قصه پسري كه پيانو مينواخت ولي پيانوي او مثل همه پيانوها نبود
مكاشفه موسيقايي
رائول براسكا
ترجمه شادمان شكروي
پسر نوجوان نشسته روي صندلي مخملي پيانو قطعهاي از اليگي ماسونه را مشق ميكند. بارها و بارها اجرا ميكند و هر بار بيشتر با خمودگي و تيرگي. همانطور كه نگاهش از صفحه نت جلوي رويش ميگردد و به ديوار مقابل خيره ميماند، نتها همانند خود او تيرهتر و پژمردهتر ميشوند. چشمهايش به تابلوي گوبلن روي ديوار متوقف ميماند. تصوير يك جفت فلامينگوست كه پاهاي بلند خود را در آبگيري زلال به رنگ آبي تيره فرو بردهاند. مثل شكارچياي بيرحم به سمت پرندگان درون تصوير حمله ميكند. با دو ضربه مهلك پاهاي هر دو را خرد ميكند. صداي استخوانهاي خرد شده در اتاق موسيقي طنينانداز ميشود. كليدهاي پيانو زنجير پاره ميكنند و با صدايي ديوانه كننده بر هم ميخورند. نتهاي آبي رنگ به در و ديوار و اثاثيه مجلل لويي پانزدهم پاشيده ميشود. سيمهاي پيانو با طنيني دردناك انگار كه به صورت زجرآوري كشيده شوند، نالههاي شوم سر ميدهند. تعدادي از آنها تاب نميآورند و با فريادي بلند از هم گسيخته ميشوند. فريادشان لحظهاي بعد همراه با پرهايي كه آرام روي بركه ميريزند، كاسته ميشود و همراه آب بركه خشك سپس محو ميشود. پسر نوجوان به جاي خودش برميگردد. از هيجان ميلرزد. احساسات تيره و تاري او را گرفته است. انگار كه چيزي يا چيزهايي هولناك، گنگ ولي رعبانگيز را كشف كرده باشد. با اين همه آنچه كشف كرده به نظرش بيمانند مينمايد.
روايت مترجم
رائول براسكا را براي اولين بار آقاي اسدالله امرايي به جامعه ايراني معرفي كرد. كما اينكه بسياري از ديگر شخصيتهاي ادبي و هنري جهان نيز از طريق ايشان به جامعه ادبي ايران معرفي شدهاند. داستانكها يه اصطلاحا فلاش فيكشنهايي از براسكا را به فارسي(با ترجمه ايشان) و انگليسي و اسپانيولي خواندهام. هر چند در هيچ كدام مهارت چنداني ندارم. به هر حال گفتني اينكه رائول براسكا صاحب وجاهت جهاني است و به خصوص در زمينه فلاش فيكشن نام و آوازه دارد. البته نام و آوازه او به اين محدود نميشود ولي حداقل آن طور كه يك كاوش ساده نشان ميدهد به خصوص در ميان اسپانيولي زبانها در اين زمينه بيشتر مطرح است.
اينكه لايههاي درونيتر داستان، ساخته و پرداخته ذهن من هستند يا نويسنده به آنها امعان نظر داشته، معلوم نيست. قرايني هست كه وجود اين لايهها را تقويت ميكند. حمله وحشيانه به دو پرنده كه در محيطي شاعرانه و خيالي در كنار هم هستند و خرد كردن پيكر آنها، يا ناشي از واكنش شهودي است كه در مواجهه با نامهرباني يك طرف رابطهاي عاطفي و عكسالعملهاي آن در طرف ديگر روي ميدهد يا ناشي از عصيان عليه آداب و رسومي است كه به اينگونه طبقات تحميل ميشود و يا ناشي از نفرت دروني نوجوان از زندگي خانوادگي و امثالهم. قرينه اول البته منطقيتر مينمايد به ويژه اگر قطعه مرثيه ماسونه را هم كه توسط نوجوان نواخته ميشود در نظر بگيريم. به هر حال چندان فرقي هم نميكند. آنچه مهم است، اين است كه چيزي از دست رفته يا مرده است و روح درگير نوعي فشار غم و در عين حال خشم است. خشمي كه شايد- به طور شهودي- از خشم به يك انسان يا انسانهاي ديگر به سبب بيوفايي يا نيرنگ بازي آغاز شود و ناخودآگاه به عصيان عليه وضعيت موجود بينجامد. انگار كه عصيان از دنياي ذهني ميخواهد به دنياي عملي سرك بكشد. نوعي جنبش اعتراضي عليه اين نوع خاص زندگي. جايي كه پرندههاي عاشق كنار هم نيز همچون آبگير و همچون همه چيز، دروغين، ظاهري و عوامفريبانه هستند. استفاده براسكا از شخصيت نوجوان با حال و هوايي كه در اين سن انتظار داريم از ديگر ظرايف ساختاري قابل تحسين اوست.
البته از ظرافتهاي قابل تامل نويسنده در لايههاي عميقتر، تاكيد روي موسيقياي بوده كه توسط نوجوان نواخته ميشده است. اينكه در ذهن نوجوانان شهود به مراتب نيرومندتر از عقل(به معني عام كلمه) است البته قابل تامل است. موسيقي ميتواند در روح ايشان سبب انگيزشهاي متفاوت شود و پيامهاي خاصي را برساند كه توسط شهود درك ميشود و به واكنش ميانجامد. اوج اين شهود در داستانهاي سالينجر و كشف و شهودهاي هولدن كالفيلد بازسازي شده است. متاسفانه دانش من در زمينه موسيقي كلاسيك و مرثيهسرايي غربي آن هم به شيوه اپرا و سبك احتمالا خاص ژوئل ماسنه عميق نيست. اگر جنبه نوستالژيك و ايجاد اندوه واقعي ناشي از از دست دادن چيزي يا كسي كه بنمايه اين نوع مرثيه را تشكيل ميدهد در نظر بگيريم در لايه ظاهري همان مساله شكست عشقي و آن هم به عاطفيترين شكل موجود موجه مينمايد.