وعده از حد بشد و...
سيدعلي ميرفتاح
قبل از اينكه حرف خودم را شروع كنم اجازه بدهيد از زبان شيخنا سعدي، داستان كوتاهي از طغرل بگويم. داستان را سعدي در نهايت ايجاز و اختصار بيان فرموده، من هم به ضرورت تنگناي صفحه كوتاهترش ميكنم: «شنيدم كه طغرل شبي در خزان/ گذر كرد بر هندوي پاسبان». اينجا منظور از هندو سياه است. يعني يك نگهبان سياهچرده لاغر. «ز باريدن برف و باران و سيل/ به لرزش درافتاده همچون سهيل». سهيل ستارهاي است كه وقتي طالع شود، فصل گرما هم به پايان ميرسد. «دلش بر وي از رحمت آورد جوش/ كه اينك قبا پوستينم بپوش.» طغرل عليرغم آنكه طبق باور عمومي بيرحم و بيشفقت بوده دلش براي آن پاسبان سوخته و به او گفته الان اين قباي پشمينم را ميفرستم كه بر دوش بيندازي. «دمي منتظر باش بر طرف بام/ كه بيرون فرستم به دست غلام.» اما متاسفانه كارهاي مهم مملكتي پيش آمد، اعتبار نرسيد، بودجه عمومي گرفتار كسري شد، منابع تامين بودجه گم و گور شدند و اتفاقاتي از اين دست افتاد و طغرل يادش رفت. بدتر از فراموشي، يك «وشاقي پريچهره در خيل داشت/ كه طبعش بدو اندكي ميل داشت.» وشاق يعني غلامبچه. فكرتان جاي بد نرود، طغرل به جهت زحمات بيدريغي كه ميكشيد، جسما و روحا نياز داشت با وشاقش خلوت كند و از شر و شور دنيا دمي بياسايد. «تماشاي تركش چنان خوش فتاد/ كه هندوي مسكين برفتش ز ياد.» ما هم بوديم هندو را از ياد ميبرديم... «قبا پوستيني گذشتش به گوش/ ز بدبختياش درنيامد به دوش/ مگر رنج سرما بر او بس نبود/ كه جور سپهر انتظارش فزود/ نگه كن چو سلطان به غفلت بخفت/ كه چوبك زنش بامدادان چه گفت/ مگر نيكبختت فراموش شد/ چو دستت در آغوش آغوش شد...» سرتان را درد نياورم. آن شب هندوي پاسبان از سرما مرد و صبح جسد خشكشدهاش را كنار ايوان شاهي يافتند. طغرل عجبش آمد. احتمالا مختصري هم عذاب وجدان گرفت. گفت مگر اين بنده خدا هر شب با همين يك تا پيرهنش پاسباني نميداد؟ چه شد كه مرد؟ گفتند او را وعده بياعتبار كشت. «تو را شب به عيش و طرب ميرود/ چه داني كه بر ما چه شب ميرود؟»
حالا عرض خودم: زمان نمايشگاه مطبوعات گفتند «فرهنگستان ادب فارسي» به مطبوعاتي كه فارسي را پاس داشتهاند جايزه ميدهد. اقبال ما بلند بود، اسم كرگدن را هم اعلام كردند و گفتند 25 سكه طلا جايزهمان ميدهند... كور از خدا چه ميخواهد؟ دو چشم بينا. نميدانيد چقدر خوشحال شدم و در خيال خامم چه سوراخهايي را با آن پر كردم. بخشي از بدهي چاپخانه را دادم، حقالتاليفهاي سنگينشده را سبك كردم، به ويراستارانم كه فارسي را پاس داشتهاند، دست لاف بخشيدم و... دقيقا همان قصه كور و كوزه و عصا را بازسازي كردم. اما اگر شما سكه ديديد، من هم ديدم. در اين بين باور كنيد جرات نكردم كفش نو پا كنم يا كلاه جديد سر بگذارم. گفتم رفقايم ميبينند و گمان ميكنند سكهها را فروختهام و مال خود كردهام... خبر جايزه مال اول آبان است و الان اواخر آذريم و «وعده از حد بشد و ما نه دو ديديم و نه يك»... اگر من هم به عاقبت پاسبان هندو مبتلا شوم، عجيب نيست. انتظار، چيز بدي است و به قول سعدي مگر رنج سرما بر او بس نبود/ كه جور سپهر انتظارش فزود؟ هفتاد شماره مجله را بيوعده سكه سر كردم، هيچ اتفاقي نيفتاد، اما اين يكي، دو شماره اخير بيخود و بيجهت چشم به دست طغرل دوختهام... .