• ۱۴۰۳ يکشنبه ۴ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4285 -
  • ۱۳۹۷ پنج شنبه ۲۷ دي

قصه گربه‌اي كه در زندگي ساده، آرام و باصفاي خانواده شريك بود و مثل يك شاهزاده خانم زندگي مي‌كرد

جاسمين، پيرمرد خيلي سيگار مي‌كشه

ليلي بعلبكي ترجمه مريم الماسي

 

 

 

ليلي بعلبكي در سال 1936 در لبنان متولد شد و در حال حاضر 83 سال دارد. او در دانشگاه سن‌ژوزف بيروت ادبيات خوانده، اما درسش را رها كرده تا به عنوان دبير در مجلس لبنان كار كند. او حرفه نوشتن را با روزنامه‌نگاري براي روزنامه‌ها و مجله‌هاي محلي آغاز كرده و تا امروز دو رمان و يك مجموعه داستان كوتاه از او به چاپ رسيده است.

 

حالا اول تابستان است. در ماه فوريه و در جاده كوچكي كه كارگران شهرداري مشغول آسفالت كردنش بودند و باقيمانده غذاها و دستمال‌هاي كثيف‌شان را آنجا پرت مي‌كردند، گربه بچه‌هايش را به دنيا آورد. مادر چند روز اول مشغول ليسيدن خون از روي بدن‌هاي كوچك‌شان بود. يك شب، باران به ‌شدت و بي‌رحمانه روي خيابان مي‌ريخت، سرما به دست و پاي مادر و پنجه‌هاي بچه‌گربه‌ها مي‌خزيد، رعد همه صداهاي دنيا را در خودش غرق مي‌كرد و صاعقه روي صورت آسمان خطي مي‌انداخت. در همان شب بخصوص، مادر بچه‌گربه‌ها از بيرون بشكه آهني صداي قدم‌هاي آهسته‌اي را روي سنگفرش مي‌شنيد كه مي‌ترساندش. بچه‌هايش را نزديك‌تر كشيد و بدنشان را ماليد تا گرم شوند. بعد به آرامي آنها را بو كشيد. صداي قدم‌ها در هوا معلق بود. مادر بچه‌گربه‌ها صداي پا را مي‌شناخت. قبلا از پشت پنجره خانه‌اي كه در آن زندگي مي‌كرد، اين صدا را شنيده بود و حالا قلبش به‌ شدت مي‌تپيد. چند ماه پيش، با يك زن و شوهر پير، تنها پسرشان كه مجرد بود و خدمتكارشان زندگي مي‌كرد. همه گربه را لوس و بهش افتخار مي‌كردند. زيباترين چشم‌ها را داشت؛ گاهي بنفش و گاهي آبي-توسي. نحيف بود و پشم سفيدش كه دايره‌هاي عسلي‌رنگ رويش لكه انداخته بودند، مثل آينه‌اي كه طلوع آفتاب را منعكس كند، مي‌درخشيد. در زندگي ساده، آرام و باصفاي خانواده شريك بود و مثل يك شاهزاده خانم زندگي مي‌كرد. «امروز چي بپزيم جاسمين؟» «جاسمين! پيرمرد خيلي سيگار مي‌كشه.» «پسره دير كرد، جاسمين!» «جاسمين.»

 

خانم خانه برايش توضيح داده بود كه اسمش به معني گل سفيدرنگي است كه مدت كوتاهي زنده مي‌ماند و بعد ناپديد مي‌شود. زن گفته بود عطرش از بوي همه گل‌ها قوي‌تر، ملايم‌تر و بهتر است. چرا خانم خانه بهش نگفته بود فقط از لحاظ عمر كوتاهش به گل ياسمن شبيه است و مثل ستاره‌ها در يك شب روشن كم‌كم ناپديد مي‌شود؟ به هر حال، گربه ديگري را ديده بود كه هيكل نتراشيده و بزرگش پنجره را پر مي‌كرد. دزدكي نگاهش كرده بود و پيش خودش گفته بود اين زيباترين گربه نري است كه تا به حال ديده، وقتي مي‌بيندش ضعيف و كرخت مي‌شود و عشق با او فوق‌العاده خواهد بود. يك روز غروب، خانه را ترك كرد، مسير پرپيچ‌وخمي را به دنبال گربه نر پرسه زد و به او عشق ورزيد. گربه نر او را در عشقش غرق كرد. گربه ماده ثروتمندترين گربه دنيا بود. دست‌كم اين تجربه را چشيده، شور، رنگ‌ و نبض آن لحظه‌هاي جادويي را حس كرده و در لذت و ترس و لرز غرق شده بود و اين گربه‌اي كه حالا اطراف بشكه مي‌پلكيد چيزي بيشتر از عشق نثارش كرده بود؛ بچه‌گربه‌ها را بهش داده بود. به خاطر بچه‌ها، گربه ماده هنوز جوابش را مي‌داد، دنبالش مي‌رفت و بهش فكر مي‌كرد.

صداي قدم‌هاي آهسته پدر بچه‌گربه‌ها دور شد و توفان شدت گرفت. مادر بچه‌گربه‌ها با دقت به صداها گوش مي‌كرد. بچه‌گربه‌ها به صورت مادرشان نگاه كردند و مادرشان بهشان قوت قلب داد كه همه‌ چيز در پناهگاه‌شان امن است و روز بعد مخفيگاه ديگري پيدا مي‌كنند.

وقتي توفان فرونشست و آفتاب زد، گربه شروع كرد به جابه‌جا كردن بچه‌هايش. فكر كرد بهترين كار اين است كه آنها را به جاهاي مختلفي ببرد و اين‌طور شد كه يكي از آنها از پنجره آشپزخانه روشني سر درآورد.

بچه‌گربه نمي‌دانست براي مادرش و خواهرهايش چه اتفاقي افتاده. تنها چيزي كه اين بچه‌گربه ماده مي‌دانست، اين بود كه از لاي پنجره باز بوي شير بيرون مي‌آمد. به سمت بو گردن كشيد. زني چاق ديدش. زن وحشيانه گربه را داخل كشيد، روي زمين انداختش و با صدايي بدجنس و نخراشيده گفت: «اين گربه به موقع رسيد. خونه رو از موش‌ها خالي مي‌كنه و جز چيزي كه خودش شكار كرده باشه چيزي براي خوردن نداره.» براي شروع، موش‌ها اصلا از لانه‌هاي‌شان بيرون نيامدند. اگر هم بيرون مي‌آمدند، گربه آنها را نمي‌شناخت، چون قبلا هيچ‌ وقت با يك موش مواجه نشده بود. در نتيجه بچه‌گربه مجبور بود يك عالم شير بدزدد تا قبل از روبه‌رو شدن با موش از گرسنگي نميرد. يك شب، در تاريكي روي صندلي‌اي گوشه آشپزخانه چرت مي‌زد كه صداي حركت آرام و عجيبي را شنيد. يكي از چشم‌هايش را باز كرد و گروهي از موش‌هاي ريز و درشت را ديد؛ شايد يك خانواده بودند. آماده شد كه با آنها مبارزه كند، اما بعد چشم‌هايش را بست و صرفا از فكر اينكه روزي مجبور باشد اين موجودات شرور را بخورد، احساس وحشت و انزجار كرد. از خودش پرسيد چه‌طور ممكن است موجودي با اين ابعاد را بخورد؟ اصلا چرا بايد آنها را دشمن به حساب بياورد؟ كسي چه مي‌داند شايد از زن چاق مهربان‌تر باشند. بچه‌گربه از صندلي روي كاشي‌هاي كف پريد تا از مهمان‌ها استقبال كند، اما آنها ترسيدند و غيب‌شان زد. اطراف را نگاه كرد و روي يكي از قفسه‌ها كيسه‌اي پر از گرد ديد. متوجه شد. يواشكي به اتاق نشيمن رفت و راه را براي فرار موش‌ها باز گذاشت.

صبح، زن چاق از دسيسه بو برد و گربه را زد و از خانه بيرون انداخت. بعد از آن، گربه سرگردان خانه‌هايي بود كه در آنها كتك مي‌خورد، زنداني مي‌شد، گرسنگي مي‌كشيد و مجبور مي‌شد حتي موش‌هاي صحرايي، كرم‌ها و پشه‌ها را بكشد. نهايتا، باغ متروكي پيدا كرد و آنجا ماندگار شد. هر چيزي را كه آدم‌هاي ثروتمند و اسراف‌كار از بالكن‌هايشان بيرون مي‌انداختند، مي‌خورد. در آن تكه زمين براي خودش پرسه مي‌زد، آواز مي‌خواند و كيف مي‌كرد. حالا در قلمرو خودش بود؛ آزاد و بي‌نام و نشان.

من هم همين طور؛ مادرم عاشق مردي شد و مرا باردار شد. از آنجا كه مادرم بسيار عاشقانه اين مرد را دوست داشت، خيلي خيلي خوشگل از آب درآمدم و هر كس كه مي‌بيندم، دايم مي‌گويد: «خيلي خوشگله، خيلي خوشگله.» حالا نوزده سال دارم. قصد دارم باردار نشوم، مگر اينكه در درياي توفاني عشق غرق شده باشم. آن وقت صورت بچه‌ام مثل ماه مي‌شود. ماه؟ نه. ماه سرد و احمقانه است. بي‌معني است. نه. از صورت بچه من، مثل خورشيد، گرما مي‌تابد. اگر زمان پاگانيسم زندگي مي‌كردم، يكي از كنيزان خورشيد بودم؛ در معبد خورشيد را ستايش مي‌كردم و عود مي‌سوزاندم و بعد زمين. اولين‌بار است كه به زمين فكر مي‌كنم. زمين برايم جالب نيست: خاك، درخت‌ها، صخره‌ها و چشمه‌ها. چيزي كه برايم جالب است، دوست داشته شدن روي زمين است و حالا مردي را دارم كه دوستم دارد. اين تنها چيزي است كه خوشحالم مي‌كند.

مي‌دانم چه مي‌خواهم. در همين حال، پاهايم در زمين فرو مي‌روند و صورتم خورشيد را در آغوش مي‌كشد؛ به اميد اينكه كسي دستش به ماه برسد، نابودش كند و مرا از نور احمقانه‌اش خلاص كند. مي‌دانم براي اينكه زني آزاد، قهرمان و ناميرا باشم، نمي‌جنگم. خوشحالم كه امسال به دانشگاه مي‌روم و در هياهو، ملال، بي‌مايگي و روياهاي شيرين خانواده‌ام شريك مي‌شوم؛ همچنين در هرزگي و بزدلي بعضي از آنها. در خانه آرام مي‌گيرم و در خيابان ذوب مي‌شوم. به اين ترتيب احساس مي‌كنم، امنيت دارم و شب‌ها راحت مي‌خوابم؛ راحت و با لذت.

نه! من مثل آن زن‌هاي افسانه‌اي نيستم كه مي‌توانند تنها زندگي كنند. تنهايي مرا مي‌كشد. فضاهايي كه از آدميزاد خالي‌اند مرا مي‌ترسانند. به همين خاطر قصد دارم، ازدواج كنم و چند تا بچه داشته باشم. تا آن موقع، اگر مرد عاشقي كنارم نباشد، اصلا نمي‌توانم نفس بكشم. ولي خودم تا به حال عاشق نشده‌ام.

 

كسي كه در ماشين كنارم نشسته و با دقت به صداي گربه گوش مي‌كند، مردي است كه اين روزها شهر را با او مي‌گردم. با اينكه دو برابر نوزده سال من سن دارد، از من خوشحال‌تر است. او كسي است كه به من ياد داد بخندم، كسي كه كشف كرد خنده من اشتياقم را لو مي‌دهد كه لبخندم شكوفه لاله است كه پوستم مثل گلبرگ‌هاي رز سرخ و مخملي است و چشم‌هايم بندرگاهي است كه ملوانان را به سمت ساحل خوشي و پيروزي هدايت مي‌كند.

از موهاي خاكستري روي شقيقه‌هايش خوشم مي‌آيد. تنها چيزي است كه باعث مي‌شود انگشتانم كرخت شوند. يك بار ازم پرسيد دلم مي‌خواهد چي بهم هديه بدهد؟ گفتم: «موهاي خاكستري‌ات.» چشم‌هايش محزون شدند و گونه‌هايش رنگ‌ پريده. من را به سمت خودش كشيد. احساس كردم در يك جويبار زير درخت گردو آبتني مي‌كنم و در دوردست روي جاده ناهموار يك روستايي كيسه‌اي آرد را به آسياب مي‌برد و آسياب بالاي كوه است.

از همان اول كاري كردم كه بفهمد مي‌دانم چه مي‌خواهم و قصد ندارم ديوانه‌وار عاشقش بشوم، دنيا را رها كنم و پشت او سوار بر اسب به سمت جنگلي ناشناس بتازم. به همين خاطر هيچ ‌وقت درباره زنش، خانه‌اش يا كارش صحبت نكرديم و من هم چيزي درباره زندگي‌ام بهش نگفتم. با هم بيرون شام مي‌خوريم و تفريح مي‌كنيم و كوه مي‌رويم. من بهار او هستم و او تابستان من است. بهمان خوش مي‌گذرد.

اما كارهايي مي‌كند كه متعجب مي‌شوم. همين الان در ماشين كاري كرد كه تعجب كردم. به جاي اينكه دستش را بيندازد دور شانه‌هايم و اجازه بدهد سرم در حفره بين چانه و شانه‌اش بيفتد، به جاي اينكه در خيابان‌هاي شهر با يك دست و با سرعت رانندگي كند، شق و رق نشسته بود و با چشم‌هايش حياط باشگاه را مي‌پاييد و باغچه‌اي را كه بهش نرسيده‌ بودند. پرسيد: «صداي ميوميوي گربه را مي‌شنوي؟» جواب دادم: «آره مي‌شنوم.» بيرون پريد و دستور داد: «آروم برو. من گربه رو برمي‌دارم و پيش پدرم مي‌برم تا باهاش بازي كند.» پشت پرچيني از گل‌هاي روشن ناپديد شد و وقتي بالاخره پيدايش شد گربه كوچك و لاغري را به خودش چسبانده بود كه هوا را از صداي ميوميوي خودش پر كرده بود. گربه را روي صندلي عقب انداخت، پنجره را بست و بعد مثل رواني‌ها رانندگي مي‌كرد. چشم‌هايم را بستم، چون مي‌ترسيدم هر لحظه با يك ديوار برخورد كنيم يا كسي را زير بگيريم. هيچ‌ وقت آن قدر مغرور، پيروز و خوشحال نديده بودمش. بي‌آنكه به من رو كند، گفت: «برمي‌گردم گربه را بدم به بابام تا باهاش بازي كنه. بعد از اون مي‌ريم شام مي‌خوريم.» در آن لحظه احساس كردم تنهام؛ خيلي تنها و غمگين. تقريبا داشتم خفه مي‌شدم. دلم مي‌خواست گريه كنم اما دهانم را باز نكردم. در يك لحظه ناگهاني و جادويي اجازه دادم احساساتم بروز كند: در تاريكي ماشين دستم را به سمت صندلي عقب دراز كردم. گربه آرام شده بود و ديگر ميوميو نمي‌كرد و من نمي‌توانستم پشتم پيدايش كنم. همزمان انگشتانم را روي روكش زبر ماشين مي‌كشيدم و با گوشه چشمم صورت مردم را با دقت زيرنظر داشتم. سرخوش بود و نگاهش روي خانه‌ها و چراغ‌ها و آدم‌هاي خيابان مي‌چرخيد. پنجره طرف خودم را باز كردم و هنوز با دست ديگرم مشغول گشتن روكش ماشين بودم. گربه به انگشت‌هايم نزديك شد؛ انگار از رهايي‌اش بو برده باشد. گرفتمش و بدن نرمش را با انگشت‌هايم فشار دادم. اين دفعه جيغي زد. دستم را كشيدم و شروع كردم به لرزيدن. وقتي مرد سر برنگرداند و فقط گفت: «پدرم با اين گربه خيلي خوشحال مي‌شه. با گربه بهش خوش مي‌گذره.» نفس راحتي كشيدم. خيلي خسته بودم و پنهاني لبخند زدم. چشم‌هايم را بستم، دستم را روي شكم گربه گذاشتم، با احتياط بلندش كردم و از پنجره انداختمش بيرون. بعد با عجله پنجره را بستم و دست سردم را روي صورت سرخ و داغم كشيدم. بعد از آن جرات نداشتم به صورتش نگاه كنم. موهايم روي چشم‌هايم ريخته بود. آرزو مي‌كردم كاش موهايم به بلندي برگ‌هاي نخل بود تا بتوانم خودم را پشتش پنهان كنم. سعي كردم كلمه‌هايي را به زبان بياورم و گفتم: «دم يه كافه من رو پياده كن.» از صدايش معلوم بود كه تعجب نكرده. گفت: «بعد از اينكه گربه رو براي بابام بردم تا باهاش بازي كنه، همون طور كه قرار گذاشته بوديم روي كوه شام مي‌خوريم.» اما من داد زدم: «دم يه كافه من رو پياده كن!» درد در دستم پيش مي‌رفت، قفسه سينه‌ام تنگ‌تر مي‌شد و غم داشت پاهايم را فلج مي‌كرد.

«من رو اينجا پياده كن.»

جلوي يك كافه نگه داشت و گفت: «چي شده؟ همين‌جا منتظر بمون تا گربه رو برسونم و بيام.»

پاهايم را تا جلو در كافه روي زمين كشيدم، اما نرفتم داخل. در عوض، با عجله دور شدم تا در كوچه‌هاي ساكت و متروك پرسه بزنم.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون