مترجم: ماهان تيرماهي/ «بينام»، كتابي بسيار متفاوت و با فضايي تيره است كه در كنارش ميتوان وضوح لحن، التزام هدف، شخصيتهاي جذاب و حتي رگههايي از شوخطبعي را هم ديد. «بينام» در حقيقت به يك بيماري اشاره دارد و «تيم فارنزورث» كه وكيل است به آن مبتلاست- و فقط خودش اين نوع بيماري را دارد: در زمانهاي خاصي، نميتواند از راهرفتن دست بكشد، بنا به هر دليلي. رمان فريس به نوعي تاثيراتي را كه اين بيماري بر كار وكالت تيم، خانواده، زندگي و جنون او گذاشته و در پايان كار، آرامش دردناك و غريبي را كه در ذهن و جسم و اعماق وجود او حاكم ميشود، نشان ميدهد.
فريس: برخلاف اتفاقات تيرهوتاري كه رخ داد، اين داستان درباره مردي است كه نه تنها از جريان زندگي عاطفي خود بلكه از روند زندگي كه او را احاطه كرده آگاه ميشود. اين درس سختي است براي يادگيري و اين بيماري بينام، او را مجبور كرده كه اين درس سخت را ياد بگيرد. اما من فكر ميكنم كه اين يك جور تاوان بداقبالي اوست
جاشوا! اين كتاب چطور شروع ميشود؟ چطور با اين بيماري در طول كار پيش رفتي؟
فريس: نميدانم. در واقع نميتوانم لحظهاي را كه اين ايده به ذهنم آمد دوباره بازسازي كنم برايت. كاش ميتوانستم. ميدانم كه ايدهاي در ذهنم بود كه پرداختن آن به چند ماه و چند سال زمان نياز داشت. در واقع ايده، ايده جالبي برايم بود. نخستين چيزي را كه مربوط به آن ايده بود به خاطر ندارم، سر ميز ناهار با يكي از دوستانم بودم كه نكته به نكته شروع كردم به تعريف كردن داستان. در واقع چيزي كه برايش توضيح ميدادم اصلا شبيه وقايع اين كتاب نبود، اما با اينكه فقط مضمون را در ذهن داشتم كاملا ميتوانستم جزيياتش را توضيح بدهم.
مراحل ويرايش كار براي شما دو نفر چطور بود؟
فريس: نخستين چيزي كه به ياد دارم اين است كه سال ۲۰۰۷ بود... منظورم اين است كه درباره چاپ كتاب دومي صحبت نكرده بوديم و هيچ مذاكره و صحبت خاصي هم در اين باره صورت نگرفته بود. ريگان و من با هواپيكا به لوسآنجلس رفتيم و من صفحاتي از دستنوشتههاي كتاب را به او نشان دادم. چيزي كه به او نشان دادم با چيزي كه الان درآمده كاملا فرق داشت. اما در آن موقع، هيچ دليلي در كار نبود به جز مهرباني و دلسوزي ريگان براي چاپ اين كتاب.
بعد، بعضي اوقات صفحاتي از كار را برايش ميفرستادم و او مرا خيلي تشويق ميكرد و درباره كار نظر ميداد و زماني كه كار كتاب تمام شد، يك گفتوگوي خيلي مفصل داشتيم درباره اينكه آيا حجم كار زياد است يا نه، يا كجا لازم است برخي نكات را با ظرافت و كمي زيركي نوشت. اما خب، گفتوگوي ما طوري بود كه انگار دو سال بود همديگر را ميشناختيم.
آرتور: فكر ميكنم جولي باربر، منشي جاشوا يكسري نظرات ويرايشي داد، فكر كنم حرفهايي براي گفتن داشت، اينطور نيست؟
فريس: او كلا آدم صاحبنظري است (ميخندد)
آرتور: و جاشوا البته يك ويراستار ماهر هم در انگليس دارد، به نام ماري مونت. او هم نظرات ويرايشي را به وي گفت. در واقع يك تيم در اين باره نظر دادند.
خب اينكه ميگوييد كتاب با نسخه اوليهاش خيلي فرق كرد، باز اين شما هستيد كه هنوز روي آن كار ميكنيد و حرف آخر را ميزنيد.
فريس: بله، فكر ميكنم يكسري اشتباهات زماني در كار داشتم. در مكان اشتباهي كار را شروع كردم و بعد از چاه درآمدم افتادم به چاله. اما با فاصله مناسب و كافي كه از مطالب داشتم، همهچيز با فضا خودش را وفق ميداد و بعد فهميدم كه بايد اين كار را در نقطه متفاوتي در زمان آغاز كنم. از آن نقطه، كم و بيش ميشد ساعتها را تشخيص داد. در واقع تا حدودي معما را حل كرده بودم. نميخواهم اينجا داد بزنم بگويم چون معما را حل كردم ديگر بقيه كار برايم آسان شد. نه، اصلا آسان نبود باقي كار، چون هميشه با خودم كلنجار ميرفتم چهكار كنم، اما دقيقا وقتي فهميدم كه از كجا كار را شروع كنم، ديگر خيالم راحت شد.
نظرتان درباره زاويهديد اين كار در مقايسه با رمان اولتان «آنگاه به پايان رسيديم» چيست؟
فريس: «بينام» گنجينه زاويهديد است. اول شخص جمع، اما اساسا زماني كه برايم در قالب نويسنده كتاب خستهكننده شد، احساس كردم كه براي خواننده هم خستهكننده خواهد بود، بنابراين آن را ول كردم و به سومشخص نوشتم. جاهايي هم اول شخص- بعد در فصل مياني، تبديل شد به سومشخص و گاهي در جاهاي كمي، در دوم شخص روايت ميشد. در واقع يكجور خيالپردازي نسبت به چيزهاي مختلف است كه درباره زاويهديد انجام دادم، انگار مثلا شاگردي بودم و آماده انجام تصميمات ماهرانه استادم.
«بينام» يك نوع نوآوري اساسي زاويهديد عقلاني است، چراكه بايد كموبيش در زاويهديدي نزديك سومشخص باشد. خب اين مساله دست و پاي آدم را ميبندد، مشكلات زيادي به وجود ميآورد. نكته جالب كتاب، كه شايد كمي هم محدودكننده بوده، اين است كه زاويهديد عقلاني خيلي رهاننده بود و زاويهديد سنتي بسيار الزامآور و دستو پاگير.
زاويهديد در اين كتاب براي من مثل قدم زدن در امتداد يك جاده بود. بخش انتهايي كتاب به نوعي داشت به طور مارپيچ پشت سر «تيم» دنبال ميشد.
فريس: شرايط زندگي تيم تعيين ميكرد كه چهكسي ميتواند حرف بزند و چهكسي نميتواند. در يك جاي خاصي در كتاب، زماني كه تيم با واقعيت روبهرو ميشود، قواعد كتاب در آن نقطه نميگذاشت بخواهم بروم سراغ شخصيتهاي ديگر و به آنها بپردازم. نيمه پاياني كتاب با چند استثنا، كموبيش از ذهن تيم است. فكر ميكنم اين كار لازم بود چرا كه خود كتاب سقوطي عميق و عميقتر به اعماق وجود تيم بود.
ساير شخصيتها، وقتي نسبت به وضعيت تيم واكنش نشان ميدادند، آنقدر كه تيم دچار تزلزل بود آنها نبودند. تا حد زيادي، آنها در نقطه مقابل او، يك شخصيت عاقل نشان ميدادند. نكته مهم اينكه در نيمه دوم كتاب حضورشان، نقطه مقابل ديوانگي تيم بود. اعماق وجود آنها آنقدر كه در نيمه اول كتاب بدان پرداخته شد در اينجا ديگر مهم نبود، چون ميشد حدس زد كه با زاويهديد كاملا عيني خود به چه فكر ميكنند. در جاي خاصي از كتاب اتفاقات بسيار بدي براي تيم افتاد و شايد لازم هم نباشد بدانيد، آن هم از زاويهديد ساير شخصيتها، و اينكه آنها چه احساسي نسبت به تيم داشتند.
اين اتفاق بر روند جلو رفتن داستان تاثير داشت، چون در كل كار اغلب اوقات با تيم همراه بوديد، بنابراين در نيمه دوم كتاب اين خوانش سريعتر شد.
خوشم ميآيد كه از كلمه «اعماق وجود» استفاده ميكني، چون توصيفات دنياي بيرون، حتي در شروع كار، تقريبا هميشه به طور باورنكردني دلخراش بوده- يا سرد و يخ يا مشتعل و سوزان. يك نوع تحرك دروني و بيروني در كتاب جريان دارد كه انگار شبيه دوگانگي جسم و ذهن است، لااقل براي من اينطور بوده.
فريس: واقعا ماهرانه است، هيچوقت به آن فكر نكرده بودم، اما برايم جالب است.
يكي از چشمگيرترين صحنههاي كتاب براي من صحنه زنبورها پشت پنجره و حجم زياد آنها بود. واقعا از اين حيرت كردم كه زنبورها چطور به داخل رمان راه يافتند.
آرتور: همه درباره زنبورها حرف ميزنند.
فريس: بله، زنبورها نكته مهمياند. آنها موجودات فوقالعادهاي هستند. دوست داشتم بيشتر دربارهشان بنويسم. دوست داشتم اتاقي ميداشتم، هرچند الان ندارم و توانايياش را هم داشتم تا زنبورهاي بيشتري پرورش دهم، چرا كه آنها يك نوع غريزه بينظير هدفيابي دارند. ميتوانند مايلها پرواز كنند- فكر كنم بالاي دهها مايل- و بعد به كندوي خود بازگردند. اين مايلها ميتواند در يك مسير صاف و مستقيم نباشد. ميتوانند خيلي كج و معوج پرواز كنند. بعد به كندو برگردند و وقتي غذا پيدا كردند، يك نوع رقص
پرپيچ و خم انجام ميدهند. اين رقص به نوعي ارتباط برقرار كردن با شريك غذاييشان است در جايي كه غذا را پيدا كردهاند. بنابراين چهار دور ميچرخند و بعد يك دور در خلاف حركت عقربههاي ساعت و بعد چند زنبور ديگر با همان رقص با هم ارتباط برقرار ميكنند كه چطور به غذا برسند.
من زنبورها را دوست دارم، چون آنها دوست دارند بروند بيرون، بروند سفر و دوباره به خانه برگردند. براي رسيدن به خانه با غذا و مايحتاج كه براي ادامه زندگي و غذا دادن به ساير زنبورهاي كندو لازم بوده در واقع يك كد وجود داشته و رمزگشايي شده است. من فهميدم كه اين ميتواند يك استعاره جالب باشد در قالب روشهاي مختلفي كه بتوانيم يكديگر را در يك خانواده دوست بداريم و البته چشمگيربودن رقص زنبورها نيز برايم خيلي مبهم و پيچيده بود. اما اگر زنبور بودم و ميديدم كه چنين زنبوري در حال رقصيدن است «فكر ميكردم كه خب، بايد به چپ بچرخم، اما نميدانم» بعد ميرفتم به چپ و بعد حتما گم ميشدم و ميدانم كه ميمردم.
آرتور: پس خوشحالي كه زنبور نيستي.
فريس: خوشحالم كه زنبور نيستم اما بنا به همان دلايلي كه گفتم، برايم خيلي جالب بود كه درباره زنبورها بنويسم. همچنين يك نوع سندروم مرگ زنبوري هم داريم، كه به آن سندروم زوال گروهي ميگويند. آنها دستهجمعي ميميرند.
شايد علت اينكه تصاوير زنبور در كتاب در ذهن بسياري از مردم مينشيند، اين است كه انگار همين الان در حال رخ دادن است. بسياري از جزييات كتاب براي من اين گونه بود. هرچيزي كه دربارهاش نوشتي انگار داشت همين حالا رخ ميداد، اما يكطوري احساس ميكردم انگار بعد از آخرالزمان است.
فريس: ببين هرچيزي كه تيم با آن روبهرو ميشود و تجربه ميكند چيزي نيست كه براي ما ناملموس باشد. ميتوانيم زمستان سختي را بگذرانيم و هر روز درباره وضعيت عجيب و غريب طبيعت اطلاعات پيدا كنيم. فكر ميكنم ربطش اين است كه اين اتفاقات قابل درك هستند. مطمئن نيستم كه همهچيز آنطور كه كتاب ميگويد رخ داده باشد، اما احساس متداول ناشي از آن ناخوشاحوالي نامشخص به شكل اميدواركنندهاي منظور را به تو ميرساند، بدون آنكه چيزي از دست برود، خصوصا وقتي تيم خودش را در غرب پيدا ميكند، در آن زيبايي بكر شهر و آن چشمانداز. براي من عجيب است، در بركلين زندگي كني و كموبيش شهروند اين شهر باشي، به غرب سفر كني و مايلها و مايلها راه بروي و زمينهايي را كه زير كشت بوده يا بكر و دستنخورده ماندهاند ببيني. براي من، اين نقطه مقابل تمام زشتيهاي دنياي مادي است كه تيم با آن روبهرو ميشود.
من وضعيتي را كه تيم رويش كار ميكرد دوست داشتم. هرچند آر. اچ همسرش را كشته بود، و مردي كه چاقو را به تيم نشان داد بعد ناپديد شد. قسمت سورئاليستي آن موضوع مدام تا آخر كتاب آدم را آزار ميداد، در شرايطي كه هيچ كس ديگري به جز تيم وجود آن مرد را تاييد نميكرد. چطور آن شرايط را برايش انتخاب كردي تا با آن كلنجار برود؟
فريس: هميشه براي من يك قياس مشهود بين پزشكي و وكالت وجود دارد، در واقع فصل مشتركي كه فكر ميكنم هردوي آنها با علم دارند. ما به علم در قالب فعاليت شاخص و برجستهاي ميانديشيم كه حل احتمالي مسائل در آن منجر به سلامت و تندرستي افراد ميشود. اما اوضاع از اين نامنظمتر است و پزشكي در واقع همچنان يك هنر محسوب ميشود كه ميتواند به اندازه كشتار ظالم و بيرحم باشد. بهترين دكترها ميدانند كه اين يك هنر است و علاوه بر علاج و درمان، سعي ميكنند اين جنبهاش را نيز اشاعه كنند.
در وكالت، شما تصميمگيريهاي دوگانه بيشتري داريد، يك كسي يا گناهكار است يا بيگناه. اما وقتي به وقايع مربوط به آن وضعيت ميپردازيد پيچيدهتر ميشود. اينكه آر.اچ در كتاب يا گناهكار هست يا نيست در واقع مثل راهرفتنهاي تيم، طيف وسيعي از شك و گمانها را با خود به همراه دارد. تنها كسي كه ميتواند بر بيگناهي آر.اچ شهادت دهد كسي است كه نميتوان پيدايش كرد. به همين روال فكر ميكنم حداقل در جهان داستان كسي بايد باشد كه بتواند بيماري تيم را تشخيص دهد و آن را درمان كند. اما همان طور كه آر. اچ نميتواند نجاتدهنده خود را پيدا كند، تيم هم نميتواند يك دكتر يا متخصصي پيدا كند كه كمي از رنج و دردش بكاهد.
آيا آگاهانه مفهوم راوي غيرقابل اعتماد را پيدا كردي و در طول كار از آن استفاده كردي؟
فريس: مگر راوي قابل اعتماد نبود؟
بعضي اوقات اصلا، اما در برخي توهمات تيم و تجربيات فرهنگياش هيچوقت اطمينان پيدا نميكني كه آيا واقعا اينطور بوده يا نه.
فريس: بايد بگويم كه راوي بسيار هم قابلاعتماد است، اما شخصيت داستان نه. اين شخصيت قابل اعتماد نيست و به ندرت شخصيت و راوي از يكديگر غيرقابل تشخيص ميشدند، چرا كه اساسا ما در افكار و انديشههاي تيم بوديم. اما هر جا، راوي براي لحظهاي با گفتن اين جمله «فلاني يا فلاني بيماري او را تشخيص داد» خود را به ما نشان ميداد و تيم هيچوقت نميتوانست بفهمد چه چيزي را در مورد او تشخيص دادند، چرا كه در آن شرايط او كاملا ناهشيار بود. اين راوي ميتواند چيزهايي بگويد كه تيم متوجهشان نميشود، مثل «زيبايي در همهجا وجود داشت» و بعد ادامه ميدهد به اسم بردن از تمام چيزهايي كه در آن چشمانداز وجود داشته كه تيم دارد در آن راه ميرود و خودش متوجه آنها نميشود چون سخت بيمار است.
آرتور: به نظرم يكي از جالبترين چيزها درباره كتاب در واقع مسيري است كه شما با عدم ثبات و قطعيت سرنوشت تيم روبهرو ميشويد و نيز آنچه در ذهن تيم رخ ميدهد در برابر آنچه در دنياي واقعي اتفاق ميافتد.
فريس: در واقع در آن نقطه فكر ميكنم حق با تو بوده كه اين راوي قابل اعتماد نبود. مسلما راوي نبايد بيايد سربزنگاه و بگويد «نكته اصلي اين است.»
درباره شغلش صحبت كرديم، در مقايسه با رمان اولت «آنگاه به پايان رسيديم» درباره شغل شخصيت داستان چطور فكر كردي و به اين شغل رسيدي؟
فريس: من فكر ميكنم كه آنها بسيار به هم نزديك هستند. عقيده من درباره شغل از يك كتاب به كتاب ديگر تغيير نكرد. من فكر ميكنم كه در بخش زيادي از زندگي، ما روال روزمرهمان را دنبال ميكنيم به جاي آنكه گيج شويم يا جبران مافات كنيم. براي اكثر مردم در رمان «آنگاه به پايان رسيديم» از اينكه با رفتارهاي عجيبغريب شغليشان گيج و حيرتزده شوند راضي و خشنود بودند، تا زماني كه به آنها گفته شد كه شغلشان در خطر است و توجهشان به اين حقيقت جلب شد.
در «بينام»، اين سهمها بسيار بيشتر است، چون اين صرفا شغل او نيست كه در خطر است. اين شغل تيم، خانوادهاش، آزادي موكلش، و بعد در نهايت سلامت رواني و فيزيكي اوست كه در خطر است. اما تلاش او براي ماندن بر سر شغل نه تنها يك نوع جذابيت شغلي است و ذهن ما را از رفتن به سوي ساير سوالها منحرف ميكند- مثلا سوالهايي درباره مرگ، درباره اهميت ساير مردم- بلكه اين آخرين پناهگاهي است كه تيم در مقابل بيمارياش دارد.
از آنجايي كه اين مساله نقش كمي در داستان داشت، شغل به شكلي نماديني نسبت به رمان اولم به يك عامل بسيار مهمتر در اين اثر تبديل شد، چراكه شغل به نوعي هستي او بود و بدون آن، در جهان بسيار سردرگم مينمود. حتي اگر بيماري راهرفتن هم نميداشت، اگر سر كار نميرفت، نميدانم آنوقت چه كسي ميشد.
لحظهاي هست كه تيم به گفتوگوي افراد ناشناسي گوش ميدهد و با خود فكر ميكند: «آيا تا به حال گوشهايش را تيز كرده تا بشنود كه چقدر اين شغل او را تسخير كرده وقتي بيمار نبود، يا درباره بيماري، وقتي نميتوانست كار كند؟» براي من در نيمه دوم كتاب او تازه شروع ميكند كه گوش كردن را ياد بگيرد.
فريس: فكر ميكنم خوانش جالبي از كتاب داشتي. برخلاف اتفاقات تيره و تاري كه رخ داد، اين داستان درباره مردي است كه نه تنها از جريان زندگي عاطفي خود بلكه از روند زندگي كه او را احاطه كرده آگاه ميشود. اين درس سختي است براي يادگيري و اين بيماري بينام، او را مجبور كرده كه اين درس سخت را ياد بگيرد. اما من فكر ميكنم كه اين يك جور تاوان بداقبالي اوست.
ريگان، به طور كلي در يك كتاب دنبال چه هستي تا چاپش كني؟
آرتور: خب گفتنش كمي سخت است اما بايد بگويم. به طور مشخص لحن، و قصه و هدف آن. نخستين رييسم در حوزه چاپ كتاب اين خطمشي فكري را داشت، بعد هميشه براي ويراستاران جوان كه ميخواست كتاب اولشان را بخرد اين جملات را تكرار ميكرد: «توانا، ماهر، فرهيخته و در نهايت فراموششدني باشيد. » البته هر كدام بايد راه خودمان را ميرفتيم تا آبديده شويم. اما درس خوبي بود، اينكه اثري ميتواند خوب باشد حتي اگر چاپ نشود.
چيزي كه من دنبالش هستم در واقع آميخته با كمي شوخي است، حتي اگر چيزهايي كه ميخوانم مثلا رمانهاي خندهدار نباشند. من شيفته مردمي هستم كه ميتوانند هر چيزي را با علاقه و مسخرگي و در كل به شكل متفاوت تعريف كنند اما به وقتش اگر بخواهند حرفي هم بزنند، حرف باارزشي ميزنند.