برخيز و اول بكش (50)
فصل ششم
مجموعهاي از مخاطرات – شكار يك نازي ديگر
نويسنده: رونن برگمن / ترجمه: منصور بيطرف
مدت كوتاهي پس از دستگيري كوهن، يك بدبختي ديگر به قيصريه اصابت كرد. در 10 فوريه سال 1965، چهره ولفگانگ لوتز جاسوس قيصريه در سطوح بالاي جامعه مصر كه يك عنصر كليدي در جمعآوري اطلاعات براي تلاش در كشتن دانشمندان آلماني در آن كشور بود فاش شد. سقوط او ناشي از فعاليتهاي بيش از حدش، اعتماد بيش از اندازه به داستان پوششياش و تعدادي از خطاهاي ناپختهاي كه او وگيرندگان پيامش انجام دادند بود. تنها موردي كه لوتز را از همان سرنوشت ناگواري كه الي كوهن با آن مواجه شد نجات داد دخالت «بياندي»، سرويس جاسوسي آلمان بود كه بنا به درخواست اسراييل به مصريها گفت كه لوتز براي آنها كار ميكند.لوتز و همسرش، والتراد، از طنابدار نجات پيدا كردند و به حبس ابد محكوم شدند. (آنها بعدا و درپي جنگ 6 روزه در سال 1967 در تبادل زندانيها آزاد شدند.) اما اين يك توفان سخت ديگري براي موساد بود. به همين دليل، يوسف ياريو به خاطر ترس از خسارتهاي آينده به ديگر جاسوسان خود كه آموزش و داستانهاي پوششيشان سالها هزينه و رنج برده بود دستور داد كه به خانه برگردند. قيصريه كه تازه از دوران كودكياش در آمده بود نزديك بود كه ويران شود. نخستوزير اشكول، سقوط دو جاسوس را يك بلاي ملي دانست. اما با وجود وضعيت بدي كه موساد در آن بود، اشكول تصميم گرفت كه قيصريه يك ماموريت ويژه كشتن هدفمند را در اروگوئه انجام دهند. دو ماه قبل از اين تصميم، نمايندگان آژانسهاي اطلاعاتي مختلف گرد هم آمده بودند تا درباره وضعيت شكار نازيها بحث كنند، موضوعي كه در فهرست اولويتهاي اول قرار نداشت. رافي مدان، معاون واحد «آمال» كه موضوع را پيش ميبرد در فهرستي كه نام اوتو اسكورژني پاك شده بود هدفهاي احتمالي كشتن را بررسي ميكرد. زماني كه او به اسم هربرت كوكروس، جنايتكار جنگي نازي اهل ليتواني كه به عنوان يك هوانورد، داوطبانه به اساس و گشتاپو كمك ميكرد، رسيد و شروع به شرح كارهاي وحشتناكش كرد، يك صداي خفه بلندي شنيده شد. قلب سرهنگ آهنارون ياريو، مدير اطلاعات نظامي، آمان، گرفت و مدتي طول كشيد تا او به خود آمد. مشخص شد كه كوكروس برخي از بستگان و دوستن ياريو را زنده زنده سوزانده بود. بعد از جلسه، آميت كه خيلي به ياريو نزديك بود و عميقا تحت تاثير اين حادثه قرار گرفته بود نزد نخست وزير اشكول رفت و اجازه حذف كوكروس را دريافت كرد. كوكروس، يهوديها را براي سرگرمي ميكشت. او آنها را به خيابان شهر ميآورد و به سوي آنها اسلحه ميگرفت و ميگفت براي زنده ماندنشان بايد بدوند. او يهوديها را در كنيسه زنداني ميكرد و سپس آنجا را به آتش ميكشيد و در حالي كه آنها جيغ و فرياد ميكشيدند؛ او ويسكي مينوشيد. بازماندگان هولوكاست او را قصاب ريگا ميخواندند و نام او بهطور متناوب در دادگاه جنايتهاي جنگي نورنبرگ كه چه بهطور مستقيم در قتل 15 هزار يهودي و بهطور غيرمستقيم در كشتن بيش از 20 هزار يهودي دخالت داشت، آورده شد. اما او پس از جنگ ترتيب فرار را داد و به برزيل پناهنده شد و در آنجا يك كسب و كار جهانگردي راه انداخت و به خاطر ترس از همان سرنوشتي كه بر سر آيشمن آمد براي خود گاردهاي محافظ استخدام كرد. ياكوف مايداد، يك مامور قيصريه كه اسپانيايي و آلماني را به خوبي حرف ميزد، در نقش يك تاجر اتريشي كه بهدنبال باز كردن يك صنعت جهانگردي در امريكاي جنوبي است ظاهر شد و ترتيبي داد تا كوكروس براي ملاقات و ديدار با گروهي از فعالان اين صنعت در يك عمارت لوكس در خارج از مونته ويدئو پايتخت اروگوئه به آن كشور برود. در عمارت سه مامور كشتن منتظر او بودند. نقشه اين بود كه «مايداد» اول وارد شود و بهدنبال او كوكروس برود سپس يكي از ماموران او را به داخل هل بدهد و در را پشت سر او ببندد. پس از آن زماني كه تيم موساد خارج از تيررس آتش قرار گرفتند، او به كوكروس شليك كند. هر چند كه اين كار طبق نقشه به خوبي پيش نرفت. كوكروس بوي خطر را حس كرد و ترسيد كه يك تله باشد. لحظهاي كه او وارد شد، متوجه شد كه چه اتفاقي دارد ميافتد و خواست كه از اين وضعيت خارج شود. ياريو او را محكم بغل كرد و اسراييلي ديگر او را به داخل كشاند. مايداد گفت، «حقيقت اين بود كه كوكروس از ترس داشت ميمرد، او بيست سال در هراس از اين لحظه زندگي كرده بود لذا به او يك قدرت فوق بشري داده شده بود. او يكي از بچهها را به زمين انداخت. دستگيره در را گرفته بود تا قادر به فرار باشد و سه نفر از ما از جمله خود من نميتوانستيم او را از دستگيره جدا كنيم.» كوكروس يكي از انگشتان ياريو را به دندان گرفت وبندي از آن را كند كه در دهانش ماند. ياريو از درد فريادي كشيد و مجبور شد كه گردن كوكروس را ول كند. او تقريبا آزاد شده بود اما در آخرين لحظه يكي از افراد گروه ضربت به نام زيو آميت (پسرعموي مدير موساد) كه به خاطر خطر دوستانش قادر به شليك نشده بود يك چكش برداشت و بر سر كوكروس كوبيد و باز هم كوبيد آنقدر كه او مرد. سپس مامور سوم، العيزر سوديت شارون كه پيش از اين رييس شاخه ضربت گروه ايگرون بود دو تير به او شليك كرد تا مطمئن شود كه مرده است. ماموران جسد را در چمداني قرار دادند و آن را با يك حكمي كه بر روي چمدان در عمارت باقي گذاشتند، برگهاي كه اين كلمات بر آن درج شده بود، «طبق اين حكم اين فرد كه مسوول به قتل رساندن 30 هزار يهودي با اعمال وحشيانه بود، محكوم به اعدام شد. امضا: آنهايي كه هرگز فراموش نميكنند.» در داخل موساد، عمليات را بهطور رسمي موفقيتآميز دانستند اما حقيقت اين بود كه اجراي غيرحرفهاي ميتوانست به آساني به يك بدبختي منجر شود. در هر صورت، ياريو نيمي از انگشتش را از دست داد. مردي كه مغز كوكروس را با يك چكش داغان كرد، زيو آميت، تا پايان زندگياش از كابوسهاي نيمهشب رنج ميبرد و از ضربه روحي قتل از وجود خود خالي شده بود.