شهرهاي ما به گسستگي هويتي از پيشينه تاريخي و فرهنگي خود دچار شدهاند. عدهاي ريشه آن را در نزاع فرهنگي ما با غرب و عدهاي در توسعه اجتناب ناپذير شهرها ميدانند. دكتر آخوندي در گفتوگوي پيش رو در ترسيم وضعيت حاضر ابتدا تصويري از وضعيت متعارض ايران در دوران نوگرايي ميگويد. آشكارترين جلوه اين تعارض را هم از جهت مفهومي و هم از جهت كاركردي در زندگي شهري در قالب چالش و حركت به مفهومِ عام آن (Mobility) و زيستپذيري (liveability) ميبيند. او در ادامه بزرگترين چالش را در غربت ايران در ايران ميبيند. از همينروي راهكار را در بازخواني انديشه و تمدن ايرانشهري جستوجو ميكند. به گمان او صلح و اميد اجتماعي در رهگذر بازجانگرفتن تمدن ايرانشهري در قلمرو اين تمدن بهدست خواهد آمد. خوشبختانه، نشانههاي زندگي در اين تمدن همچنان يافت ميشود. بنابراين، همچنان ميتوان چشمانداز اميدورانهاي را ترسيم كرد.
امروز وضع ايران شهر ما از منظر شما چگونه است؟ ضمن اينكه فكر ميكنيد گروهها و طبقات اجتماعي از زندگي در ايرانشهر ما تا چه حد راضياند؟
نيازي به توضيح فراوان درباره اين موضوع نيست كه ايرانشهر ما در چه وضعيت پرچالشي قرار دارد. در همين زمستان امسال ديديد كه براي نفس كشيدن در تهران با مشكل جدي مواجه بوديم؛ در حال حاضر نيز امكان زندگي در تهران از جهت منابع زيستي و هم از نظر روابط اقتصادي وجود ندارد. ما نزديك به ۵ ميليون فقير در پيرامون شهر تهران بزرگ با ۱۲ تا ۱۳ ميليون نفر جمعيت داريم. از جهت انواع بزهها هم نيازي به گفتن نيست. وجود از هم گسيختگي اجتماعي و بحران هويت در تهران و ديگر شهرهاي ايران نياز به اثبات ندارد و من ميخواهم در اين نشست درباره ريشههاي آنها سخن بگويم.
وجود مشكل حركت در فضاي شهري كشور كاملا قابل مشاهده است. براي جابهجايي در تهران روزانه ساعتها بايد وقت گذاشت، از همه مهمتر مشكل حركت در انديشهها و نمادها را داريم. در زمينه تاريخ و مشكلات تاريخي حركت در طول زمان نيز حرف براي گفتن بسيار است. ما در ايرانشهر دچار يك چالش بنيادين هم از جهت حركت و هم زيست و زندگي هستيم. بنابر اين رضايتمندي طبقات مختلف اجتماعي اندك است.
ريشه مشكلاتي كه به آن اشاره ميكنيد در كجاست؟
نميتوانيم به عنوان يك مسوول از اين مشكلات چشمپوشي كنيم، واقعيت اين است كه جوانان ما هراس سنگيني از آينده دارند. نكته كليدي و بنيادي سخن من اين است كه ريشه مشكلات در «ازجاكندگي اجتماعي» است؛ ما دچار از جاكندگي هويتي، تاريخي، اجتماعي، فرهنگي و... هستيم. در غربت قرار گرفتن مفهوم ايران اين وضع را ايجاد كرده است: من در ميان جمع و دلم جاي ديگر است. در ايران زندگي ميكنيم ولي دركش نميكنيم.
مقصودتان از مفهوم ايران، دولت- ملت است؟
نه. منظورم فهم از هستي موضوعي به نام ايران است. هستي ايران در مجموعه فراگرد فكري، تاريخي، اقتصادي، اجتماعي و فرهنگي و بطور كلي در يك نظم معرفتي معني پيدا ميكند و نه در يك چارچوب جغرافيايي صرف به نام ايران.
اجازه بدهيد يك مرحله به عقب برگرديم، به آن نظام معنايي كه همراه ايران است: حكمت ابن سينايي، حكمت سهروردي و... وقتي درباره ايران صحبت ميكنيم، منظورمان نظام معرفتي و مهجور مانده از اين نظام است. براي بازخواني و بازگشت به توسعه ايران بايد به يك نظام معرفتي كه ريشه در اعماق سرزمين دارد و اكنون با مدرنيته درگير شده است برگرديم؛ البته فقط قصد بيان دردها و رنجها را ندارم بلكه ميخواهم چشمانداز نيز ارايه دهم. بايد بدانيم كه چشمانداز يك داد و ستد است بايد چيزهايي را از دست بدهيم و چيزهايي به دست بياوريم مشكل اين است كه فكر ميكنيم در چشمانداز بايد همهچيز را با هم داشته باشيم.
مسائل اقتصادي و ديدگاههايي كه مثلا ليبراليسم مطرح ميكند چقدر در پديد آوردن وضع امروز موثر بوده است؟
كارل پولاني، انديشمند مجارستاني مقيم امريكا كه پس از مهاجرت به اين كشور كتاب تغيير بزرگ را در ۷۰ سال قبل نوشت در كتابش انديشهاي مطرح كرد كه هنوز هم كه هنوز است جاي توجه و بررسي دارد. وي در نقد ليبراليسم كه عمدتا بر محور اقتصاد و آن هم ايدئولوژيك و جهاني است صحبت ميكند. بزرگترين مشكل ليبراليسم از نظر پولاني اين است كه مفهوم اقتصاد را از بستر اجتماع جدا ميكند و ميخواهد اقتصادي بسازد كه جايگاهي در اجتماع ندارد. در واقع دچار ازجاكندگي اجتماعي شده است. مشكل ليبراليسم اين است كه ميخواهد براي همه جهان يك نظريه ثابت بدهد. البته اين مشكل در سوسياليسم به شكل بسيار حادتري ديده ميشود و تجربه از جاكندگي در ايران از نوع سوسياليستي آن است.
اين نظريه پولاني بود كه البته هنوز هم در دنيا راجع به آن بحث ميشود. اين انديشمند لهستاني ميگويد اين نظريه در مرحله اجرا امكان وقوع ندارد چون زندگي از اقتصاد قابل تفكيك نيست و اقتصاد بخشي از زندگي اجتماعي است. نتيجه اجراي يك امر غيرممكن به انواع مشكلات منجر شده و به توسعه تعارض و انواع ناآراميهاي اجتماعي ميانجامد.
ميخواهم با كمك گرفتن از نظريه ازجاكندگي اجتماعي پولاني اين موضوع را بگويم كه ازجاكندگي تنها در اقتصاد نيست ما ازجاكندگي را در همه حوزهها اعم از فرهنگ، اجتماع، سيستم، اقتصاد و... هم ميبينيم. ازجاكندگي بحثي فراتر از اقتصاد صرف است. نتيجه ازجاكندگي اجتماعي در ايران منجر به كالايي شدن (كموديفيكيشن) همهچيز شده است. زندگي ايران پس از ازجاكندگي منجر به كالايي شدن همهچيز و قابل خريد و فروش شدن همهچيز شده است: شهر، قانون، آب، هوا، رودخانه و... را به راحتي خريد و فروش ميكنند.
مفهوم كالايي شدن را چه كساني دنبال ميكنند؟
كساني كه ميخواستند شهر را اداره كنند ديدند به وضعيت امتناع و غيرقابل اداره شدن شهر رسيدهاند. اولين چيزي كه به ذهنشان رسيد اين بود كه شهر را بفروشند. در اوايل فقط كوهپايهها را ميفروختند و ساختمان ميساختند اما بعد به تدريج همه منابع زيستي، آب و هوا، رودخانه و همهچيز را به فروش گذاشتند. بنابراين بلافاصله بعد از بحث ازجاكندگي با مفهوم كالايي شدن مواجه شديم كه در اين مفهوم، همهچيز كالاست.
حتي كساني كه ميخواستند راهحل بدهند هم در چنبره كالايي شدن گرفتار شدند. مگر مسكن مهر غير از اين است كه برخي ميخواستند يكسري انسانهايي كه كالا هستند را در خانههايي كه انبارند جاي دهند؟ در هر جاي كشور كه خواستند انبار و قفسههايي ساختند و مردم را در آنها چيدند. در مسكن مهر نه شهر ميبينيم، نه مقام انسان. در مسكن مهر نه ساختار اجتماعي وجود دارد و نه حتي ساماندهي شهري ديده شده است، فقط يك سري قفسه هستند كه ميتوانيد در آن انسان يا هر كالاي ديگري بگذاريد.
مفهوم كالاييشدن تنها مختص ليبراليسيم است؟
نه، در سوسياليسم اين مفهوم به صورت حادتري ديده ميشود. سوسياليسم هم ساحت زندگي انسان را به تعارض طبقاتي تبديل ميكند و ميخواهد همه انسانها را بدون توجه به ويژگيهاي متفاوت آنان و بدون توجه به حق انتخاب آنان در يك جامعه به اصطلاح بدون طبقه به پيش براند: يعني افراطيتر از ليبراليسم. سوسياليسم از ابتدا و از اساس به هويت جوامع بياعتقاد است اگر شما به نوشتههاي عاميون يا اعضاي حزب توده در دهه ۲۰ بنگريد درمييابيد كه تمام افتخارشان اين است كه هيچ تعلقي به هيچ سرزميني ندارند. اصلا ازجاكندگي شعارشان است نه نتيجه اعمالشان.
ريشه اين عدم احساس تعلق در ايران از چه زماني قابل پيگيري است؟
مفهوم ازجاكندگي و غربت در وطن به شكلي ضعيفتر قبلا هم در ايران بوده اما شكل افراطي آن بعد از مشروطه است. اين هم شعري از شفيعي كدكني در توصيف اين حس:
طفلي به نام شادي، ديريست گم شدهست
با چشمهاي روشن برّاق با گيسويي بلند،
به بالاي آرزو
هركس ازو نشاني دارد،
ما را كند خبر
اين هم نشان ما:
يك سو، خليجفارس
سوي دگر، خزر
البته با انقلاب آيسيتي مفهوم ازجاكندگي هر روز عميقتر ميشود.
به نظر شما دليل اين ازجاكندگي از بستر اجتماعي و كالايي شدن را در كجاي تاريخ كشورمان بايد جستوجو كرد؟
اگر نگاهي تاريخي كنيم، ميبينيم كه سيدجواد طباطبايي درباره نظريه انحطاط تاريخ در ايران ميگويد ما دو شكست بزرگ تاريخي بعد از اسلام داريم كه يكي در چالدران و ديگري تركمنچاي است. بعد از شكست چالدران شاهد روي كار آمدن صفويه هستيم. صفويه آنچه از شكست ياد گرفت و براي ما به ارث (از جهت معرفتي) گذاشت اين بود كه ايران را با برگشت به سنت، يك بار ديگر يكپارچه و متحد كرد. آنها با طرح مفهوم «مرشد كامل» ايران را يكپارچه كردند اما اگر دقت كنيم آغاز صفويه، پايان رنسانس در غرب است و پديده مدرنيته به تدريج به غرب شكل تازهاي ميبخشد بنابراين از آن شكست ياد گرفتيم كه بايد همهچيز را دروني كرده و در عين حال داد و ستد با جهان بيرون را بيشتر كنيم. البته نحوه دروني كردن امور در دوران صفويه جاي نقد بسياري دارد و عدهاي بر اين باورند كه ناتواني كنوني ما در بازتوليد مفاهيم در ايران به نحوهاي بازتعريف صفويان از هستي ايران باز ميگردد و ريشه مشكلِ كنوني ما همانجاست.
يك بار ديگر در تركمنچاي شكست خورديم اينبار سياست معكوس اتخاذ شد. پس از اين شكست سياست باز كردن آغوش به روي جهان غرب را در پيش گرفتيم كه وجه غالب آن حركت به سمت نظريههاي چپگرايانه و سوسياليستي بود. شكلگيري عاميون در تهران، حزب دموكرات در گيلان، چپ گرايان در آذربايجان و نهايتا ايجاد حزب توده در سراسر كشور از آثار اين شكست بود. اين صورت مسالهاي به نام «ايران» و هستي آن از انديشه آنان در برونرفت از مشكلات حذف ميشود.
ميبينيد كه پشت كردن به كل ميراث معنوي، اقتصادي، زيستي و... چه به شكل چپ آن و چه به شكل ليبراليستي آن در تاريخ كشور وجود دارد ولي آنچه در هر دوي اين جنبشها ديده ميشود اين است كه مفهومي به نام «هستي معنوي ايران» در آنها جايي ندارد. بنابراين بيوزنياي كه الان داريم تصادفي نيست بلكه برميگردد به يك ريشه تاريخي و ازجاكندگي اجتماعي كه به سوداگري مطلق منجر شده است. به نحوي كه وقتي براي جوانان ايراني از بازار آزاد بحث ميشود آنچه در ذهنشان شكل ميگيرد يك نوع بيقانوني، لاقيدي و عدم تعهد به همهچيز است در حالي كه اصل نظام بازار رقابتي در دل خود چنين چيزي ندارد اما ناتواني در بازتوليد و خلق مجدد مفاهم هستيشناسانه در ايران، موجب فزونييافتن تعارضها بهجاي يافتن راهي براي برون رفت شده است.
ما چقدر فرصت داشتهايم و تلاش كردهايم تا خودمان را به اين تاريخ و فرهنگ پيوند بزنيم؟
الان متاسفانه اين منابع تاريخي و ميراث فرهنگي كه در كشور داريم روي دوش عدهاي سنگيني ميكند و فكر ميكنند اگر اين آثار تخريب شوند و برج به جاي آنها ساخته شود از شرشان راحت ميشويم. الان چقدر از فضاي چهارباغ اصفهان باقي مانده؟ چه مقدار از فضاي ۳۰ سال پيش پيرامون حرم مطهر امام رضا(ع) باقي مانده است؟ اين سوداگري همه منابع تاريخي را مزاحم خود ميداند.
اصلا چرا مفهوم و انديشه «ايران» اينقدر براي ما مهم است؟
چون اين مفهومي است كه تمام هستي و هويت ما را تبيين ميكند. البته در همه كشورها هم اينگونه است براي فرانسويها پاريس و براي ايتالياييها رم و انديشه رم اهميت دارد. وقتي ميگوييم ايران را گم كردهايم به اين معناست كه با آنچه داريم نميتوانيم ارتباط برقرار كنيم و ميخواهيم تغييرش دهيم. همچنان ساكنان آپارتمان وقتي به ساختمانهاي قديمي كاشان ميروند احساس تعلق به مكان دارند اما محلات امروزي هيچ حس تعلقي براي شما ندارد. بنابراين وقتي راجع به ايران حرف ميزنيم درباره جايي سخن ميگوييم كه هستي ما را تعريف ميكند و بهيادمان ميآورد. به آن حس تعلق داريم و دوستش داريم.
نمادهاي شهري و الگوهاي فيزيكي فرهنگي ما مثل فضاهاي عمومي چقدر در ادبيات و فرهنگ ما قابل جستوجو هستند؟
ببينيد؛ فضاي عمومي يا عرصه عمومي جايي است كه هويت اجتماعي ما را شكل ميدهد و بازتاب ميدهد. بنابراين، به آن حس تعلق داريم و در آن فضا گفتوگو ميكنيم. اما آيا ميتوان از اينگونه فضاها بدون داشتن عقبه نظام معرفتي صحبت كرد؟ يك فضاي عمومي مانند كتابخانه ملي را در نظر بگيريد؛ آيا كتابخانه ملي ميتواند جايگزين فضاي مسجد شاه تهران يا تكيه دولت شود؟ فضاي عمومي يا عرصه عمومي جايي است كه با آن رابطه ذهني برقرار ميكنيم.
حافظ ميگويد: در خرابات مغان نور خدا ميبينم/ اين عجب بين كه چه نوري ز كجا ميبينم/ جلوه بر من مفروشاي ملك الحاج كه تو/ خانه ميبيني و من خانه خدا ميبينم. خرابات مغان؛ در اين شعر همان فضاي عمومي است كه اولين هستههاي هويتي ما را شكل داده است. البته اين فضا در طول زمان شكلهاي مختلفي پيدا ميكند؛ مسجد يا خانقاه. ليكن روح و جوهر وابستگي و ارتباط به عالم اعلي در فضاي اجتماعي ايران همچنان محفوظ ميماند. اگر بخواهيم تفسير جديد از اين عبارت بر اساس مفاهيم جامعهشناسي ارايه دهيم خرابات مغان همان عرصه عمومي است؛ جاي عشق ورزيدن و مبداء هستي باز گشتن است. چون نظام معرفتي آن نور است. نوري كه در بن مايه حكمت و انديشه ايرانشهري جاي دارد. اين غزل بسيار پرمعناست اولا پيوستار تاريخي را در آن ميبينيم: حافظ مسلمان به خرابات مغان براي بيان فضاي عمومي در انديشه ايرانشهر باز ميگردد. ثانيا بايد پرسيد حافظ كيست؟ محبِ خدا كه مجلاي ايران است كه شمارا دوست و شما او را دوست داريد. ثالثا نظام معرفتياش چيست؟ نوري است كه در خرابات مغان وجود دارد، يعني در عرصه عمومي مبتني بر نور و عشق.
وقتي همه از فرهنگ صحبت ميكنند بر لزوم گسترش فضاهاي عمومي تاكيد دارند، اما آن فضاي عمومي كجاست؟ آن عرصهاي كه در آن از عشق بتوان سخن گفت كجاست؟ وارد بحث فلسفي نميشوم ولي نكته بسيار مهمي كه به اجمال آن را بيان ميكنم بحث پديدارشناسي مفهوم «ايران» است. آنچه در حكمت ايراني ميبينيد همواره جنگ ميان نور و تاريكي است. نور است كه ميتواند جهان را به شما پرده به پرده بنماياند. تمام اين جهان پر است از حكمت و مفهوم «ايران» پردهاي است كه هر لحظه ميتوان در آن نقشي ديد. البته اين نظام فكري با پوزيتيويسم (اثباتگرايي مادي) فاصله دارد. من منكر اثباتگرايي نيستم اما بايد دانست كه اين مكتب فكري براي طبيعيات است و در حوزههاي ديگر بايد پرواز كرد و پردههاي ديگري از جهان هستي را دريافت.
حافظ در جايي ديگر ميگويد: مشكل خويش بر پير مغان بردم دوش/ كو به تاييد نظر حل معما ميكرد. در اينجا باز حافظ وقتي مشكل معرفتي مييابد به پير مغان برميگردد. اين پيوستار تاريخي را در انديشه حافظ ميبينيد نظام معرفتي آن هم جالب است همه جهان آينه اسماءالله هستند: ديدمش خرم و خندان قدح باده به دست يعني فراتر از پوزيتيويسم اثباتي حركت ميكند و در اين آينه هر لحظه نقشي جديد ميبيند.
وقتي به نظام معرفتي فكر ميكنيم اين نظام بر فهم ما از گيتي و نحوه زندگي اثر دارد، گفت: ما در نظام حكمي ايران مفهومي پديدارشناسانه به نام نور داريم كه مهم است اين نور از چه زاويهاي به پديدهها تابانده شود و به شما تصاوير مختلفي ارايه ميدهد و در نتيجه چه فضاهايي براي زندگي خلق ميشود. سعدي ميگويد: سروي به لب جويي، گويند چه خوش باشد/ آنان كه نديدستند سروي به لب بامي/ روزي تن من بيني قربان سر كويش/ وين عيد نيست الا به هر ايامي. سعدي با يك پديده طبيعي رشد سرو لب جوي مواجه ميشود و از اين سرو لب جوي هزاران سرو ديگر خلق ميكند. وي ميگويد سرو لب بام، اما آيا سرو، لب بام هم رشد ميكند؟ اين هستيشناسي وي است كه هر چيزي را به عالم بالا ارجاع ميدهد. قدرت خلاقيت سعدي هم از همين نگاه پديدارشناسانه وي نشأت ميگيرد. در حالي كه در نگاه پوزيتيويستي سرو لب جوي همواره سرو لب جوي بوده است كه از اين انديشه نبايد انتظار خلاقيت ذهني داشت اما اين حكمت ايراني است كه از سرو لب جوي، به سرو لب بام ميرسد.
سعدي ميگويد: همه بينند نه اين صنع كه من ميبينم/ همه خوانند نه اين نقش كه من ميخوانم/ آن عجب نيست كه سرگشته بود طالب دوست/ عجب اينست كه من واصل و سرگردانم و سپس خاطرنشان كرد: صنع الهي را همه ميبينند اما سعدي جور ديگر ميبيند كه فراتر از پوزيتيويسم مادي است و اينجاست كه مفهوم وحدت در عين كثرت و كثرت در عين وحدت در زندگي ما نقش ميبندد. به تعبير حافظ: پير ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت/ آفرين بر نظر پاك خطاپوشش باد؛ باز ميبينيم كه صنع جلوههاي گوناگون دارد حافظ در اينجا وحدت در كثرت و كثرت در وحدت را به هم پيوند ميدهد.
اگر به نظام معرفتي ايراني، حكمت ايراني و مفهوم نور برگرديم، آيا اجراي اين مفاهيم در هر قالبي امكانپذير است و آيا ميتوان با اين انديشههاي بلند در چنين شهرهاي آشفتهاي زندگي كرد و به نظام معرفتي ايراني پايدار بود؟
اينكه به حكمت ايراني- اسلامي پايبنديم نبايد فقط به شعار ختم شود و در عمل هيچ تغييري در كيفيت زندگيمان رخ ندهد. در معرفت ايراني شما نميتوانيد معرفت را مستقل از عمل دريابيد و معرفت محصول عمل است. تفكيك حكمتها به نظري و عمل يك تفكيك يوناني است. در حكمت اين دو همواره بههم پيوستهاند. از نظر ما اساسا معرفت پرده پرده است و شما به هر پردهاي از معرفت رسيديد، نياز به معرفت جديدي براي حركت به پرده ديگر داريد. بنابراين امكان تفكيك از كيفيت زيست و حكمت ايراني وجود ندارد.
ميان نحوه بودن و نحوه فهم ارتباط قوي وجود دارد. كيفيت زندگي در نظام شهرسازي بسيار مهم است. اما آيا كيفيت زندگي فقط شاخصهاي مادي دارد يا بايد به شاخصهاي معنوي از زندگي هم برگرديم؟ مشكل اينجاست كه وقتي وارد كيفيت زندگي ميشويم تفسير ميشود به «شهر خوب» و براي آن مشخصات مادي تعريف ميكنيم. من با مشخصات شهرخوب هيچ مشكلي ندارم. فقط ميگويم كافي نيست. در شهر خوب وضع ذهني هم مهم است. بايد «ايران» را در اين ميان يافت. وقتي ميخواهيد «ايران» را در اين كيفيت زندگي بيابيد دنبال آينه و خرابات مغان و پير مغان و نور باشيد تا پرده پرده معرفتتان افزايش يابد. بحث بسيار هم در حكمت ما اين است كه شيوه وجود و زيست ما به فهم ما اثر ميگذارد هر تغييري در فهم و معرفت مستلزم تغيير در شيوه وجودي است: ما زنده به آنيم كه آرام نگيريم/ موجيم كه آسودگي ما عدم ماست.
نكته مهم ديگر اين است كه وقتي ميگوييم حكمت ايراني مبتني بر حكمت نور در برابر ظلمت است هم به دانش برميگردد و هم به عمل. اگر ميگوييم دانش نور است عمل هم نور است و اساسا نور مبتني بر عمل به دانش است. اين آيه از قرآن ميگويد: يوْم ترى الْمُومِنِين والْمُومِناتِ يسْعى نُورُهُمْ بيْن أيْدِيهِمْ وبِأيْمانِهِمْ بُشْراكُمُ الْيوْم جنّاتٌ تجْرِي مِنْ تحْتِها الأنْهارُ خالِدِين فِيها ذلِك هُو الْفوْزُ الْعظِيمُ: ميگويد روزي را ميبيني كه مومنين و مومنات نورشان پيشاپيش آنها حركت ميكند و راه را نشان ميدهد و آنها را به جنات مخلد و جاودان راهنمايي ميكند كه اين سعادت بشري است اما در ادامه در آيه بعد ميخوانيم: يوْم يقُولُ الْمُنافِقُون والْمُنافِقاتُ لِلّذِين آمنُوا انْظُرُونا نقْتبِسْ مِنْ نُورِكُمْ قِيل ارْجِعُوا وراءكُمْ فالْتمِسُوا نُورًا فضُرِب بيْنهُمْ بِسُورٍ لهُ بابٌ باطِنُهُ فِيهِ الرّحْمةُ وظاهِرُهُ مِنْ قِبلِهِ الْعذابُ. يعني: ديگران به مومنان ميگويند كه به ما نگاه كنيد تا ما از نور شما استفاده كنيم و در پي شما حركت كنيم. پاسخ ميآيد كه برگرديد و به عقب برويد شما بايد نور را در گذشته مييافتيد. اين نور، نور عمل و كردار است و كسي نميتواند به ديگري بدهد.
در شاهنامه سراسر جنگ نور و ظلمت و نيكي و بدي ميبينيم. ولي فردوسي در حكمت نظري باقي نميماند و به حكمت عملي هم ورود ميكند. رستم كسي است كه در عمل پيرو اين نور است و در زندگي فردي و در هفت خوان حكمت عملي را نشان ميدهد. ميبينيد كه رستم در حكمت عملي است كه اين نور را خلق ميكند.
اگر راجع به انديشه حكمي ايران بحث ميكنيم، اين انديشه نياز به ساختار دارد. نميتوان ساختار را از كنشگر جدا كرد. اين كنشگر در ساختار قرار دارد و با آن ارتباط اقتصادي، فكري، اجتماعي، سياسي و... دارد.
ما در چالش جدي شهرنشيني قرار داريم همه مفاهيم شهرنشيني ما اعم از موبيليتي و حركت، امكان زندگي خوشايندي از شهر و... مشكلات و چالشهاي جدي دارند. اين مشكلات به ازجاكندگي اجتماعي و كالايي شدن برميگردد. راهحل اين چالشها بازخواني همزمان دو مفهوم بنيادين مدرنيته و ايران در ۱۵۰ سال اخير است. البته بازگشت به «ايران» بدون بازخواني مدرنيته ممكن نيست و بازخواني مدرنيته در ايران بدون بازخواني معني و مفهوم هستي «ايران معاصر» ممكن نيست.
چشماندازي كه شما از آينده تصور داريد چگونه است؟
بعد از توافقنامه برنامه جامع اقدام مشترك (برجام) ايران مجددا به نقطه تعادل منطقه برگشت. عدهاي از قدرتهاي جهاني به همراه برخي بيتدبيريهاي داخلي سبب شدند كه نقطه ثقل خاورميانه، غرب آسيا، شمال آفريقا و آسياي ميانه از ايران خارج شود. اما ما دوباره به نقطه تعادل منطقه بازگشتيم كه نشان ميدهد در اين كشور منابعي داريم كه ميتواند آينده روشني بسازد. بسيار مهم است كه بدانيم اين منابع هنوز در اختيار ماست چه از نظر جغرافياي سياسي و ژئوپليتيكي چه از نظر معرفتي.
ما هنوز در ايران بيش از ۱۰۰ شهر مياني داريم كه منابع تاريخيشان از بين نرفته، گفت: سبزوار، كاشان، يزد، زاهدان، زابل و... از جمله اين شهرها هستند بنابراين اصلا نبايد فكر كنيم كه منابع ما محدود بوده و از بين رفته است، نه؛ هنوز منابع مادي و معرفتي مختلفي داريم كه ميخواهيم با استفاده از آنها ايران را بسازيم.
فردوسي موفق شد انديشه ايرانشهري را در قرن چهارم تحت سايه اسلام بازخواني كند. ما هم بايد يك بار ديگر رويكرد ايرانشهري را با نور اسلام همراه با گشودن درهاي كشور به جهان مدرن بازخواني كنيم. ما هم ايران را ميخواهيم هم اسلام را و هم تمدن جديد را. اگر بتوانيم كاري را كه فردوسي كرد تكرار كنيم، چشمانداز آينده روشني را براي ايران ترسيم خواهيم كرد. اين بحث سرآغاز بحث پيچيدهاي در دانشگاهها خواهد بود.
شكست چالدران و ظهور مرشد كامل
سيدجواد طباطبايي ميگويد ما دو شكست بزرگ تاريخي بعد از اسلام داريم؛ چالدران و تركمنچاي. بعد از شكست چالدران شاهد روي كار آمدن صفويه هستيم.
آنچه صفويه از شكست ياد گرفت و براي ما به ارث گذاشت اين بود كه ايران را با برگشت به سنت، يك بار ديگر يكپارچه و متحد كرد. آنها با طرح مفهوم «مرشد كامل» ايران را يكپارچه كردند. آغاز صفويه، پايان رنسانس در غرب است و پديده مدرنيته به تدريج به غرب شكل تازهاي ميبخشد بنابراين از آن شكست ياد گرفتيم كه بايد همهچيز را دروني كرده و در عين حال داد و ستد با جهان بيرون را بيشتر كنيم. البته نحوه دروني كردن امور در دوران صفويه جاي نقد بسياري دارد و عدهاي بر اين باورند كه ناتواني كنوني ما در بازتوليد مفاهيم در ايران به نحوهاي بازتعريف صفويان از هستي ايران باز ميگردد و ريشه مشكلِ كنوني ما همانجاست.