در يك چشم به هم زدن
سروش صحت
جلوي تاكسي نشسته بودم و بيرون را نگاه ميكردم. هوا سرد بود فقط سر شيشه كمي باز بود و از همان جا باد سردي به پيشانيام ميخورد. به پيادهرو نگاه كردم. به عابرهايي كه در رفت و آمد بودند، نوجوان، جوان، ميانسال... از اينطرف به آنطرف و از آنطرف به اينطرف. يك دفعه ديدم كه مرد مسني از توي شيشه به من خيره شده است. سرم را جلو بردم كه چهره مرد را دقيقتر ببينم. خودم بودم، با ريشهاي سفيد، با چروكهاي زياد. كي ريشهايم اينقدر سفيد شد؟ ... كي اين همه چروك روي صورتم افتاد؟ كي پير شدم؟ ... به خودم دقيقتر نگاه كردم، خودم هم به من دقيق نگاه كرد. چقدر چشمهايم بيروح شده بود. ترسيدم. به طرف راننده چرخيدم. راننده تاكسي پدرم بود. پدرم در سال هشتاد و شش مرده بود.