مهسا علي بيگي | اقبال لاهوري هرچند در ميان ما ايرانيها بيشتر با شعرش شناخته ميشود اما نبايد جايگاه فلسفي او را ناديده گرفت. چنانچه محمد بقايي ماكان، نويسنده و مترجم ميگويد اقبال لاهوري را بايد فيلسوف دانست؛ فيلسوفي كه يك چشم به شرق و زمينههاي فرهنگي آن داشت و چشمي ديگر را به غرب و آموزههاي فكرياش دوخته بود. بقايي ماكان، مترجم كتاب «بازسازي انديشه ديني در اسلام» است. اين كتاب از مهمترين آثار نوانديشان ديني معاصر در جهان اسلام محسوب ميشود.
اقبال لاهوري در زمانهاي ميزيست كه بسياري از كشورهاي شرق و مسلمان تحت استعمار بودند و او ازجمله كساني بود كه با تاكيد بر هويت اسلامي اين جوامع تلاش كرد تا مردمان آنها را نسبت به استعمار و ضرورت موضعگيري دربرابر آن بسيج كند. شما نقش اقبال در ايجاد شعور و آگاهي سياسي در ميان مسلمانان شبهقاره هند و كشورهاي همسايه آن را چطور ارزيابي ميكنيد؟
اقبال يكي از تاثيرگذارترين انديشمندان در ميان متفكران دنياي اسلام بوده است. تاثيرگذاري او را بايد بيشتر از منظر فرهنگي مورد توجه قرار داد تا سياسي. با نگاهي به مجموعه آثار او پيداست كه اقبال در افزايش آگاهي فرهنگي جامعه خود و همينطور جوامع اسلامي ابرام ميورزيده است. البته ترديدي نيست كه برآيند آگاهي فرهنگي، آگاهي سياسي است و جوامعي كه خطاهاي سياسي و اجتماعي در آنها پيوسته تكرار ميشود به طوري كه به قول «هادي سبزواري»، «واجبالتكرار» شدهاند، مشكل همان ناآگاهي و ضعف فرهنگي است. اين نكتهاي است كه اقبال آن را بهخوبي دريافته بود؛ بنابراين سعي او بيشتر معطوف به پرورش نهال پژمرده معرفت و آگاهي در جامعهاي منفعل و ازخود رميده به نام دنياي اسلام بود. همه تلاش اين انديشمند اين بود كه انسان مسلمان را از لجه هولناك و خونريز ازخودرميدگي و ناديده گرفتن تواناييهاي خويش رها كند. او اين رهايي را نخست در پالايش انديشه ديني ميدانست كه جمالالدين اسدآبادي طريق عملي آن را پيش گرفت و اقبال آن را روشمند ساخت و بهصورت آثاري ادبي در قالب نظم و نثر عرضه كرد كه غالب آنها به نظم است؛ شامل 15هزار بيت كه 9000 بيت آن به فارسي و بقيه به اردو است. در همه اين آثار اصل بر دلالتهاي فرهنگي و تشويق خلق به تحكيم شخصيت خويش است كه اقبال آن را در اصطلاح «خودنگري» خلاصه ميكند. اقبال البته در مواردي به موضوعات سياسي صرف هم ميپردازد كه اكثر آنها نقد سررشتهداري دنياي غرب است. اين تلاشها در جامعه اسلامي و بهخصوص در شبهقاره بياثر نبوده است؛ چندانكه ميتوان تاريخ آن را به دوره قبل و بعد از اقبال تقسيم كرد. اقبال در مثنوي «چه بايد كرد؟» كه خطاب به اقوام شرق سروده شده است و درنهايت راهكاري اجتماعي و سياسي براي مقابله با استعمار و استثمار دارد ميگويد غرب زنجير بردگي بر پاي انسان شرقي بسته و زندگي را از سرچشمه روحاني آن جدا ساخته است. او در اين مثنوي انسانِ شرقي را تشويق ميكند براي اعتلاي خويش به فرهنگ «خودي» رجوع كند و به خويشتن خويش اتكا داشته باشد. در مجموعه اردوي «ضرب كليم» به موضوعاتي از قبيل تعليموتربيت، نقش زنان در جامعه، هنر، ادبيات و سياست در مشرق زمين و دنياي غرب ميپردازد و در بيتي از اين كتاب ميگويد: «زمانه با امم آسيا چه كرد و كند/ كسي نبود كه اين داستان فروخواند». از اين بيت پيداست كه او آغازگر نهضت بيداري اقوام شرق است و نگران آينده مردم اين سوي جهان. البته او ميدانست كه فرهنگ و مدنيت غرب در بسياري از زمينهها پويا است اما در عين حال آگاه بود كه آنها اين پويايي را در جهت منافع خويش خرج ميكنند. به همين جهت به انسان شرقي توصيه ميكند: «اي ز افسون فرنگي بيخبر/ فتنهها در آستين او نگر/ از فريب او اگر خواهي امان/ اشترانش را ز حوض خود بران». اگرچه درمجموع با در نظر گرفتن ديدگاه اقبال در ارتباط با غرب معلوم ميشود او تمايزي بين اشتران غرب قائل است و قصد ندارد همه آنها از حوض شرق رانده شوند بلكه برخي از آنها را كه سركش و چموش نيستند، پذيرفتني ميداند.
شما تاكيد كرديد اقبال بيش از تغيير سياسي به دنبال تغيير فرهنگي بود. با اين حال بسياري انديشههاي اقبال را نقطه آغاز تشكيل يك كشور مستقل براي مسلمانان به اسم پاكستان ميدانند. بهعلاوه خود اقبال در طول حياتش فعاليتهاي سياسي زيادي كرد.
بله، اقبال در زمان حيات خود در كنفرانسهاي متعددي كه درباره ارتباط شبهقاره و انگليسيها وجود داشت، شركت و بحث ميكرد ولي اين دليلي نيست بر اينكه اقبال ميخواست همه مردم را وارد سياست كند چون اگر اينطور بود بايد همه آثارش در حوزه سياست تاليف ميشد. اقبال ميدانست اول بايد زمينه فرهنگي حاصل شود تا بعد براساس آن بتوان بنيادي درست براي امور سياسي در نظر گرفت. اما درباره تشكيل پاكستان بايد گفت كه با نظر شما مخالفم. اقبال اصلا مايل به اين اقدام نبود بلكه برعكس تلاش او اين بود كه دو جامعه مسلمان و هندو را با هم سازش دهد و كاري كند كه آنها مسالمتآميز در كنار هم زندگي كنند. من حتي معتقدم محمدعلي جناح هم موافق چنين تقسيمي نبود. آنچه موجب اين تقسيمبندي شد، خود مردم بودند كه آنقدر عليه هم خشونت كردند و از كشته پشته ساختند تا جناح مجبور شد تقسيم شبهقاره را بپذيرد. اين را هم فراموش نكنيد كه كشور پاكستان 9 سال بعد از اقبال شكل گرفت. منتها وقتي شكل گرفت، جناح تلاش كرد بر همان طريقي در مديريت كشورش گام بردارد كه مورد نظر اقبال بود.
چرا تفكرات اقبال در زمينه تغيير فرهنگي نتوانست اثربخش باشد تاجاييكه امروز پاكستان ازجمله كشورهايي است كه اسلام راديكال بهشدت در آن رواج دارد؟
اگر شما بذر مرغوب را در زمين نامستعد بكاريد يا نميرويد يا اگر برويد بهدرستي رشد نميكند. حكايت اقبال و امثال او كه در جوامع وابسته به ارزشهاي تثبيت شده با اذهان محافظهكار سر برميآوردند، چنين است. بنابراين انديشههاي نو در جوامعي كه راديكاليسم ديني در آنها حاكميت دارد، راه به جايي نميبرد. در نوانديشي اقبال همين بس كه بگوييم تمامي انديشههاي نويني كه بعد از او در جهان اسلام مطرح شد يعني تقريب مذاهب، تسامح ديني، بازگشت به خويشتن، اگزيستانسياليسم الهي، دگرانديشي، عملگرايي و... اول بار به وسيله اقبال مطرح و روشمند شد. در همان كشوري كه به قول شما اين همه چنددستگي، اختلاف و ديدگاههاي واپسگرايانه بهوسيله گروههاي سلفي وجود دارد. بهعلاوه اقبال در زمينههاي ديگر مثل زبانشناسي، تعليموتربيت، متافيزيك، سياست، شعر، موسيقي، نقاشي و... نظراتي منطبق با دنياي امروز و آگاهيهاي نوين بشري ارايه كرد ولي چنانكه بايد در سرزمين او مورد توجه قرار نگرفت.
چرا؟
چون اين انديشهها همان بذرهايي بودند كه در زميني نامستعد پاشيده شدند و به همين جهت رشدي كافي نيافتند و به بار ننشستند. حال آنكه وقتي سارتر، اگزيستانسياليسم را مطرح ميكند چنان مورد پسند جامعهاش قرار ميگيرد كه مردم فرانسه ميتوانند بر بنياد اين ديدگاه از چنگ آلمان نازي نجات پيدا كنند. غرض من از ذكر اين مثال اين است كه برخي از انديشمندان ما به واقع داراي افكار ارزشمندي هستند منتهي در جايي كه به هستي آمدهاند شرايط خوبي براي بالندگي انديشههايشان نيست. شما ميتوانيد در همين ايران نيز بسياري از انديشههايي كه امروز در غرب به ثبت رسيده است بيابيد كه اول بار در ايران مطرح شده؛ مثل اين ديدگاه كه دانايي به توانايي ميانجامد كه امروز در تاريخ فلسفه به اسم «فرانسيس بيكن» ثبت شده است اما در اصل از فردوسي است.
آبشخورهاي فكري و نظري اقبال چيست؟ چقدر انديشمندان غرب بر اقبال اثر گذاشتهاند؟
وقتي از آبشخورهاي فكري اقبال صحبت ميكنيم، من به ياد سخني از خانم آنهماري شيمل درباره عرفان اسلامي ميافتم؛ او زماني كه منظومه «جاويدنامه» اقبال را به آلماني ترجمه كرد در بخشي از مقدمه اين ترجمه ديدگاه «هرمان هسه» نويسنده پرآوازه آلماني را به عنوان تاييدي بر نظر خودش در خصوص منابع فكري اقبال ذكر كرد كه نشان ميدهد خالق رمان معروف «دميان» آثار اقبال را بهخوبي مطالعه كرده است. هسه مينويسد: «محمد اقبال لاهوري به سه قلمرو معنوي تعلق داشت؛ آثار گرانبهايش نيز از سرچشمه اين سه دنياي معنوي سيراب ميشود كه عبارتند از قلمروي معنوي هند، قلمروي روحاني اسلام و انديشههاي مغرب زمين». بعد ميافزايد: «او مسلماني است برخاسته از سرزمين هند و تربيتشده مكتب قرآن، ودانتا و عرفان ايراني- اسلامي. بسيار متاثر از فلسفه غرب و با نيچه و برگسون آشنا. او ما را در عروج فزايندهاي به قلمرو معنوي خود هدايت ميكند». در تاييد ديدگاه هسه بايد گفت نظرات اقبال در عين استقلال، متاثر از هگل در مورد ايدهآليسم، نظرات فيخته، عقايد مك تاگارت فيلسوف انگليسي، احمد سرهندي در زمينه استقلال منِ داني در برابر منِ عالي، عقيده نيچه درباره ابرانسان، بينش هندوئيسم درخصوص تجلي حقيقت و عرفان و آموزههاي اسلامي بهخصوص درباره جاودانگي من آدمي است. البته هر يك از اين موارد نياز به شرح و توضيح تفصيلي دارد كه در اينجا ميسر نيست ولي همه آنها را در مجموعه 35 جلدي آثار و افكار اقبال هر جا كه لازم افتاد، شرح دادم.
اما درباره نيچه بايد يك توضيح بدهم؛ معمولا تصور اين است كه انسان آرماني اقبال كه در اصطلاحشناسي اقبال از آن به «مرد مومن» تعبير ميشود همان الگويي است كه نيچه به عنوان ابرمرد مطرح كرده است. حال آنكه اصلا اينطور نيست چراكه اقبال اين ديدگاه را 20 سال پيش از آشنايي با انديشههاي نيچه مطرح كرد. از نظر نيچه ابرمرد كاملترين فرد از طبقه اشراف است و با از ميان بردن انسانهاي ناكارآمد به هدف خودش نائل ميآيد. از همين روست كه «برتراند راسل» ميگويد: «ابرمرد نيچه مستعد قساوت است و اگر لازم باشد مرتكب جنايت هم ميشود تا به عدالت برسد» و سپس اضافه ميكند: «به عقيده نيچه چنين انساني ذاتا بايد نژاده باشد» يعني تباري اصيل داشته باشد. اين انسان فقط وابسته به ارزشهاي مادي است و ارزشهاي معنوي را قبول ندارد. يعني اين فرد يك ملحد تمارعيار است. اما انسان آرماني اقبال يا به تعبير خود او «مرد حُر» نه در پي كسب قدرت است و نه اشرافزاده بلكه برعكس ابرانسان نيچه كه تجسم قدرت و زورمندي و عاري از تقواست، تركيبي است از ويژگيهاي والاي معنوي و الهي و به همين سبب ميتواند راهبر و پيشواي جامعه خود و نوع بشر باشد. درواقع ميتوان او را برابر با «ولي» در افكار مولوي دانست آنجا كه ميگويد: «پس به هر دوري، ولياي قائم است». چنين انساني البته از نظر اقبال ابرمرد و داراي قدرت است ولي آن را در طريق صلح و محبت به كار ميگيرد. ابرانسان اقبال مثل ابرانسان نيچه از ديگران برتر است اما اين برتري ناشي از تبارش نيست بلكه ناشي از ويژگيهاي والاي اخلاقي و كردار اوست. ديگر اينكه ابرانسان نيچه منكر خداست درحالي كه ابرانسان اقبال خداپرست است. اقبال در كتاب «بازسازي انديشه ديني» درباره دور جاودان و بازگشت ابرانسان نيچه ميگويد: «چنين دورنمايي چگونه ميتواند شوقي در من برانگيزاند؛ آدمي مشتاق چيزهايي است كه به طور مطلق نو و تازه باشد». به نظر نيچه چيزي مطلقا نو و تازه وجود ندارد و تاريخ سيري دوراني دارد. بنابراين بين اين دو ابرانسان تفاوت ماهوي وجود دارد. البته اقبال در جاهايي نيچه را از نظر حياتگرايي (vitalism) مورد تحسين قرار ميدهد ولي اين بحثي جداگانه است.
چطور اقبال ميتواند حياتگرايي نيچه را تحسين كند، درحالي كه اقبال را يك عارف ميدانند و عرفان آنطور كه ميشناسيم زندگيگريز و دروننگر است؟
درباره عرفان اقبال بحثهاي مختلفي وجود دارد و غالب آنها نشان ميدهد در اين حوزه از انديشه اقبال، تامل كافي صورت نگرفته است. درواقع من معتقدم اقبال را نميتوان عارف به معناي متداول كلمه دانست. او به مفهوم درست كلمه فيلسوف است و فيلسوف چون با واقعيات سروكار دارد نميتواند عارف باشد. از اين نظر اقبال عارف نيست چون نه تجربهاي در سيروسلوك عرفاني داشته است و نه به كشفوشهود نائل آمده. خود او هم چنين ادعايي ندارد و در جاهايي منكر اين موضوع هم شده. اقبال درواقع عرفانانديش است مانند سعدي. البته بايد متذكر شوم اقبال در آغاز به آيين وحدت وجود معتقد بوده و به آن گرايش داشته است ولي بعد كه در آن تعمق ميكند، پيميبرد كه با آموزههاي قرآني در تضاد است. زيرا اقبال بر اين باور بود منِ فاني در منِ عالي مستحيل نميشود بلكه استقلال خويش را حفظ ميكند؛ ازاينرو به نقد تصوف و عرفان منفعل ميپردازد و آن را يكي از عوامل واپسگرايي دنياي اسلام معرفي ميكند. به ياد داشته باشيم كه اقبال فيلسوفي پاي بر خاك است و بههيچوجه معتقد به تفكرات فراعقلي دنياي تصوف نيست. او درواقع فلسفه را از ذهن به واقعيت كشاند و از عالم بالا بر زمين آورد. چنين كسي نميتواند محو در دنياي ذهن باشد چون به عقيده او تفكرات ذهني و غرقه شدن در دنياي ذهن با معيارهاي دنياي متمدن همخواني ندارد. اقبال در آثار متعددش ازجمله در مثنويهاي «اسرار خودي»، «چه بايد كرد؟»، «گلشن راز جديد» و... به افكار صوفيانه و عارفاني كه خلق را به انزوا و عزلتگزيني تشويق ميكنند، ميتازد. او حتي مثنوي گلشن راز جديد خود را در تقابل با گلشن راز شيخ محمود شبستري ميسرايد. اين خود مبين آن است كه به آن نوع تفكر در حوزه عرفان اعتقاد ندارد. اقبال سوالهايي كه در گلشن راز شبستري وجود دارد را يكبهيك در مثنوي خودش مطرح ميكند اما پاسخهايي كه به آنها ميدهد عكس پاسخهاي شبستري است. علاوه بر اين فراموش نكنيم كه اقبال پايهريز فلسفه پراگماتيسم در شرق است كه با ديدگاههاي صوفيانه در تضاد است. در كتاب بازسازي انديشه ديني ميگويد صوفيان به سبب ناآگاهي از افكار جديد اين توانايي را نداشتهاند تا از انديشهها و تجارب جديد استفاده كنند. به همين دليل روشهايي كه آنان دنبال ميكنند خاص نسلهاي گذشته است كه بينش فرهنگيشان تا حد قابل ملاحظهاي با عصر ما تفاوت دارد. بايد اضافه كرد عرفاني را كه اقبال مطرح ميكند با آنچه از گذشته در ذهنها باقي مانده متفاوت است. در همان كتاب بازسازي انديشه ديني اقبال ميگويد حالت عرفاني امري قوياً عيني و بيروني است و نبايد آن را عزلتنشيني در غبار ذهنيت مطلق دانست. نتيجه اين حرف آن است كه اقبال به عنوان فيلسوفي كه داراي دستگاه فلسفي است ميانهاي با مفاهيمي كه به كار زندگي نميآيند، ندارد. او اصولا همهچيز را از منظر زندگي آميخته به پويايي و فعاليت در دنياي واقع مينگرد. بنابراين حالت عرفاني از نظر او براساس تعريفي كه از عرفان ميدهد اين است: «حركت در جهت فرآيند خلاق حيات». برداشتي هم كه او از تجربه شهودي دارد، كاملا فلسفي است و نه آن شهودي كه مورد نظر عرفاست. در هيچيك از آثار اقبال نميتوان نشان از تجربه عرفاني او به معناي متداول كلمه يافت. به طور كلي ديدگاه اقبال در زمينه عرفان اين است كه آدمي در عالمي كه داراي شعور و بالندگي است ميتواند خود را بهگونهاي پرورش دهد كه با حقيقت مطلق يعني منِ نامحدود يا عالي هرچه بيشتر همانند و مأنوس شود. چنين عرفاني جامعهگريز نيست.
علت توجه اقبال به ايران چيست كه تهران را امالقراي دوم جهان اسلام ميخواند؟ آيا متقابلاً ايرانيها نيز در روند فكري و فلسفي خود به اقبال توجه داشتهاند؟
اگر اقبال به زبان فارسي رو نميكرد امروز داراي اين اشتهار و آوازه عالمگير نبود. او بهدرستي فهميد كه بايد انديشهها و افكار خودش را در چه قالبي و به چه زباني بيان كند. معروف است كه خبرنگاري انگليسي از او پرسيد: شما چرا زبان مادري خودتان را رها كرديد و تعلق خاطر طبيعي به زبان خودتان را به سويي نهاديد و به زبان ديگري كه ميتوان آن را زبان بيگانه خواند، رو آورديد؟ اقبال در پاسخ ميگويد: هيچ زباني در جهان وجود ندارد كه بتواند انديشههاي مرا برتابد مگر زبان فارسي. بعد هم اضافه ميكند زبان فارسي، زبان بيگانه نيست بلكه اين زبان، زبان فرهنگي سرزميني است كه زماني در تاريخ، 12 كيلومتر را شامل ميشده است. با اين مقدمه بايد اضافه كنم كه اقبال در شعر خودش از ميان همه كساني كه مورد خطاب او هستند به كسي كه داراي هويت ايراني است نگاه ديگري دارد و در او به عنوان فردي برآمده از فرهنگي متعالي آنچنان كه سهروردي به آن نظر داشت، به ديده اميدوار مينگرد. اقبال وقتي دنياي اسلام را پيش چشم مجسم ميكند امتياز شگرفي در فهم افكار خويش به ايرانيان ميدهد و با اشاره به فرهنگ ديرپاي ايران ميگويد: «نواي من به عجم آتش كهن افروخت/ عرب ز نغمه شوقم هنوز بيخبر است» يا در غزلي ديگر ميگويد: «حلقه گرد من زنيد اي پيكران آب و گل/ آتشي در سينه دارم از نياكان شما». او تعابير متفاوتي از تاريخ، فرهنگ، زبان و مدنيت ايران دارد و از همين روست كه انديشه ايراني را در آثارش بسيار مورد ستايش قرار ميدهد. از مجموع نظراتي كه اقبال در آثارش مطرح ميكند پي ميبريم او در خارج از مرزهاي ايران براي گسترش و شناساندن فرهنگ ايراني همان كاري را انجام داد كه فردوسي با شاهنامه انجام داد. من در كتاب «فردوسي برونمرز» به اين موضوع اشاره كردهام. به همين دليل ما هم بايد در اعتلاي انديشههاي اين شخصيت بسيار پرآوازه كه در جهان 80 مركز اقبالشناسي درباره او به وجود آمده است، كوشا باشيم. البته از همان زمان كه اقبال در قيد حيات بود افرادي مثل حبيب يغمايي، سعيد نفيسي، محيط طباطبايي، همايي، بهار، دهخدا، تقيزاده، مينوي، صورتگر و خيلي افراد ديگر در تمجيد و تحسين از او قلمفرسايي كردند و امروز هم هستند كساني كه در اين خصوص كار ميكنند و من خود شاهدم برخي دانشجويان ما رسالههاي دورههاي مختلف تحصيلشان را به سيري در افكار و آثار اقبال اختصاص ميدهند اما يك نكته بسيار مهم اين است كه امروز با توجه به اينكه صنعت نشر با مشكلاتي روبهرو است و شمارگان كتابها بسيار افت كرده، ناشران بيشتر به دنبال چاپ كتابهايي معروف به كتاب زرد هستند كه به كار آگاهيبخشي نميآيد. درنتيجه كساني كه درباره اقبال تحقيق و تاليف دارند به علتي كه يادآور شدم مورد عنايت ناشرين قرار نميگيرند. در چنين شرايطي كساني كه در مديريتهاي كلان فرهنگي قرار دارند و به اقبال علاقهمندند، بايد تمهيداتي فراهم كنند كه اين نوع آثار مورد عنايت قرار گيرد.
همه تلاش اقبال اين بود كه انسان مسلمان را از لجه هولناك و خونريز ازخود رميدگي و ناديده گرفتن تواناييهاي خويش رها كند.
اقبال در مثنوي «چه بايد كرد؟» كه خطاب به اقوام شرق سروده شده است و درنهايت راهكاري اجتماعي و سياسي براي مقابله با استعمار و استثمار دارد، ميگويد غرب زنجير بردگي بر پاي انسان شرقي بسته و زندگي را از سرچشمه روحاني آن جدا ساخته است. او در اين مثنوي انسانِ شرقي را تشويق ميكند براي اعتلاي خويش به فرهنگ «خودي» رجوع كند و به خويشتن خويش اتكا داشته باشد.
اقبال اصلا مايل به جدايي پاكستان نبود بلكه برعكس تلاش او اين بود كه دو جامعه مسلمان و هندو را با هم سازش دهد و كاري كند كه آنها مسالمتآميز در كنار هم زندگي كنند. من حتي معتقدم محمدعلي جناح هم موافق چنين تقسيمي نبود. آنچه موجب اين تقسيمبندي شد، خود مردم بودند كه آنقدر عليه هم خشونت كردند و از كشته پشته ساختند تا جناح مجبور شد تقسيم شبهقاره را بپذيرد. اين را هم فراموش نكنيد كه كشور پاكستان 9 سال بعد از اقبال شكل گرفت. منتها وقتي شكل گرفت جناح تلاش كرد بر همان طريقي در مديريت كشورش گام بردارد كه مورد نظر اقبال بود.