شعري تازه از فرشاد شيرزادي شهر خيالي
هنوز اتوبوسها
در خطوط كودكيام
نه شتابان
ميروند
مسيرها هر چند كوتاه
صداي موتور اتوبوس
به سرفههاي مردي ميماند
با تصوير زني كه چهره در نقاب سياه گرفته
پشت شيشه اتوبوسها تكثير ميشود و مسير جادهها را ميپايد
سايه اتوبوس گويي چابكتر از خودش
روي تپهها و سنگلاخ و سراشيب ميخزد
هر چه هست سايه خودش است
تهران- شيراز
آبادان
اهواز
فرصت فكر كردن به خودم را داشتم
و مزاحمتي كه پوست تخمه را در سطل قرمز بيندازم
بازيهاي بچگي
و ايستادن كف اتوبوس
كه شيارهاي خاكسترياش خيلي تميز به نظر ميرسيد
صبح
تيركهاي كنار جاده را ميشمردم
تا لحظه ورود به شهر
درست زير دروازه قرآن
حس آغاز سفر را در خود جستوجو كنم
ترمينالها حس سفر را در من تداعي ميكنند
حس رهايي از تعلق
حس پوشيدن لباس تازه و نو بودن
حس بازكردن دريچه
و خوابيدن زير نور قرمز سقف
توري لوزي
و ليوان يكبارمصرف بالاي سرم
حس رانندهاي كه با لهجه تو سخن ميگويد
حس يافتن يك آشنا در ميان جمع
حس غلبه بر اقليت بودن و انتخاب يك نام براي خودت
هر روز به ايستگاههاي اتوبوس ميروم
اما اتوبوسهاي كودكيام هيچوقت به ايستگاه نميرسند
صداي سرفه مردي را نميشنوم
و تصوير تمام زناني كه چهره در نقاب گرفتهاند به يكباره محو شدهاند
فكر ميكردم بليتهاي من باطل شده
اما آنها هم كه بليتهاي جديد دارند، نميتوانند سوار اتوبوسهاي كودكي خود بشوند
سرشان را از پنجره بيرون كنند
منتظر هشدار راننده
ديگر مادرم پرتقال پوست نميكند
به راننده نميگويد براي اين بچه يكجا نگهدار
شايد من در شهر غريبهاي گم شدهام