در كوچهاي از حلبچه
شعرهايي تازه از وحيد ضيايي
خاكستر و خاك
در آبادي دور
مردماني هستند
كه گورهاشان را
با نان و خرما و چاقو
در زنبيلي
با خود ميگردانند
پادشاهاني دارند
كه روزهاي بسياري
بيشمار از آنها را
به تير و داس و تبر ميكشند
مردماني
كه بالاخره
كسي از گوربرانش
يك شب
پادشاه را
در خواب شليك ميكند
و تاجش را
در بقچهاي كوچك
به خانه ميبرد
آنها
رسوم عجيبي دارند
خنجري را تيز ميكنند
كه گلوي تنها قوچشان را خواهد بريد
و با زناني عهد ميبندند
كه در تفاله گاو
مي زايند
هميشه كسي هست
كه ناغافل بخنداند
ناغافل گم شود
نا غافل تير خلاص بزند
كسي
كه نزديكترين فرد به اجاق آدمهاست
در آبادي نزديك
هميشه باد ميوزد
جايي كه خاكستر و خاك ميرقصند.
قصه كاجهاي زخمي
ما به كمترينها قانع بوديم
رختي كهنه از پدر
جورابي وصله از برادر
نيمرويي سوخته از خواهر
مادر اما... ساكت بود
ما با كمترينها ساختيم
چهار وجب از تختهاي سياهرو
بند انگشتي گچ
و زهوار در رفتگي قصه كاجهايي زخمي
گشادي شلوارهاي بيريخت
و شوق كتاني كوچك
در محلههاي خاكي شيشه ريز
قناعت ما
در سفرههاي كوچك شاممان تلخ بود
و سرفههاي كوتاه بخاريهاي نفتي
دنيا
چهار وجب بيشتر نبود
در خاكي
كه عميق مينمود
ما به كمترينها زنده بوديم
قرصي نان
قرصي قرمز
قرصي قرضي
و خانهها نزديكتر به قبرستان
حالا به من حق بده!
حق بده محبوبم!
از ماه به قرصي
از ابر به غرشي
از آفتاب به غروبي
دل خوش باشم!
حق بده!
از تو به اشارهاي
ابرويي
كرشمه بيهوايي
به قبالهاي كاهي
به همين بد قلقيهاي اين چند روز
از عمر...
از عشق
به شعري، به دقيقهاي، به آهي
از سياست
به سيلياي
اخمي
زهر خندي
من به كمترينها قانعم
اندازه سوزني اشتباهي
كه مرا
به نقاشي بهشت گمشدهاي
نزديكتر ميكند
خيلي نزديكتر
چكاچك خمار و چكمه
نكند عشق
آن دود غليظ شبانگاهان دلتنگي
آن پيامبر پابرهنه مجنون
آن ماشه چسبيده به نزديكترين دل
خواب نيمروز پلك ابري باشد
كه از گريستن بيگانه است
حتي
بر لبان آماسيده دو نعش
كه در كوچهاي از حلبچه
ته چهرهاي دارند
از معصوميتي كودكانه...
پاشيده...
مي ترسم
نامت را
در چكاچك خمار و چكمه
كه پرسيدند
فراموش كرده باشي
و از قباله نيم سوزت
به نام «زني وطني»
شماره بگيري
شعري كه در كودكي
قوتش
كباب گنجشك بوده باشد و
چون درختي
كه بيجا
هميشه روييده
نكند عشق
لولاي دري باشد
شكسته
در محلهاي پايين
در چراغ قرمزي بالا.