تفسير يا تغيير، مساله اين است
محسن آزموده
اين جمله مشهور كارل ماركس را بارها شنيدهايم و خواندهايم كه در انتهاي متني با عنوان «تزهاي فوئرباخ» بهعنوان بسيار مشهور «تز يازدهم» چنين نوشته «فيلسوفان تاكنون در كار تفسير جهان بودهاند، مساله اما تغيير آن است.» برخي اين تعبير معروف ماركس را در حكم مانيفست عصر جديد خواندهاند كه در بيان فيلسوف و متفكر آلماني وجهي انقلابي يافته است. به اين معنا كه ماركس در اين تعبير بيانگر عمق روحيه بشر جديد است كه ميخواهد همهچيز را دگرگون سازد و در هستي مداخله كند تا «عالمي از نو بسازد و از نو آدمي.» انساني كه برخلاف اجداد و نياكانش به آنچه هست و در اختيار او گذاشته شده، كفايت نميكند و دل خوش نميدارد و ميخواهد همهچيز را تغيير دهد. اما تا جايي كه دست كم به فلسفه مربوط ميشود، همه فيلسوفان ولو آنها كه بعد از ماركس به جهان انديشه و فلسفه راه گشودند، مثل او فكر نميكنند، يعني نميگويند كه كار فلسفه تغيير جهان است و نه تفسير آن. يكي از بزرگترين اين فيلسوفان كه اتفاقا برخي از اساسيترين انديشههايش با ماركس مقايسه شده و گفتهاند در مسائل بنيادين نتايج مشابهي گرفتهاند، فيلسوف همزبان او در قرن بيستم لودويگ ويتگنشتاين است. ويتگنشتاين متفكر جنجالي اتريشي كه لااقل در فلسفه شأن و مرتبهاي به اندازه ماركس دارد، در يكي از مهمترين آثارش كه بعد از مرگش منتشر شد و به عنوان نماينده تام و تمام دومين دوره فكرياش خوانده ميشود، يعني رساله «پژوهشهاي فلسفي» در قطعه 124 به صراحت كار فلسفه را «توصيف» جهان ميخواند و تاكيد ميكند كه فلسفهورزي «باقي گذاشتن چيزها چنان كه هستند» يا چنان كه جاناتان لير نوشته «تنها گذاشتن جهان» است. به عبارت ديگر و در تقابل با آنچه ماركس ميگفت، ويتگنشتاين ميگويد فلسفه مداخلهاي در جهان نيست و در نتيجه نميتواند تغييري بالفعل در آنها ايجاد كند، بلكه توصيف صرف است و هدفي جز فهم آن ندارد. يكي از شارحان اين سخن ويتگنشتاين معناي مورد نظر او را بسط ميداد و ميگفت كه اصولا فلسفه و فلسفهورزي كاري جز توصيف و تبيين نميكند و آنچه كارش تغيير و دگرگوني جهان چيزهاست، علم و به خصوص علم جديد است. با اين توضيح كه از فيلسوفان انتظار اين را نداريم كه چيزها و اشيا را تغيير دهند چرا كه اساسا در تعريفهاي آغازين و ابتدايي فلسفه آن را توصيف و تبيين عقلاني هستي و موجودات در اساسيترين ويژگيهايش ميخواند، يعني غايت فلسفه از اين منظر ايجاد فهمي عقلاني از موجودات و اشياي جهان چنان كه هستند، است، در حالي كه هدف علم و به خصوص علم جديد تنها توصيف و تبيين نيست، بلكه در گام بعدي ميخواهد نيازي از احتياجات بشر را رفع كند يا تحول و تغييري در جهان ايجاد كند. به عبارت ديگر علم رويكردي فايدهباورانه و نتيجهگرايانه در شناخت اشيا دارد، در حالي كه اگر فايده و نتيجه را امري عيني و محسوس در نظر بگيريم، فلسفه در وهله نخست چنين هدفي ندارد. اگر با اين شرح از سخن ويتگنشتاين يا حتي اگر با خود سخن او موافق باشيم يا نباشيم، نكته ديگري را نبايد فراموش كرد و آن اينكه حرف ماركس در تز يازدهم گويي جنبه تجويزي داشت، يعني انگار ميگفت كار فيلسوفان تاكنون تفسير جهان بوده، اما «بايد» كارشان تغيير جهان باشد. هوشمندي ماركس در اين است كه خودش اين كلمه «بايد» را در نوشتهاش نياورده و آنچه ما گفتيم، تنها يك تعبير از سخن اوست. اما به هر حال اين تعبير از سخن او بسيار موجه به نظر ميآيد يا دست كم ميتوان گفت ترجيح او اين است كه فيلسوفان بايد در كار تغيير جهان باشند به جاي تفسير آن. اما سخن ويتگنشتاين، تجويزي نبود، بلكه«توصيفي» بود، يعني ميگفت اگر به كار فيلسوفان بنگريم، ميبينيم كه تغييري در جهان ايجاد نميكنند، بلكه صرفا آن را توصيف ميكنند. اينكه چه تفاوتي ميان تجويز و توصيف است و اينكه آيا در دل هر تجويزي نوعي توصيف و در بطن هر توصيفي نوعي تجويز هست يا خير، بحث ديگري است. نكتهاي كه ميخواهيم در انتها بر آن تاكيد كنيم اين است كه با وجود تفاوتهاي جدي ميان سخن ماركس و ويتگنشتاين و بسترهاي متفاوتي كه آنها بحثشان را در آن پي گرفتهاند، از يك نكته نبايد غافل بود: كشيدن خط فارق مشخص و دقيق ميان تفسير و تغيير كار سادهاي نيست. به سخن دقيقتر هرگونه تفسيري نوعي از تغيير است همچنان كه هر تغييري مبتني بر تفسيري متفاوت شكل ميگيرد. به عبارت سادهتر و روشنتر اگر تفسير جهان يا هر جزيي از آن حتي اگر در منظومه ذهني يك آدم را در نظر بگيريم، نميتوان انكار كرد كه اين تفسير لااقل آن فردي كه ميفهمد را دگرگون ميكند. اصولا فهم يك چيز به معناي فراچنگ آوردن آن چيز ولو در محدوده ذهني يك آدم است، بنابراين فيلسوفي كه فهم و تفسيري از جهان هستي ارايه ميكند، در واقع جهان هستي را فراچنگ ميآورد و ناگزير در اين به انقياد آوردن، تحولي اساسي ايجاد ميكند. چه كسي ميتواند منكر شود كه فهمي كه ايمانوئل كانت از جهان ارايه داد، تحول و تغييري اساسي در زندگي بشر جديد ايجاد كرد؟ از سوي ديگر هر آن كس كه درصدد ايجاد تغييري اگرچه جزيي در گوشهاي از جهان است، اين تغيير مبتني بر فهم و تفسير متفاوت اوست و بدون داشتن طرح و برنامهاي برآمده از فهمي جديد نميتواند تغييري ايجاد كند.