قالب دو بيتي درتاريخ شعر ايران، طرفداران فراواني دارد و اغلب به دليل كوتاهي و سادگيهاي مفهومي، به شكل سينه به سينه درميان نسلهاي مختلف جا بازكرده است. دو بيتي همانگونه كه ازنامش پيداست داراي دو بيت و چهار مصرع است كه گاهي، مصراع سوم آن قافيه ندارد. بسياري از كارشناسان ادبي بر اين باورند كه اين قالب شعري، مشتق از شعر هجايي در عصر ساساني است. دو بيتيها اغلب درونمايهاي عاشقانه و عارفانه دارند. قالبي رايج در ميان روستاييان ايرانزمين. قالب دوبيتي بنا به مكان زادگاه هرشاعر، گاه نامي برخاسته از اقليمي خاص برخود گرفته است. اين هفته با نوعي دوبيتي با نام «شروه» آشنا ميشويم كه يادآورشاعري چون فايز دشتستاني است.
به بالا بنگري مهتاب بيني
گل خوشبو كنار آب بيني
برو فايز سزاي تو همين بود
پري مثل مرا در خواب بيني
مريضي كز جدايي گشته بيمار
علاجش چيست عناب لب يار
همين باشد علاج درد فايـــــــز
مكش زحمت طبيبم را ميازار
مه بالا نشين پايين نظر كن
به مسكينان كلامي مختصر كن
بتا فايز غريب اين ديار است
محبت با غريبان بيشتر كن
دلم اي كاش بيرون ميشد از تن
دريغا دست بر ميداشت از من
كسان دارند فايز دشمن از دور
من مسكين بود در خانه دشمن
دل از من چشم شهلا دلبر از تو
لب خشكيده از من كوثر از تو
بنه بر جان فايز منت از لطف
سر از من سينه از من خنجر از تو
نسيم امشب عجب دفع غمي تو
يقين دارم نه از اين عالمي تو
شميم زلف يار فايز ستي
و يا زانفاس ابن مريمي تو
ز دستم رفتياي حور بهشتي
مرا در دوزخ هجران بهشتي
نگفتي فايزي هم داشتم من
بريدي بيسبب تخمي كه كشتي
سراغ جان جانان از كه پرسم؟
نشان ماه كنعان از كه پرسم؟
چو اسكندر به ظلمت رفت فايز
گذار آب حيوان از كه پرسم؟
خيال كشتن من داشت جانان
كدامين سنگ دل كردش پشيمان؟
نداند عيد فايز آن زمان است
كه گردد در مناي دوست قربان
مرو اي جان شيرين از بر من
توقف كن كه آيد دلبر من
بده فايز به تلخي جان شيرين
كه جانانت بگيرد سر به دامن
نه هر چشمي ز جسمي ميبرد جان
نه هر زلفي دلي سازد پريشان
نه هر دلبر ز فايز ميبرد دل
رموز دلبري سري است پنهان
جواني هست چون گنجي خداداد
خوشا آن كس كه اين گنجش خداداد
برو فايز كه اين گنج از تو بگذشت
مزن ديگر تو از دست خدا داد
دل من حالت پروانه دارد
به آتش سوختن پروا ندارد
دل فايز چو مرغ پر شكسته
به هر جا كو فتد پروا ندارد
كنم مدح خم ابروت يا روت
نهم نام لبت ياقوت يا قوت
يقينم هست فايز زنده گردد
رسد بر تخته تابوت تا بوت
خبر از دل ندارم نيست يا هست
بريد از ما و با دلدار پيوست
گله از دل مكن فايز كه پيري
تو را از پا فكند و رفت از دست
اگر از روي تو مهجورم اي دوست
زدرد دوريت رنجورم اي دوست
جدا فايز زتو نز بيوفايي ا ست
خدا داند كه من مجبورم اي دوست
مرا در پيش راهي پر زبيم است
از اين ره در دلم خوفي عظيم است
برو فايز مينديش از مهابت
كه آنجا حكم با رب رحيم است