• ۱۴۰۳ شنبه ۳ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4799 -
  • ۱۳۹۹ چهارشنبه ۵ آذر

به ياد گلنار و خالقش كامبوزيا پرتوي كه از ميان ما رفت

كرونا؛ نابغه‌ها را نشانه گرفته‌است

همراه با چند يادنامه از ويژگي‌هاي‌كاري شادروان پرتوي

تينا جلالي

چه پاييز غم‌انگيزي، چه دردهاي جانكاهي كه از پي هم مي‌آيند و فرصتي براي نفس كشيدن باقي نمي‌گذارند و گويي پاياني هم بر آن نمي‌توان متصور شد. بر تل غصه‌هاي اين روزهاي ما خبر درگذشت كامبوزيا پرتوي هم اضافه شد؛ مردي كه اصل جنس سينما بود و مايه فخر هنر اين سرزمين. كارنامه كاري او اگرچه عريض و طويل نبود اما همان اندك ساخته‌ها و نوشته‌هاي او همه درخور توجه بودند و لايق ستايش. از «گلنار» و «گربه آوازه‌خوان» كه خاطره جمعي كودكان دهه شصت بود تا «كافه‌ترانزيت» و «من‌ ترانه پانزده سال دارم» كه مخاطب عام و خاص را با خود همراه كرده بود. حتي فيلم‌هاي آخر او (كاميون و فراري) توجه و تحسين منتقدان را بر مي‌انگيخت. او كه طي فعاليتش در سينما ۴ بار موفق به دريافت سيمرغ بلورين از جشنواره فيلم فجر شد، جوايز بهترين فيلمنامه براي «من ترانه ۱۵ سال دارم»، «كافه ترانزيت»، «فراري» و «كاميون» بيش از هر چيز نشان از ذهن توانا و خلاق اين نويسنده دارد. در صفحه پيش‌رو به جاي مرثيه‌سرايي براي اين سينماگر، ‌نگاهي به يكي از خاطره‌سازترين آثار او «گلنار» داشتيم و از هر كسي كه با اين فيلم ياد شيريني در ذهن داشت، خواستيم حس آن دوران خود را هر چند كوتاه بنويسد.

دانش اقباشاوي

عاشقانه‌هاي من و گلنار

گلنار در يازده سالگي من بيشتر يك فيلم عاشقانه بود تا موزيكال كودكانه، اين را به عنوان يك واقعيت و خاطره مي‌گويم نه توصيف. سال 1369 كلاس اول راهنمايي بودم بارها و بارها هم فيلم گلنار را مي‌ديدم و هم ترانه و نغمه‌هايش را زمزمه مي‌كردم گويي جوان بيست ساله عاشقي كه نغمه‌هاي پرسوز و گداز دلكش را زمزمه مي‌كند... دست تقدير و بخت ياري من بود كه از طريق همكاري‌هاي مستمر با رسول صدرعاملي شانس همكاري نزديك و طولاني را با خالق عاشقانه‌هاي كودكان در بيست و پنج سالگي به دست آوردم، در خلال اين همكاري‌ها و سفرها بود كه از نزديك لمس كردم كه كامبوزيا پرتوي در خلق آثار نمايشي ژانرهاي گوناگون خبره است ولي با بقيه فرق كوچكي دارد و آن اين است كه پرتوي هر فيلمي يا هر فيلمنامه‌اي را در هر ژانري مي‌نوشت ناخودآگاه رگه‌هاي عاشقانه‌اي در آن كار يافت مي‌شد، چراكه خودش پرنشاط و با قريحه شيدا و در يك كلام عاشق بود. پرتوي نابغه‌اي خوش روحيه بود كه مي‌توانست از يك زوج خرس و يك دختربچه روستايي حماسه‌اي موزيكال خلق كند كه براي كودكان و نوجواناني همچون من قصيده‌اي عاشقانه باشد.

فاطمه باباخاني

گلنار و جنگل ابر

براي ما متولدان سال‌هاي پاياني دهه 50 و ابتداي دهه 60 هر چيزي را انگار در ديگي از رنگ تيره گردانده بودند. مدرسه كه مي‌رفتيم مانتوي تيره به همراه مقنعه تيره و معلمي كه او هم لباس تيره داشت و مقنعه چانه‌داري كه بخشي از صورتش را هم مي‌گرفت. چنان ترشرو بود كه كوچك‌ترين درخواستي از سوي شاگردان تنها چيني بر پيشاني‌اش مي‌افزود و گاه كلامي درشت كه در ذهن كودكان نشسته بر پشت ميزهاي آن نسل خانه مي‌كرد و بيرون نمي‌شد. در خانه هم چيز روشني ديده نمي‌شد، مصائب زندگي در حاشيه يك شهرستان با انواع و اقسام كوپن‌هايي كه دسته مي‌كرديم و مي‌دانستيم هر كدام مرتبط با كدام قلم كالاي اساسي است. شستن لباس در جوي پشت خانه و دست‌ها در حياطي كه در زمستان به لطف انواع كيسه‌ها آب از آن مي‌چكيد. گاه سرما و سوز كه به نهايت مي‌رسيد آن را باز مي‌گذاشتيم مبادا كيسه‌ها كفاف نكند و يخ بزند هر چند كه اغلب صبحگاهان آب يخ زده را مي‌ديديم كه از شير تا زمين رسيده بود. دست‌ها را مقابل صورت مي‌گرفتيم و ‌ها كه مي‌كرديم ردي از ابر تمام صورت‌مان را مي‌گرفت. براي ما كه اين روزها تلاش مي‌كنيم از پاك‌كن‌هايي كه هيچ چيز را پاك نمي‌كرد جز نشاندن ردي سياه بر دفتر و شنيدن غرولندي ديگر از معلم و گاه پاره كردن برگه‌ دفترهاي كاهي و البته هزار چيز بي‌ربط ديگر نوستالژي بسازيم، ديدن فيلم «گلنار» مثل يك معجزه بود. همراه شدن با دختربچه‌اي با لباس‌هاي رنگي تا رسيدن به چشمه، هراس او از گم شدن دستمال، جست‌وجو در جنگل و گم شدن، راه يافتن به لانه خرس‌ها و در نهايت چگونگي فريفتن آنها براي بازگشتن به خانه! در شهر ما شاهرود پر شده بود كه گلنار را در جنگل ابر فيلمبرداري كرد‌ه‌اند. ما در ذهن‌مان تصويري از جنگل ابر و مه‌اي كه در آن گلنار گم شده بود، مي‌ساختيم و خوابش را مي‌ديديم. بعدتر كه به مدد توسعه وسايل نقليه شخصي توانستيم خودمان را به اين جنگل برسانيم، همچنان در اين خيال بوديم كه در ميان اين مه و سرما گلنار فيلمبرداري شده غافل از اينكه در واقع گويا فيلم در جنگل‌هاي ساحل جوكندان شهرستان تالش فيلمبرداري شده بود. چه فرق مي‌كند كدام جنگل بود كه گلنار با آن دامن رنگ به رنگ خودش را به چشمه رساند، ‌مهم آن بود كه كامبوزيا پرتوي براي ما از اميد و طبيعت و رنگ گفت، كلمات و عبارات و فضايي كه نه در تركه‌هاي مدرسه يافت مي‌شد و نه صف‌هاي دور و دراز نفت و نه در فضاي خانه‌اي كه ساكنانش زير فشار خميده بودند.

مونا انوري‌زاده

تا گلنار هست كامبوزيا پرتوي هم زنده است

خبر زده‌اند كه پيكر كامبوزيا پرتوي در قطعه هنرمندان دفن مي‌شود و من خيره مانده‌ام به متن... كامبوزيا پرتوي... پيكر!... دفن!!!!! چه شوخي بي‌مزه‌اي... بغض گلويم را مي‌گيرد و من پرتاب مي‌شوم به سال‌هاي ٨٣-٨٢ كه دانشجوي گرايش فيلمنامه‌نويسي بودم در دانشكده سينما تئاتر... وقتي قرار شد ٤ واحد فيلمنامه‌نويسي پيشرفته را با كامبوزيا پرتوي بگذرانيم به معناي واقعي كلمه از شادي در پوست خودم نمي‌گنجيدم. براي منِ عاشق فيلمنامه‌نويسي حتي نفس كشيدن كنار او غنيمت بود. چه برسد به آموختن از او... خواسته بود كلاس به شكل كارگاه باشد. خودش را استاد متعارفي نمي‌دانست كه بخواهد پاي تخته بايستد و ما روبه‌رويش نشسته باشيم... كلاسي را دراختيارمان گذاشتند كه دور هم سر يك ميز بنشينيم. او آمد؛ بي‌تكلف و انگار نه انگار كه او كامبوزيا پرتوي است و ما يك مشت جوان جوياي نام تازه از راه رسيده... طرح اوليه فيلمنامه كاميون را همان سال‌ها نوشته بود و سر كلاس خواند تا ما هم درباره‌اش نظر بدهيم. با كلمات روي كاغذ جادو كرده بود. مادامي كه او مي‌خواند تصاوير پيش چشم ما رژه مي‌رفت. پشت كاميون خانه عشقي براي زن افغانستاني و راننده ساخته و پرداخته بود كه دل‌مان را مي‌لرزاند. گاهي بغض مي‌كرديم و گاهي آه مي‌كشيديم. چنان نوشته بود كه گرماي استكان چاي كه زن به دست راننده مي‌داد وجود ما را هم گرم مي‌كرد (در نسخه ساخته شده فيلم، زن افغان به زن كرد تغيير يافته). وقتي كه خواندن طرح تمام شد در كلاس سكوت مطلق بود. همه تحت‌تاثير حس و حال متن بوديم و او متعجب كه چرا حرف نمي‌زنيم و نظر نمي‌دهيم! و من همان روز نوشتن يك طرح براي فيلمنامه را از او آموخته بودم...

همين‌قدر ساده و همين‌قدر بي‌ادعا و بي‌تكلف... خبر داده‌اند پيكر كامبوزيا پرتوي را در قطعه هنرمندان دفن مي‌كنند. پيكرش را شايد اما كامبوزيا پرتوي را نمي‌شود دفن كرد. تا كودكي در اين سرزمين ‌زاده مي‌شود كه گلنار تماشا كند كامبوزيا پرتوي هم هست.

شيما غفاري

چرا خرس‌ها

حرف مي‌زنند؟

دوران كودكي پنج يا شش بار فيلم «گلنار» را در سينما ديدم، همان زمان كه براي مدرسه‌ها اهميت داشت بچه‌ها فيلم كودك ببينند؛ جداي از آن چند بار هم با خانواده‌ام به تماشاي اين فيلم نشستيم، يادم مي‌آيد هر بار كه با صحنه بازي خرس‌ها در فيلم مواجه مي‌شدم هم مي‌ترسيدم و هم فكر مي‌كردم خرس‌ها واقعي هستند. جالب است اصلا به ذهنم نمي‌رسيد كه چرا اين خرس‌ها حرف مي‌زنند؟ يادم مي‌آيد ترانه‌هاي گلنار را خيلي دوست داشتم و هميشه با خودم زمزمه مي‌كردم. چند وقت پيش جشنواره فيلم كودك هم فرصتي شد تا دوباره اين فيلم را ببينم و خاطرات دوران كودكي برايم زنده شود. به نظرم «گلنار» فيلم خوب و تاثيرگذاري براي بچه‌هاي دهه شصت بود كه انگار متعلق به همان زمان بود حتي نسخه با كيفيتي از اين فيلم ديگر در دسترس نيست و در اينترنت هم پيدا نمي‌شود. اين را هم در نظر بگيريم كه كارنامه كامبوزيا پرتوي فقط به «گلنار» خلاصه نمي‌شود، او در سال‌هاي بعد «كافه ترانزيت» را ساخت كه خيلي آن فيلم را دوست دارم يا دايره (نويسنده) و بازي بزرگان از نظر من فيلم‌هاي ارزشمندي بودند . آن چيزي كه امروز اهميت دارد اينكه او هم مثل بسياري از سينماگران ديگر در آخرين سال‌هاي عمرش قدر نديد مدت‌ها بعد از ساخت «كافه ترانزيت» فيلم نساخته بود تا «كاميون» را كارگرداني كرد و در اين مدت براي گذران زندگي بيشتر فيلمنامه مي‌نوشت. كاش براي درگذشتش افسوس نمي‌خورديم.

ساره بهروزي

پازل كودكي

در اين چند ماه، از پازل كودكيم افرادي كم شدند كه بسيار خاطره‌ساز بودند. صفحه پازل بچگيم شكسته و هر روز يك تكه‌اش محو مي‌شود. هنوز جوهر متن «عشق مي‌ماند» در سوگ شجريان خشك نشده بود كه اكبر عالمي پر كشيد. چند روزي در خاطره‌هاي سينما ماورا و تحليل‌هاي استادي بودم كه آن زمان برايم غيرقابل هضم بود اما مرا به سينما سوق مي‌داد. اما گويا تمامي ندارد و امروزم كه خبر از دست دادن خالق «گلنار» اندوهي دو صد چندان بر قلبم نشاند. سال‌هاي اول دبستان بودم كه با جمعي از بچه‌هاي همسن خودم همراه خانواده‌هامون براي ديدن فيلم گلنار به سينما رفتيم. لحظه‌اي كه گلنار از كوچه باريك دوان‌دوان آمد و بچه‌ها دورش حلقه زدند، همگي ما شادي‌كنان دست مي‌زديم و مي‌خنديديم.

يكي از صحنه‌هاي ماندگار براي جمع ما همان سكانس آواز گلنار و حركات و رقص‌هاي دختران با پارچه‌هاي رنگي بود كه بارها و بارها بعد از تماشاي فيلم در خانه مادربزرگم آن را بازي مي‌كرديم و همه با هم مي‌خوانديم «گلنار مثل گلي بود كه گفتن پرپر گشته» اين حال و هواي زيبا و دوست‌داشتني همراه ما بزرگ شد، گاهي براي گراميداشت روز جمعه‌اي كه فيلم گلنار را تماشا كرده بوديم بچه مي‌شديم به همين سادگي و همان جمع دخترخاله و دخترعمه آوازخوان همديگر را در آغوش مي‌كشيديم، آخرين بار سال پيش بود قبل از اينكه ويروس كرونا همه محاسبات‌مان را بر هم بزند و هر روز قلب‌مان را بشكند. افسوس و دريغ كه خالق زيبايي‌هاي كودكي‌ها‌مان يكي‌يكي از ما دور مي‌شوند و خاطره‌هاي‌مان در غبار اشك‌ها مه‌آلود شده و ما بيشتر تنها مي‌شويم و احساس غريبگي مي‌كنيم.

شادي حاجي‌مشهدي

دردِ دلتنگي‌ها

اين روزها ديگر حتي از روشن كردن تلفنم هم مي‌ترسم، هر صبح به اميد اينكه يك امروز، ديگر خبر بدي در كار نباشد و بلا و بيماري، جغرافياي توفان زده ما را مدتي رها كند، چشم‌ها را باز مي‌كنم. با ترديد در حالي كه لبانم را گزيده‌ام و پلك‌هايم هنوز از رويا، ‌تر است، گوشي را روشن مي‌كنم اما ديري نمي‌پايد كه تلخي قهوه‌اي كه قرار بود جرعه جرعه حالم را جا بياورد با تلخي خبرهاي تك خطي كه به سرعت و مسلسل‌وار روي صفحه گوشي نقش بسته، يكي مي‌شود.

چندين بار به نقل‌هاي مختلف، جمله‌اي از جلوي چشمانم مي‌گذرد و من مصرانه و آگاهانه نمي‌خواهم آن را بخوانم: «كامبوزيا پرتوي كارگردان و فيلمنامه‌نويس سينما درگذشت». نمي خوانمش اما اسم كامبوزيا پرتوي پرتابم مي‌كند به يازده سالگي، به سالي كه گفتند جنگ تمام شده، به زماني كه غير از برنامه كودك ساعت 5 عصر و زنگ‌هاي كوتاه تفريح در مدرسه، اوقات گل و بلبلي در كار نبود. آن سال‌ها، براي دختر بچه‌اي كه عاشق رويابافي بود، تنها مجال خيال‌پردازي و كيفوري، روزهاي خوش سينماگردي با پدر بود. آنجا، در آن سالن تاريك و پر از صندلي‌هاي چرمي قرمز، براي آليس يازده ساله، دنياي شگفت‌انگيز ديگري وجود داشت. در حقيقت، شادي‌هاي بكر و واقعي‌تري وجود داشت كه كودكان امروزي در اين جهان پرصفر و يك مجازي، هرگز تجربه نخواهند كرد.

پرتاب شده‌ام وسط يك فيلم و حالا، من گلنارم! در ميان چمنزارها با دامن چين‌چين نارنجي و قدم‌هاي كوچكم، به دنبال يك روسري آبي كه يادگار مادر است، مي‌دوم. فريفته تصاويري كه بر پرده عظيم و نقره‌اي جلوي رويم نقش بسته شده‌ام. آن شب خواب خرس‌ها را مي‌بينم، خواب كلوچه‌هاي خوشمزه و خاله قورباغه را. هنوز هم بعد از سي سال و اندي وقتي مي‌پرسند چند تايي از فيلم‌هاي جذاب و دوست‌داشتني سينماي كودك ايران را نام ببر، به ياد آن خاطرات زيبا و نوستالژيك گذشته، اسم فيلم گلنار را حتما در اين ليست مي‌آورم. كامبوزيا پرتوي را كه به تلخي فروغ پرتويش رو به خاموشي گذاشت، جزو كارگردانان هوشمند و خوش قلمي مي‌دانم كه دغدغه نسل جوان اين سرزمين را داشت و اين نكته‌سنجي و توجه را در فيلم‌هايي كه نوشته يا ساخته بود، انعكاس مي‌داد. دلم براي روزهاي گلنار و سرزمين خرس‌ها و پندهاي عبرت‌آميز خاله قورباغه تنگ شده، دلم براي قهقهه‌هاي بي‌آلايش و ناگهاني بچه‌ها در سالن‌هاي سينما تنگ شده، دلم تنگ است براي همه ‌چيزهايي كه زود رفتند و رسوب جاودانه‌شان در ما باقي‌ است...

قصيده گلمكاني

قورباغه‌هاي كاغذي

زماني فيلم‌هاي جشنواره‌ فجر را در سينما آزادي قديم و شهرقصه مي‌ديديم. در خردسالي‌ام. در همان‌جا بود كه كامبوزيا پرتوي را براي اولين بار ديدم و مادرم او را به عنوان كارگردان «گلنار» به من معرفي كرد. شايد اولين بارم نبود كه او را مي‌ديدم ولي اين‌بار نامش با فيلم «گلنار» همراه بود كه تاثير ديگري رويم داشت. در همان سينما شهرقصه، اولين بار لبخند مخصوص او در ذهنم حك شد و شنيدن نام فيلم «گلنار» و خيال خاله‌قورباغه و خرس و كلوچه و دستمال آبي بر لب من هم لبخند آورد. از آن اولين بار، سال‌ها گذشته بود. ديگر خردسال نبودم. حالا دانشجو بودم در غربت و دور از سينما شهر قصه كه حال سوخته بود. سال‌هاي اول دانشجويي‌ام بود و هر آشنايي كه از ايران به پاريس مي‌آمد يكي‌دو كتاب برايم هديه مي‌آورد. دهه هشتاد بود. كامبوزيا پرتوي هم آورد. در حال نوشتن فيلمنامه‌اي با عتيق رحيمي بود و در پاريس همديگر را مي‌ديدند و مي‌نوشتند. قرارمان در قهوه‌خانه مورد علاقه‌اش در ميدان باستيل بود. وقتي رسيدم، رو به پنجره نشسته بود و سيگار مي‌كشيد. باران مي‌باريد. قهوه‌اي روي ميزش بود و زيرسيگاري كه نشان مي‌داد مدتي طولاني است آنجا نشسته. هنوز همان لبخند بر لبش بود ولي نمي‌دانم به كجا خيره شده بود. شايد به قطره‌هاي باران. كتاب‌هايم را داد. قهوه‌اي برايم سفارش داد. نشستم و قاعدتا از گلنار گفتم و از او به خاطر خاطرات خوبي كه براي نسل من در آن دوران سخت با آن فيلم درست كرده بود تشكر كردم. لبخندش تغيير شكل داد و دوباره به باران پاييزي خيره شد. انگار آن روزها و خيال‌هاي خوش ديگر رنگ و حال زمان خود را نداشت. انگار در همان سينماي شهر قصه سوخته بود. به باران نگاه مي‌كرد.

براي تغيير حال و هوا، با دستمال كاغذي روي ميز، به ياد خاله قورباغه، قورباغه‌اي درست كردم. خنديديم. در آن زمان درست كردن اوريگامي كاغذي در فرانسه در ميان جوانان مد بود و من هم سعي داشتم در اين بازي سهيم باشم. موقع خداحافظي، هنوز نشسته بود و سيگار مي‌كشيد. از بيرون كافه به او نگاه كردم و آن قورباغه كاغذي روي ميز و به ياد تمام كلوچه‌هاي نخورده در دوران كودكي‌مان در دهه شصت افتادم. تمام شادي‌هاي از دست رفته. تمام خوشي‌هاي عجيب، تمام عروسك‌هاي خوبي كه وارد كشور نمي‌شدند و شايد تمام سينماهاي سوخته. به او خيره شده بودم و زير باران احساس كردم چشمانم نمناك شده. نمي‌دانم. به خودم آمد و ديدم با لبخند، قورباغه كاغذي را مي‌جهاند! قورباغه جهيد و از ميز به روي زمين افتاد. هر دو خندان و نگاهي مات، با لبخندي مبهم شايد به خاطرات خوش سرنگون شده‌مان نگاه كرديم. و من در باراني كه حالا شديدتر شده بود، داشتم اشك‌هايم را مي‌شستم. لبخندمان حالي ديگر گرفته بود…

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون