آخر خط...
سروش صحت
داستان كوتاه
تاكسي پر بود. من جلو نشسته بودم و سه نفر مسافر هم عقب تاكسي بودند. غروب دلگيري بود و سرما و ترافيك، دلگيري غروب را بيشتر ميكرد. مردي كه عقب تاكسي نشسته بود، گفت: «فكر كنم هيچ وقت نرسيم.» جواني كه كنار مرد نشسته بود، پرسيد: «چرا؟» مرد گفت: «از بس ترافيكه...تمومي نداره.» زني كه پشت سر راننده نشسته بود، گفت: «واقعا تمومي نداره... عمرمون داره همينجوري ميره.» راننده گفت: «تموم ميشه...» مرد گفت: «ماشاء الله... چه حوصلهاي داري شما.» جوان گفت: «حوصله نداشت كه نميتونست راننده تاكسي بشه.»
مدتي بعد از شلوغي جستيم و ترافيك را رد كرديم. مرد جوان كمي جلوتر و زني كه عقب تاكسي نشسته بودند، از تاكسي پياده شدند. به راننده گفتم: «همه رسيدند جز من.» راننده گفت: «تو هم ميرسي، تو هم پياده ميشي... هيچ مسافري تا حالا توي تاكسي نمونده... همه پياده ميشن. يكي، يكي...»