داستاني منتشر نشده از يوريك كريممسيحي
دست تكان دادنِ من
مامان ميگه مياد. مامان كه ميگه مياد من مطمئن ميشم كه مياد. اما مامان نميگه كي مياد. من هم نميدونم كي مياد اما ميدونم كه مياد. از ديروز ميدونستيم مياد، براي همين از ديروز دل تو دلم نيست. دل تو دلِ هيچ كدوممون نيست. براي همين ديشب اصلا نتونستم بخوابم. نه كه اصلا نتونستم، تونستم اما كم. هيچ كدوممون از پارسال بابا را نديديم. مامان ديروز گفت فردا صبحِ زود مياد. ما هم از صبحِ خيلي زود اينجاييم كه بابا كه مياد ببينيمش. مامان نگفت مياد، گفت مياد و ميره. نگفت بعد از يك سال كه مياد چرا دوباره ميره. گفت با ماشين مياد. با ماشين مياد و با همون ماشين هم ميره. پرسيدم مامان تو از كجا ميدوني با همون ماشين ميره؟ گفت آخه بابا اصلا پياده نميشه كه بخواد ماشين عوض كنه. توي حركت برامون دست تكون ميده و ما هم براش دست تكون ميديم. گفت حتا شايد نتونه دست تكون بده. گفت حتما خيلي لاغر شده. گفت نگاه كنيم و وقتي يك مردِ خيلي لاغري را ديديم براش دست تكون بديم، حتي اگه اول نشناختيمش. گفتم چرا بابا پياده نميشه؟ مگه ديگه دوستمون نداره كه پياده نميشه؟ مامان بغلم كرد ماچم كرد و گفت چرا مامانجان، بابا همه ما را دوست داره و هميشه هم دوست داشته و حالا خيلي هم دلتنگِ ماست و براي همين ما اينجاييم كه براش دست تكون بديم كه بدونه تنها نيست. گفتم اگه بابا هنوز ما را دوست داره چرا نمياد مثل پارسال با هم زندگي كنيم؟ مامان گفت خودش خيلي دلش ميخواد بياد اما يك كسايي نميذارن. من كه خيال ميكردم بابا خيلي زور داره كه ميتونه يك طرف يخچال را تنهايي بلند كنه، كسي نميتونه نذاره بياد پيشِ ما. مامان گفت بچهها صداي ماشين داره مياد، هر چي نزديكتر كه بشه بابا هم نزديكتر ميشه. همين كه رسيد به ما فقط چند لحظه فرصت داريم بابا را ببينيم. نبايد وقت را از دست بديم. براي بابا تند و تند دست تكون بديم كه همه ما را ببينه اما من از اين همه وايسادن خسته شدم و ديشب هم كه همهاش دستِ مامان را گرفته بودم و خوابم نميبُرد. حالا هم از صبحِ خيلي زود اينجا وايساديم و من خسته و گُشنهام و بابا هم نمياد. حالا صداي ماشين كه مياد و نزديك ميشه مامان يك جوري تكونتكون ميخوره كه من قبلا نديده بودم. برادر و خواهرم هم يكجورياند كه من ميترسم. همون جورياند كه وقتي پارسال بابا را دو تا آدمِ خيلي عصباني با خودشون بردند، خواهر و برادرم آمدند كنارِ من و مامان وايسادند. من چندتا خميازه كشيدم و دلم خواب ميخواست. چشمهام را هِي ماليدم. موقعي كه قشنگ خوابم گرفت شنيدم كه مامان هولهولكي گفت بچهها، بچهها آماده باشين، ماشين الانهاست كه برسه. خوب نگاه كنين، باشه؟ داره ميرسه، صداشو كه دارين ميشنوين! من صداشوم ميشنيدم، اما چيزي نميديدم. مامان گفت همين كه ماشين را ديدين براش تند و تند دست تكون بدين و سعي كنين بخندين. مامان به ما ميگفت بخندين اما خودش داشت گريه ميكرد. با ما حرف ميزد اما داشت به جاي ديگهاي نگاه ميكرد، يك جاي خالي كه صداي ماشين از اونجا مياومد. هي گفت بچهها الانه ها! الانه ها! من كم مونده بود از زورِ خواب بيفتم زمين. هر موقع من اينقدر خوابم مياومد مامان بغلم ميكرد اما اون موقع اصلا حواسش به من نبود. حواسش اونور بود. مامان باز گفت بچهها حالا... بچهها حالا... اما من از زورِ خواب همينجور چشمهام را ميماليدم كه موقع اومدنِ بابا بازِ باز باشن تا بابا را ببينم. وقتي بازِ بازشان كردم و منتظر شدم ماشينِ بابا بياد، مامان با گريه از من پرسيد «براي بابا قشنگ دست تكون دادي؟!»