نهنگي كه پوست صبح را ميشكند؛ مجموعه شعر مرتضي دهقاني
سوري احمدلو
شاعر و مترجم ادبي
كاش درياچه كلمبيا چند برابر بود
براي نهنگي كه پوست صبح را ميشكند
نهنگها سختپوستان دريايي را شكار ميكنند. نهنگ سفيد محبوبتر از بقيه است و صبح به مثابه ابتداي سپيدي و آغازگر زمزمهها و غوغاها، همچنان كه در سفيدي نهنگوارش سر برميآورد، قرار است از پس زدودن شب، به درياچه كلمبيا فرو رود، تصويري شاعرانه و تناقضآميز، هيچ درياچهاي نميتواند صبح را بهطور كامل در خود جاي دهد، يعني اگر درياچه كلمبيا چند برابر بود به جادوي اكسير شاعر، ميتوانست نهنگ صبح را در خود جاي دهد؟ نهنگي كه سختپوستان دريايي را شكار ميكند، اينبار قرار است شكار درياچه باشد، آن هم با امكان رواني و نرمي ذاتي آب.
ماندلشتام تعبير زيبايي از سپيدهدم دارد و تخيلي منحصر به فرد، آنجا كه ميگويد: «سپيدهدم با انگشتهاي صورتي مدادهاي رنگين خود را شكسته است./ اكنون آنها همچون جوجههايي با منقارهاي خالي، از هم گشوده در اطراف پخش شدهاند.»
يك صبح مهآلود خيس/ طنين صداي غازها/ و سكوت يك صبحانه/ بدون بوي سنگك و سبزي/ فقط كتاب/ كتابهاي تاريخ رنج و ظلم و حماقت/ و شعر و داستان از پس آن./ دلم گرفته است/ كاش درياچه كلمبيا چند برابر بود. (ص ١١)
بارانهاي سپتامبر،/ خيس و مدهوش/ مرا به درياچه كلمبيا ميكشاند/ اين نزديكترين ساحل/ به سرزمين نفسهايم،/ در ابتداي فصل پريشان./ پاييز اينجا اما/ -هر چند بيبديل-/ بوي خاك باران خورده/ به دل نميپراكند،/ چونان كه باران شهريور ماه،/ وخاك خوب شرقي ما. (ص ١٤)
با خواندن بعضي ازشعرهاي مجموعه، كه در سطور بالا آوردهام، در مييابيم اولا درياچه كلمبيا، براي شاعر پر ازنشانه است و از دل همين نشانههاست كه او ميخواهد درياچه كلمبيا چند برابر بزرگتر باشد تا تاريخ دلتنگياش را در آن غرق كند. همه آن بوها و مزهها كه نميگذارند او زندگياش را بكند و هي به شكل نشانههايي سر بر ميآورند و خلوت او را به هم ميزنند. دوم اينكه خواننده از تقسيم «ما و آنها» در پيشاني شعرهاي دفتر، پي ميبرد، شاعر از حسي نوستالژيك، در غربتي دور حرف ميزند و از اين طريق، شگفتي و هراس خود را بيان ميكند. سفر سنگيني ميكند/ روي روحي كه آواره نقشههاست/ و مدام فاصلهها را سبك سنگين ميكند/ و مرزها را، دور يا نزديك، ديگر ميشناسد. (ص ٣٨)
شعر بهراستي پديده شگرفي است، معماوار و تناقضآميز، حتي مدرن بودن در آن، مفهومي متفاوت از هنرهاي ديگر دارد و به هيچوجه تهديدي عليه تاريخ و سنتها نيست، صداهاي دروني آن، گسستن از حلقه اتصال فرهنگ و زندگي گذشته نيست، بلكه هنر بازشناسي خود است در عرصه هنر و انديشه عصر خود. نقصانهاي روح/ جهان را بسط ميدهند/ در وسعت هزار توي تخيل،/ اين نزديكترين سراي سفرها/ به دورترين قصيدههاي نبودن و بودن./ و در اين تباني نقصان و تخيل، تنها عشق/ تن در نميدهد به حضور يا ناحضور معاني، هيچ. (ص١٥)
مخاطب بيشترشعرهاي اين دفتر، دوم شخص مفرد است، اين لحن خطابي به شعرها حسي عاطفي و بياني صميمانه بخشيده و در تاثيرگذاري نقش مهمي ايفا ميكند، درست است كه روايتگري به صورت اول شخص از خوانش چندلايه اثر ميكاهد و اصولا شعر مدرن نگاهي چندمحور دارد و عنصر ابهام را نميتوان در آن ناديده گرفت، اما، (من گرايي)، يعني مواجهه مستقيم شاعر به عنوان سوژه با جهان پيرامونش وارد دو نوع بحث ميشود، بحث اول همان است كه شاملو در شعر مطرح ميكند و آن هم بيان اين مطلب است كه شعر بايد يك امر زيسته باشد، يعني تو بايد چيزي را با گوشت و پوست خودت لمس كرده باشي تا در شعر توفيق داشته باشي، اما دريافت ديگري هم هست كه ميگويد؛ تجربه شعري چيزي نيست كه محصول يك اراده براي سرودن شعر باشد، بلكه رويدادي كاملا روحي است كه در ضمير ناخودآگاه شاعر رخ ميدهد؛ در بحث دوم، شاعر در لحظه نوشتن، بازهم به تجربه تازهتري دست پيدا ميكند به خصوص كه از صور خيال شخصي خود، چاشني به آن اضافه ميكند.
من كسي را دوست ميداشتم/ كه ميان دشتهاي بهاري/ به پامچالهاي زرد ميخنديد،/ و خوشههاي گندم را يكي يكي/ با ياد خورشيد ميچيد/ و در سكوت لجاجتآميز قلبش چال ميكرد! (ص ٥٢)
اما جاهايي در اين دفتر كه شاعر به (من جمعي) نزديك شده تجربهاي موفقتر را رقم زده است. اعجاز تو اين است/ كه خورشيد من/ در شب ميشكفد. (ص ٧٥) غمگينترين غروب/ از آن درياچهاي ست/ از پدر جدا افتاده/ تا مرگش كي برسد/ بيديدار. (ص٨٠)
گنجشكي در قلبم لانه كرده/ شيطنتوار و كنجكاو/ سنگ ميزنند/ كودكان رهگذر (ص ٧٩)
تا آن جايي كه با مرتضي دهقاني، شاعر اين كتاب آشنايي دارم و در فضاي مجازي از او خواندهام با شعر جهان آشناست و اغلب ترجمههاي خوبي از ايشان خواندهام؛ اين دفتر شعر نخستين كار او، در حوزه شعر است و بهنظر ميرسد هنوز، شهامت استفاده از واژگان متفاوت را تجربه نكرده يا لااقل در اين دفتر شعر از آن تجربهها خبري نيست، گاهي هم به جاي توصيف دست به توضيح زده و شعر را شرح كرده است، براي نزديك شدن به فرم در شعر هم فكر ميكنم محتاطانه گام برداشته و اين ورطه را هنوز نيازموده است در حالي كه تصاوير و تخيل بديع فراوان دارد.
اي شعر، اي شكوه شفابخش و شادي ساز!/ گاهي دريچهاي ميشوي/ كه از آن به همزادت،/ به بينشان، پرنشانه خلقت/ نيمنگاهي كنم/ و انگشت به دهان/ كه تو آني يا آن تو:/ مثل سيبي كه از وسط دو نيم نشده. (ص٥)