سوژه و ابژه در كتاب پرتابهاي فلسفه
خروج از امر آشنا
علي سهرابي
كتاب پرتابهاي فلسفه نوشته محمدمهدي اردبيلي، مجموعه يادداشتهايي است كه بهتازگي توسط انتشارات ققنوس منتشر شده است. اين كتاب آنچنانكه از نامش برميآيد كتابي است فلسفي، اما نه در معناي آكادميك و تخصصي آن. خواننده در اين كتاب با مكاتب مختلف فلسفي و نظريههايشان آشنا نميشود، بلكه در عوض با يادداشتهايي مواجه ميشود درباره «معصوميت كودكانه»، «ترس از تاريكي»، «زلزله»، «عشق»، «پدر»، «مرگ» و «سوگواري». در واقع نويسنده كوشيده است مسائل و موضوعات ملموس را به انديشه درآورد. از اينرو طيف وسيعي از خوانندگان ميتوانند با كتاب ارتباط برقرار كنند. آنچه در اين نوشته مدنظر من است نه نقد تمام جنبههاي كتاب، بلكه بررسي چگونگي ارتباط اين يادداشتها و يافتن نوعي انسجام در آنهاست.
مركز ثقل و ساخت اصلي اين يادداشتها، در واقع قسمي رابطه سوژه-ابژهوار است. بخشهاي مختلف كتاب روي همين ساخت رشد ميكنند و طي اين رشد، خودِ اين ساخت را نيز دگرگون ميسازند تا در نهايت به «مواجهه پيوسته با امر ناآشنا» (ص 83) و در يادداشت آخر به «مواجهه رفعكننده با خود نيستي» بدل ميشود. براي فهم بهتر بايد اين رابطه سوژه-ابژهوار را از هرگونه معناي شناختي صرف تهي كنيم و آن را در منتزعترين حالتش در نظر بگيريم. بدين ترتيب، نويسنده محملي مييابد براي ساختن عمارت، يا به عبارت دقيقتر شبكه معنايي خود و اين محمل در ارتباط با بخشهاي مختلف و تا حدودي متناظر شبكه، دلالتهاي تازهتري پيدا ميكند و دگرگون ميشود و در عين حال نويسنده با وساطت اين محمل بخشهاي مختلف شبكه را نيز به هم متصل ميكند و بدين طريق ميتواند حين كار روي يك بخش شبكه، ارجاعاتي در بخشهاي ديگر شبكه ايجاد كند «در اين معنا، مرگ مولف در ادامه سنت پدركشي باستان جاي ميگيرد» (ص 28) .
كتاب پرتابهاي فلسفه از چهار بخش و يك مقدمه، «ايده پرتاب»، تشكيل شده است، به نحوي كه هركدام از بخشها مرتبط با بخشي از فرآيند پرتاب است: «مختصات پرتاب»، «نيروي پرتاب»، «زاويه پرتاب» و «پرتاب». در همان يادداشت مقدماتي «ايده پرتاب»، ساخت سوژه-ابژهوار به ميان ميآيد، يعني آنجاييكه نويسنده به «خالق متن»، يا به بيان دقيقتر به سوژه در مقام خالق متن اشاره ميكند «خالق متن دقيقهاي (يا كانوني) از جهان است كه متن يا اثر از بطن آن برميآيد... او فقط آنچه از جهان گرفته در كانون خويش تغيير شكل ميدهد و به متن بدل ميكند... خالق يك اثر خودش را، بدنش را، ذهنش را... از جهان گرفته و خود مطلقا محصول است... هم محتوايش... هم خودِ خالقيتش» (ص10) . نويسنده در اينجا به سوژه صلب و خودبنيادِ دكارتي حمله ميكند، سوژهاي كه تصور ميكند جدا از سير جهان است و بيرون از طبيعت ايستاده (من ميانديشم پس هستم) . خودخالقپنداري، او را به توهم قادرمطلقبودن، ارباب طبيعت بودن و اراده آزاد داشتن ميكشاند و همين صلبيت و توهم سوژه و يكجانبگي آن است كه زده ميشود؛ سوژه نه تافتهاي جدابافته از طبيعت بلكه برساخته جهان است؛ سوژه گرهگاه يا كانوني از نيروهاست. نويسنده در اينجا از حد سوژه مطلق به حد ديگر، به پرتگاه ديگر ميپرد، به جبرباوري (determinism) . سوژه خودشيفته، خودش را در آينه مينگرد؛ بنده مفلوكي در بند هوا و هوس خويش، در انقياد فرهنگ، جامعه و تاريخ. اما نويسنده در پي تصديق هيچ يك از اين پرتگاهها نيست (نه اين نه آن، هم اين هم آن) بلكه آنها را در يكجانبگيشان نفي ميكند و به پرتگاه ديگر ميپرد و بدين طريق پيش ميرود؛ آنچه براي او مهم است نه اين پرتگاهها در يكجانبگيشان بلكه دره ميان آنهاست.
بخش اول حول «متن» ميگردد و دو فيگور «منتقد» و «مولف» با آن در رابطهاي سوژه-ابژهوار قرار ميگيرند (مولف-خلق متن/منتقد-حيات متن) . ابتدا رابطه منتقد و موضوعِ نقد پيش كشيده ميشود. با بررسي بيشتر، اين رابطه به بنبست ميرسد و براي برونرفت از انسداد، ابژه نقد از يك ابژه جزيي (فرد يا رويداد خاص) به خودِ وضعيت كلي، به نيروهاي دروني وضعيت تغيير ميكند. در «خلق متن» رابطه ميان «مولف» و «متن» است. اما از همان ابتداي يادداشت اين رابطه وارونه ميشود و نويسنده اين ادعاي غريب را مطرح ميكند كه برخلاف تصور متداول، اين متن است كه خودش را بهواسطه مولف خلق ميكند. در واقع رابطه يكسويه اقتدارگرايانه بدل به رابطهاي رفتوبرگشتي و دوسويه ميشود. در اينجا عامل سومي نيز پا به ميدان ميگذارد؛ «مخاطب» (كه آن را ميتوان پيشدرآمد «مردم» در بخش بعد دانست) . متن، خودش را بهواسطه مولف خلق ميكند و مولف متن را خطاب به مخاطب؛ متن- مولف- مخاطب. اما با عزل اقتدار و مرجعيتِ (authority) سابق از مولف (author) آيا اين اقتدار و مرجعيت بايد به مخاطب داده شود؟ آيا مخاطبان مرجع تفسير متن هستند و هر كدام ميتوانند «متن» را به دلخواه خود تفسير كنند؟ اردبيلي راه ديگري را پيش ميگيرد، مالك و مرجع تفسير متن، خود «متن» است. او اشاره ميكند كه فهم درست اين حرف نيازمند گذر از نظرگاه رئاليستي به ايدئاليستي است. در اينجا «متن»، آنچه تا پيش از اين صرفا در جايگاه ابژه بود، واجد سطحي از سوبژكتيويته ميشود «متن ذاتا نيروست: نيرويي (يا تراكمي از نيروها) كه همواره رو به بيرون دارد و در پي برقراري نسبت با ديگري است» (ص29). البته بايد اين اشارات را در پرتو شبكه ارجاعي كل كتاب درنظر داشت، «متن» واجد معناي عميقتري از صرف يك متنِ نوشتهشده است.
عنوان بخش دوم «نيروي پرتاب» است، اما اين نيرو از كجا ميآيد؟ «انسان همواره و اساسا در بحران ميزيد. اين بحران تمام اركان حياتش را دربرگرفته است» (ص40) . اين بحران نه يك بحران اقتصادي يا اجتماعي بلكه بسيار ريشهايتر، بحران هستيشناختي و وجودي است كه فراموشي آن باعث شده به تمام ساحتهاي ديگر هم رسوخ كند. زيستن انسان در اين بحران به زيستن در دهانه آتشفشان تشبيه ميشود. اما ميتوان در دهانه آتشفشان زيست و آسوده خاطر بود؟ در حقيقت اين سازوكار «فرهنگ» و اسطورههاي آن است كه به ما اين فراموشي و آسودهخيالي را ميدهد (صص40-41) .
بخش دوم حول اجتماع انسانها يا «هستي انسان» ميگذرد و دو فيگور اصلي آن «روشنفكر» و «فيلسوف» است. علاوهبراين، دو عامل ديگرِ «مردم» و «حكومت» نيز حضور دارند و سه عاملي شدن رابطه در بخش قبل، در اين بخش نيز حفظ ميشود؛ روشنفكر- حكومت- مردم. در اينجا، از يك طرف رابطه سوژه- ابژه بهصورت رابطه روشنفكر- فرهنگ (متشكل از مردم و حكومت) در ميآيد و روشنفكر، بهمنزله منتقد، وضعيتِ بحراني را به ابژه خود بدل ميكند و رسالت تذكار را با نشان دادن تناقضات فرهنگ و سنت انجام ميدهد، به اين ترتيب همزمان هم مزاحم مردم است و هم مزاحم حكومت (ص41) . از طرف ديگر با وارونه شدن رابطه سوژه- ابژه، هم مردم و هم حكومت درصدد ازآنخودساختن روشنفكر برميآيند. در واقع مردم و حكومت (كه ظاهرا در تقابل با هم هستند) ذيل فرهنگ قرار ميگيرند و در همدستي پنهان با يكديگر اسطورههاي فرهنگ را توليد، حكمفرما و بازتوليد ميكنند (ص53) . در اينجا بد نيست به تناظر عاملهاي اين بخش و بخش قبل اشاره كنيم: «مردم» بهنوعي نظير «مخاطب» است و «حكومت» از جهتي (و فقط از جهتي) شبيه «مولف» و «روشنفكر» نظير فيگور «منتقد». اما آيا براي «متن» هم ميتوان نظيري يافت؟ روشنفكر گرچه منتقد وضعيتِ بحراني است و در پي برملا كردن تناقضاتِ آن، اما نميتواند منطقِ بحران را درك كند، بهويژه كه فرهنگ مدام و به اشكال گوناگون در پي تحريف آن است. از اين رو روشنفكر مدام «در معرض فريب خوردن است» (ص41) . در اينجاست كه بايد فيگور ديگري پا به صحنه بگذارد؛ فيلسوف. نقشِ فيلسوف «در ژرفترين اعماق متافيزيك، نهتنها «كشفِ» فريبهاي فرهنگ و اقتصاد نيروها، بلكه «خلق» است؛ خلقِ منطقي براي... توضيحِ خودِ وضعيت، خودِ بحران» (صص42-43) . در اين معنا، وضعيتِ بحراني يا «هستي» (كوه آتشفشان)، نظير «متن» است و وظيفه «فيلسوف» تجلي آن است به ميزاني كه در آن فرو برود و در اعماق آن سكني گزيند. بدين ترتيب، نيروي پرتاب نه انديشه بهمثابه چيزي انتزاعي و منفك از وضعيت بلكه بهمنزله چيزي است كه دقيقا در خود وضعيت ريشه دارد و ميوه آن است.
بخش سوم «زاويه پرتاب» به نشانه و سيبل اين پرتاب ميپردازد كه در كليتش فرهنگ و اسطورههاي برسازنده آن است. انسان يا سوژه كه از آن به حيوان ناطق (يعني داراي نفس ناطقه، قوه مدركه) يا چيز انديشنده تعبير ميكردند، حال در چنبره فرهنگ و اسطورههاي برسازندهاش گير افتاده و ما در رابطه فرهنگ-شهروند با نوعي فرآيند انقياد و سوژهسازي مواجه هستيم، رابطهاي كه در آن فرهنگ همراه با ايدئولوژيها در تلاش است سلطه تاموتمام خود را بگستراند آن هم بهنحوي جهانگير. اين در واقع نوعي جبر است و نقدِ آن راهگشاي امكانات ديگر و كورسوي آزادي. در اينجا خود اردبيلي هم در چند يادداشت به نقدِ فرهنگ و اسطورههاي آن مثل «معصوميت كودكانه» ميپردازد؛ رابطه روشنفكر- فرهنگ. نقدِ فرهنگ در يادداشتها بهنوعي تا انتهاي كتاب ادامه مييابد، البته هرچه به يادداشتهاي پاياني نزديكتر ميشويم حضور نقدِ فرهنگ بهمنزله رابطه اصلي كمرنگ و كمرنگتر ميشود. از اين رو، ميتوان دو يادداشت «عشق» و «پدر» را گرچه در بخش چهار آمدهاند همچنان ادامه بخش سه دانست؛ اين دو يادداشت، پلي هستند براي گذر از بخش سه به چهار. نكته مهمي كه نبايد فراموش كرد، اين است كه منتقدي كه نقدِ فرهنگ ميكند، خودش محصول و برساخته همين فرهنگ و جامعه است. درنتيجه، نقدِ فرهنگ، اگر صادقانه باشد، قسمي نقدِ خود است. بنابراين، هرقدر منتقد براي زدن فرهنگ پرتابهاش را «شدتمندتر» پرتاب كند، در واقع خودش را با شدت بيشتري تخريب ميكند. بدين ترتيب، آنچه همراه اين پرتاب ميآيد نوعي نفي خود است، خودي كه همبسته با جامعه و فرهنگ است و در اين معنا نوعي خروج از امر آشناست؛ يعني «سفر».
بخش چهارم «پرتاب»، حول «نيستي» ميگردد و در آن بيش از هر چيزي از «مرگ» سخن ميرود. در اين مسير (بعد از بررسي رابطه خاص عاشق-معشوق در «عشق» و رابطه پدر-پسر در «پدر» به عنوان نماد رابطه با قدرتِ مطلق) نويسنده به رابطه با خودِ نفي و نيستي ميپردازد. جالب آنكه رابطه تحوليافته سوژه- ابژه در نهايتِ خودش از نظر نويسنده و در حالت هستيشناختياش در يادداشت «مرگ» بيان ميشود. چنانكه ديديم، در ابتداي كتاب سوژه در معناي سنتياش بهمنزله سوژه صلب خودبنيادِ مستقل از جهان («من ميانديشم پس هستم») نفي شد (سوژهاي كه بشارتِ بيكن براي سلطه بر طبيعت و رام كردنش را پيش چشم دارد) . در مرحله بعد معلوم شد كه ابژه نيز، اگر قرار بر تبيين دقيقش باشد، بايد از ابژه جزيي به ابژهاي كليتر بدل شود (يا در بستري كليتر در نظر گرفته شود. در اينجا پاي زمان – گذشته، حال و آينده – نيز به ميان ميآيد) . در بحث خلقِ متن گفته شد كه در رابطه سوژه- ابژهوار نويسنده- متن اين «متن» است كه خودش را بهواسطه «نويسنده» خلق ميكند و حتي واجد سطحي از سوبژكتيويته است. اين وارونگي در رابطه روشنفكر- فرهنگ نيز ظاهر و مشخص شد كه «فرهنگ» با نشان دادن سطحي از سوبژكتيويته از خود در رابطه فرهنگ-توده درگير قسمي فرآيند سوژهسازي و انقياد است. چنانكه ديديم، در اين ميان تنها «فيلسوف» است كه ميتواند با «هستي» بهمنزله «بحران» (نظير «متن») رابطه برقرار كند و به «منطق دروني وجود در مقام امري تاريخي، پيوسته، درونزا و شونده» (ص48) بينديشد؛ رابطه فيلسوف- هستي. حال نويسنده در «مرگ»، شكل نهايي مدنظرش از رابطه سوژه- ابژه را كاملتر توضيح ميدهد؛ هم توصيف كاملتري از خود «سوژه» به دست ميدهد و هم از برابرايستايش: [«من» چيزي نيست جز كانوني تهي از نيروهايي كه در مقطعي خاص بروزي خاص يافتهاند. من تجلياي جزيي و مقطعي از كل است. اما «كل» نيز چيزي نيست جز نظامي درهمتنيده از نيروها و منها] (ص97) . در اينجا حتي «كل» نيز امري صلب و مستقلازغير نيست، «كل» در پربودگياش كل نيست بلكه حقيقتش در «نيستي» ريشه دارد «تنها مرگ است كه زنده است، چون خود نميميرد... حقيقت اگر حقيقت است بايد زنده باشد و... مرگ در اين معنا، نام ديگر حقيقت است، نام ديگر وجود» (ص98) . «كل» كه «نيستي» را بهمنزله امري دروني در خود دارد متناظر «هستي» بهمنزله بحران در بخش دو و «متن» در بخش يك است.
اين سير در نهايت به «سكوت» ميرسد كه هرچند شباهتي با بحث در باب امر ناآشنا و مرگ دارد اما به صورت مشخص بحث بر سر رابطه با خودِ نيستي در سرحدات شدتِ وجودياش است؛ يعني «تجربه زيستن مرگ».
هرقدر منتقد براي زدن فرهنگ پرتابهاش را «شدتمندتر» پرتاب كند، در واقع خودش را با شدت بيشتري تخريب ميكند. بدين ترتيب، آنچه همراه اين پرتاب ميآيد نوعي نفي خود است، خودي كه همبسته با جامعه و فرهنگ است و در اين معنا نوعي خروج از امر آشناست؛ يعني «سفر».