چاي ماسالا
گلبو فيوضي
عصرها همه دم در جمع ميشدند و چاي مينوشيدند و مدرسه را اينطور تمام ميكردند. هنديها دور هم و چون غريبهاي بينشان نبود هندي هم حرف ميزدند. از آنجا كه من ميايستادم به تماشا، آييني بود براي خاتمه روز.
در اينجا اما اسم سفر هند كه ميآيد هولي در دل آدمها مينشيند از كثيفي و بيماري. يادم هست همان روزهاي پيش از سفر دوستي براي خداحافظي آمد سراغم. ليستي درست كرده بود از بايدها و نبايدها. ميگفت هند جاي عجيبي است، تكان بخوري مريض شدهاي. اصرار و سماجتش نگرانم كرد. در گوگل سرچ كردم و چند نكته پزشكي را بهخاطر سپردم. مهمترين آنها خوردن و آشاميدن غذايي بود كه خودت بازش كرده باشي. همه جا هشدار داده بودند كه از دستفروشها چيزي نخريد. اصطلاحي معروف به اِستامك پِرابلِم (مشكل شكمي) هم بود به عنوان بيماري شايع باكتريها كه سيستم گوارش را درگير ميكرد و چند روزي آدم را از زندگي ميانداخت. حتي نوشته بود بهخاطر از دست دادن شديد آب بدن چند مورد مرگ هم به اين دليل ثبت شده است. هشدار جدي داده بودند و قرصي را معرفي كرده بودند براي بالا بردن مقاومت بدن و قرص ديگري براي درمان. درست مثل مالاريا براي مسافران آفريقا، باكتري هم براي غيرهنديها كه به آب و هواي آنجا عادت ندارند، ميتواند دردساز شود. از تمام تذكرات دوستم همين يكي خوب در خاطرم ماند. آنطور كه تا رسيدم فرودگاه قرصها را خريدم. چند هفته هم كاملا همه چيز را رعايت ميكردم. اما هر عصر وقتي مدرسه تمام ميشد در راه برگشت ميديدم همدانشگاهيهاي هندي از مردي كه ديگ بزرگي روي آتش گذاشته در ليوانهاي كوچك كاغذي چاي ميخرند و همانجا مينوشند و باز ميخواهند ليوان پر شود. از يك طرف نگران بودم كه اگر بيفتم به دلپيچه و استفراغ احتمالا يك هفتهاي به كلاسها نميرسم. از آن طرف ديگر تجربه چيزي اينچنين، مثل يك آيين هر عصر وسوسهام ميكرد. يك شب وقتي رسيدم خانه تصميم گرفتم قرصهاي تقويتكننده سيستم ايمني را چند روزي بخورم. روز اول چنان احساس گرگرفتگي داشتم و از بدنم حرارت بيرون ميزد انگار آتشي روشن كرده باشند. يك شب ديگر هم خوردم اما ديدم طاقت نميآورم. چند روزي گذشت و اين تصوير هر عصر غوغايي در دلم ميانداخت تا يك روز دل به دريا زدم و رفتم سراغ پير مرد. حتي از دور لبخند پهنش بين چروكهاي تيره صورتش پيدا بود. نزديك كه شدم بوي عجيب شير جوشيده و هل را وسط بوهاي ناشناسِ زيادي تشخيص دادم. يك روپي گذاشتم و منتظر ايستادم. ليوان را پر كرد و داد دستم. بوش پيچيد در سرم. پنج ساله شدم در خانه مادربزرگ، گم بين بخار ديگهاي برنج نذري محرم و عطر زعفران و دارچين. اول با ترس يك قلپ خوردم و بعد قلپهاي بعدي را بيمحابا و آسانتر. انگار آن كار ممنوعه را كرده باشم. لذتي بود كه به هول بيماري ميارزيد. يك بار ديگر هم ليوان را پر كرد. آن شب چيز ديگري نخوردم و گذاشتم شيريني چاي و شير با تندي ميخك و هل بماند در سرم. حالا سالها از آن تجربه ميگذرد و چاي ماسالا اولين انتخاب من در كافههاي هر جاي دنياست. چايي به نشانه شجاعت تجربه كردن.