محمدعلی طاهریا، فرزند حاجطاهرخان، آذرماه 1308 در سمنان متولد شد. پدرش با درجه سرهنگی در دربار قاجار خدمت میکرد و در انقلاب مشروطه به صف آزادیخواهان پیوسته بود. تحصیلاتش را در سمنان و سپس در شهرهای گرگان و ساری گذراند و پس از اتمام تحصیلات متوسطه در سال1330 به استخدام اداره فرهنگ سمنان درآمد و از سال 1334 به دامغان منتقل شد. از جوانی به سرودن شعر و تحقیق علاقه بسیاری نشان میداد. در ابتدای کارش به سرودن اشعار فکاهی گرایش بسیاری داشت و سپس به پژوهش در ادبیات و تاریخ ایران پرداخت. سالهای پس از 1330، طاهریا در کار سرودن شعر سمنانی فعالیتی آغاز کرد ولی در این راه مداومت و استمرار لازم را نداشت و بهجز چند شعر در گویش سمنانی، اثری از او بهجا نماند. از مهمترین تالیفات تحقیقی او، میتوان به «تذکره شعرای دامغان» (1337)، «ترانهها و فولکلور دامغان» (1344)، «جغرافیای تاریخی دامغان ششهزارساله» (1347)، «اروندرود» (1348)، «ایران و جهان باستان و کورش کبیر» (1349)، «شجاع لشکر دامغانی و قتل امیراعظم» (1349) و... اشاره کرد. طاهریا در سالهایی که کتابهای فوق را جمعآوری و چاپ میکرد در آموزش و پرورش دامغان نیز مشغول بهکار بود. او در سالهای آخر خدمتش (1358) ریاست آموزش و پرورش (سنگسر) سمنان را بر عهده داشت.
اما در حیطه سرایش اشعار فکاهی و کار طنز مطبوعاتی، طاهریا از حوالی بیستسالگی با روزنامههایی نظیر توفیق، در کنار بزرگانی همچون فرات، خطیبی، جلی، حالت، افراشته، محمدی و... همکاری داشت. نام مستعارش در این نشریات «قرتیالشعرا» و «طاهر» بود. کتاب «بخوان و بخند» (1337) گزیدهای از اشعار فکاهی و هزل او بود که به اصرار دوستانش و با مقدمهای از اسداله شهریاری منتشر شد. شهریاری در مقدمه این کتاب مینویسد: «طاهریا از ذوقی سرشار بهرهمند است و اگر مشاهده میکنید که گاه از جنبه فکاهی به هزل گرویده، در این ماجرا باید مستحضر باشید که هزلیات هم از قدیمترین ایام در ادبیات ما وارد شده و گاهی از آوردن آنها گریزی نیست زیرا اگر حکیم سوزنی، سعدی، انوری، قاآنی، یغمای جندقی، عبید زاکانی، ایرجمیرزا،... و دیگران تشخیص میدادند که هر کلمه مستهجنی را نبایستی گفت، تنها از راه مطایبات وارد میشدند و به هزلیات توجهی نمیکردند، در صورتیکه میبینیم آنها در این میدان نیز تاخته و گاهی بیپروا عنان سخن را منحرف ساختهاند. اگر آنها را ملامت میکنید، شاعر ما هم میتواند مورد سرزنش قرار گیرد.» جزوه «لاطائلات» هم از دیگر آثار مکتوب فکاهی و هزلآمیز طاهریا در دهه سی بود.
از میان توصیفات، طاهریا را درویشی پاکباز، رفیقی صادق و صمیمی برای دوستانش و پدری مهربان برای خانوادهاش یاد کردهاند. سرانجام طاهریا در نهم تیرماه 1365 در سمنان دیده از جهان فروبست. نمونههایی از فکاهیات او چنین است:
«شنیدم که طفل یکی از رجال/ که معروف شد در همین چندسال/ چو دور جوانیش آغاز شد/ به یکعده ولگرد دمساز شد/ به اموال مردم بزد دستبرد/ بدزدید و با دوستانش بخورد/ همی کرد با پول مردم قمار/ جز اینها نبودش دگر هیچ کار/ شنیدم که روزی یکی نیکمرد/ پدر را از این کار آگاه کرد/ پدر چونکه این حرف از او شنفت/ بخندید و با شادی و خنده گفت:/ ندارم بهجز این از او انتظار/ که گفته است آن شاعر نامدار:/ «پسر کو ندارد نشان از پدر/ تو بیگانه دانش، مخوانش پسر!»
«بهر وصال تو کشم ای نگار/ انتظر ینتظر انتظار/ به عشق روی تو کنم من ز جان/ افتخر یفتخر افتخار/ از پی وصل تو کنم روز و شب/ ابتکر یبتکر ابتکار/ کردهام از بهر تو پول زیاد/ احتکر یحتکر احتکار/ نشان من گر بدهی بیش از این/ اقتدر یقتدر اقتدار/ میکنم از ظلم تو ای ماهرو/ انتحر ینتحر انتحار!»
«ای که انگشت اضافی به ید و پا داری/ با همان دیده کورت به دلم جا داری/ چون کچل هست سرت ای مه من، حق با توست/ کاین همه عشوه برای من شیدا داری/ با وجودی که تنت هست چو خرسی پر مو/ از چه ترس ای بت من، از یخ و سرما داری؟/ پیری و در دهنت نیست دگر دندانی/ دیگر از دکتر دندان تو چه پروا داری؟/ ملکالموت ز اندام کجت میترسد/ هیکل مضحک و امراض معما داری/ گال و سفلیس و خوره داری و هم مسلولی/ «آنچه خوبان همه دارند تو تنها داری!»
«کسی را که باشد دو زن در جهان/ ذلیل است و بیچاره و ناتوان/ یکی مغز خر میخوراند به او/ یکی میبرد ثروتش را نهان/ شبی گر بخواهد به منزل رود/ نه اینش به منزل دهد ره نه آن/ کنند آنقدر آندو ناراحتش/ که آخر شود سیر از مال و جان/ رود جمله ثروت او ز کف/ شود رویانداز او آسمان/ بهناچار مانند دیوانهای/ کند روز و شب توی مسجد مکان/ سروشی به گوشش بگوید چنین/ که: ای بینوا و ذلیل زمان!/ چو خود کردهای خویشتن را ذلیل/ بسوز و بساز اینچنین در جهان!»
«گذر میکرد بیمار غریبی/ ز یک پسکوچه تاریک و تنگی/ گرسنه بود و نالان و پریشان/ نبود اصلا به رویش آب و رنگی/ برون بوی کباب از خانهای شد/ نشست از شادمانی روی سنگی/ تقاضای کباب از آن سرا کرد/ سپس بنمود در آنجا درنگی/ ولی بعد از زمانی گشت معلوم/ که در آن خانه یک مَرد دبنگی/ به یاری زن خود میکند داغ/ خر مجروح بیدندان لنگی!»
«بدیدم مرد تریاکی زاری/ پی منقل به صد زشتی و خواری/ بدو گفتم که این زشت و کثیف است/ وزو جسمت بسی زار و نحیف است/ بیا این بند را از کلّه واکن/ خودت را زین گرفتاری رها کن/ برو ورزش بکن تا مرد گردی/ ازین نابخردی دلسرد گردی/ غرض، بعد از نصیحتهای بسیار/ غضب کرد و بدون هیچ گفتار/ زجا برخاست مانند یکی شیر/ بزد روی زمین وافور بیپیر/ قسمها یاد کرد و داد دشنام/ که گردد دور از این زشتی و این دام/ نچسباند دگر وافور بر لب/ نسازد روز خود را همچنان شب/ دو مَه زان ماجرا بگذشت و روزی/ ورا دیدم به مثل نیمسوزی/ بسی لاغرتر از دوران ماضی/ نبود از زندگانی هیچ راضی/ بپرسیدم به جان احوال او را/ فروخواندم به او اقوال او را/ بگفتا: شُکر میگویم فراوان/ که کردم دور، تریاک از خود آسان/ بسی مردانگی کردم در این ره/ که آوردم برون خود را از این چَه/ وفا کردم به قول خویش و دیگر/ ندارم فکر تریاک هیچ در سر/ بدو گفتم: چرا پس اینچنینی؟/ پریشانحال و زرد و دلغمینی/ بسی رنجورتر هستی ز ماضی/ نئی از زندگانی هیچ راضی/ دهان بگشود مانند یکی غار/ بگفتا پاسخم با حالتی زار:/ ز بعد ترک تریاک ای برادر!/ فتادم از جفا در چاه دیگر/ شده روزم از اینرو شام تیره/ چو معتادم به سی مثقال شیره!»
«آمدی جانم به قربانت ولی دیر آمدی/ موقعی کز روی تو بیزارم و سیر آمدی/ چون هلو بودی که رفتی از برم ای بیوفا/ لیکن از زردی کنون مانند انجیر آمدی/ ترک من کردی و رفتی با رقیبان ساختی/ صبر کردی تا شدی اکبیری و پیر آمدی/ چون غزالی بودی و من عاشقت بودم به دهر/ همچو آهو رفتی و درنده چون شیر آمدی/ هیکلت چون دنبه بُد لرزان و اسپید از چه رو/ سخت همچون سنگپا و تیره چون قیر آمدی/ روی ماهت دین و دل از شیخ عامی میربود/ دادی از کف آن صفا و زار و اکبیر آمدی/ بودم اندر عشق تو طاهر ولی گویم دگر/ «آمدی جانم به قربانت، ولی دیر آمدی!»
«دختری خوشگلتر از حور جنان/ عاشقم گردید و گفت: ای نوجوان/ منزل تو در کجا باشد، بگو!/ بیتأمل گفتمش: ای ماهرو!/ بنده از جور فلک در این زمان/ دارم اندر مسجدی ویران مکان/ با هزاران غمزههای دلبری/ علتش را خواست از من آن پری/ گفتمش پاسخ که: چون دارم دو زن/ اینچنین هستم گرفتار محن/ چون چنین پاسخ شنید آن ماهرو/ کرد او دوری ز من بیگفتوگو!».