مردي كه كتاب تقسيم را برداشت، شبيه صندوقي بود كه داخلش را نميديدم
حدودا چهل ساله و سر تا پا سياهپوش
سعيد حسين نشتارودي
انگار توي چشمانش جادويي باشد، نگاه كه ميكرد، مسخ ميشدم. هر بار با همان لباسهاي هميشگي ميآمد، تنپوشي تيره، شلواري تيرهتر و كفشهايي به غايت تيره. در اولين برخورد پرسيدم كه اينجا زندگي ميكنيد؟ كوتاه و رسمي جواب داد: مهاجرم. حالا هر هفته يكشنبه سر غروب وارد ميشود و با حركت آرام سر سلام ميكند. تسبيح دانه سياهي را دور دستش مياندازد كه صليب كوچكي در انتهاي آن آويزان است. وقتي ميبيند نگاهم به صليب ِ بيرون زده از سرآستين خيره مانده، با حركتي سريع مخفياش ميكند. امروز حال و هواي ديگري داشت. روي صندلي نشست، نگاهش كه ميكردي به ياد تنديس «متفكر» از آگوست رودن ميافتادي. از كجا ميآمد؟ از كدام شهر مهم؟ اصلا شغلش چه بود؟ گفتوگويهاي ذهنيام را روي دور كند گذاشتم و تمام جملهاي كه ميخواستم بپرسم، زير لب مرور كردم، دقيقا لحظه قبل از پرسيدنم گفت: از شلوغي فرار كردهام، آنقدر پول توي حسابم هست كه راحت زندگي كنم و خانهباغ كوچكي هم اطراف شهر دارم. به جواب سوالاتت رسيدي؟ طرح لبخندي روي صورتش نشست و از قفسه تاريخ، كتاب جلد قرمزي را بيرون كشيد. مثل دسته اسكناس صفحههاي كتاب را بُر زد و به زبان ايتاليايي چيزي گفت. خيلي از مردم صلاح خودشان را نميدانند. بايد كسي باشد كه به نفع آنها كاري كند. كيف چرمش را از روي پاهايش برداشت و شروع به قدم زدن كرد، مثل سربازي كه سر پُست باشد. در دالاني با دو ديوار پوشيده از كتاب راه ميرفت و باز ميگشت. گفت: كمي خستهام، ديشب مهماني ازدواجم بود، «زن سوم»، يك مهماني چهار نفره. هيچ انساني كامل نيست، من سه تكه پازل را كنار هم چيدم، زن اولم آشپز ماهري است اما ضريب هوشي پاييني دارد، بعدي را به خاطر لال بودن و ثروت پدرش گرفتم، سومي بسيار زيباست، مثل عكسي از موج دريا، آن هم زماني كه دريا طغيان ميكند. حالا زندگي مشترك كاملي دارم. با وسطي حرف ميزنم اما نگاهم را از زن سومم بر نميدارم، اين گفتوگو آنقدر طول ميكشد كه زن اولم بايد غذايي برايم بياورد، شوهر بودن كار بسيار سختي است. روزي كه اين خانهباغ را گرفتم گلها ميان علفهاي هرز در حال رشد بودند، اما امروز كه تمام گلها را چيدهام باغچه در واقعيترين شكل خود زيست ميكند. مكثي كرد و در ادامه سراغ قفسه ايتاليا را گرفت. كتابها را يكييكي بيرون ميكشيد و خلاصه پشت جلد را ميخواند. با خودش گفت: هيچ كدامشان به پاي «پيرو كيارا» نميرسند. روزگاري يك كارمند ساده بود كه از كشور فرار كرد وقتي هم برگشت يك شاعر بود، يك شاعر با زباني تند كه كلمات در دهانش مثل شعلههاي آتش زبانه ميكشيد، اما فهميد كه شعر تمام كاري كه ميخواهد بكند نيست، زندگياش را دور ريخت و داستان نوشتن را شروع كرد. مينوشت اما شفاهي بود، گويي ميان كتاب نشسته است، هر كسي كه كتاب را باز كند برايش حرف ميزند. «استاد قصهگو.» مثل اينكه برادر «دِكامرون» باشد، آدمهايي مثل او بودند كه بناي كتابهاي گوياي امروزي را گذاشتند. حس ميكردم تمام اين حرفهاي شفافي كه ميزد براي مخفي كردن چيزي در درونش بود. به صندوقي ميماند كه درش باز بود و داخلش ديده ميشد، اما من توان ديدن نداشتم. هر كسي كه بود براي من راز سر به مُهري به حساب ميآمد. مردي حدودا چهل ساله، به ظاهر سالم و هميشه مرتب و سر تا پا سياهپوش، كه سر ساعت مقرري ميآمد و وقتي كوچكترين عقربه روي ساعت هفت مينشست از در خارج ميشد. مثل انسان ايدهآل ِمردم اهل انديشه بود. متين، مقرراتي، آدابدان و با كلامي روشن. از نگاه ديگران ميخواندم كه حسرت تبديل شدن به او را با خود به خانه ميبرند. اما او با صورتي همچون ديوار صاف و سفيد به اطراف نگاه ميكرد. بسته آدامس را به سمت من دراز كرد، در سكوت آدامس را برداشتم و به طعم يخ و تندش فكر كردم، گويي تكه يخي را در دهانم نگه داشته باشم، حفره بيني و دالان دهانم يخ كرده بود. آدامس جويده شده را پشت زرورق كوچك بستهبندياش گذاشت و زير بيني، بالاي لب چسباند. يك خط تيره كوچك شده بود. ابروها را در هم گره زد و با چشماني درشت از سر تا پاي مرا نگاه كرد، درنهايت گفت: اين مدل، سبيل مورد علاقه من است. وقتي كه كلمه علاقه را گفت، پوست آدامس از پشت لبش جدا شد و سقوط كرد. مثل سبيلي كه تراشيده شده باشد. به ساعت نگاه كرد و كتاب «تقسيم» اثر پيرو كيارا را از توي طبقه برداشت، گفت: با اين يك جلد، چهل و هفت تا «تقسيم» دارم.