دكمه نارنجي پيغامگير چشمك ميزند. روي صندلي كنار تلفن مينشينم. دكمه play را ميزنم. صداي محمد است: مامان جون، با مشاور املاك حرف زدم. قرار شد آخر هفته خونه رو خالي كنيم. يه آپارتمان شيك و تميز برات اجاره كردم. يك بوق كوچك و پيغام بعدي. حاج خانم اين بار آخره پيام ميذارم. به حرمت نون و نمكي كه خورديم نيومدم دم در. تا يك هفته چك محمد پاس نشه با مامور ميام در خونتون. به محمد بگين مگه دستم بهش نرسه. حالا ديگه گوشيش رو خاموش ميكنه.
با صداي تهديدآميز دوست مصطفي بدنم گر ميگيرد و قلبم در سينه گرومپ گرومپ ميكوبد. اين بار سومش است. مثل اينكه مصطفي تهديدش را جدي نگرفته. خدايا خودت به دادم برس. چند روزي است مرتضي تماس نگرفته. نگرانم. از دوستانش سراغش را گرفتهام. جواب درست و حسابي نميدهند. دلم شور ميزند.
از روزي كه فروش خانه را به محمد پيشنهاد دادم، قلبم به درد آمد. چطور ميتوانستم اميدش را نااميد كنم. مگر محمد غير از من چه كسي را داشت. اگر وام جور ميشد كار به اينجا نميكشيد. امروز براي چندمين بار با گرماي چهل درجه اهواز پيش رييس بانك رفتم و التماسش كردم. با خودكار روي كاغذ دم دستش را امضا باران ميكرد: خانم الماسي باور كنيد اعتبار نداريم. يكي، دو روز صبر كنيد، درست ميشه انشاءالله!
سرم درد ميگيرد. با نوك انگشتان پيشانيام را ماساژ ميدهم. بلند ميشوم و چادر را روي مبل رها ميكنم. سمت آشپزخانه ميروم. ليوان آب را تا ته سر ميكشم. خنكياش ميخزد توي تمام تنم. حوصله ناهار خوردن ندارم. ياد خواب ديشب ميافتم. دلم شور ميزند. به اتاق خواب ميروم. از كمد آلبوم جلد چرمي را بيرون ميكشم. عكسهاي اولين سالگرد ازدواجمان است. آلبوم را ورق ميزنم و خاطره اولين خانه مشتركمان زنده ميشود. بعد از سه سال اجارهنشيني خريده بوديم. خانهاي كه بيست و پنج سال از بهترين روزهاي عمرم در آن سپري شده بود.
وقتي با مرتضي وارد كوچه شديم، احساس عجيبي مانند آهنربا ما را به طرف خانه ته بنبست كشاند. از كنار خانههاي سازماني شهرك كيانپارس عبور كرديم. تصويري كه پيچكها با بالا رفتن از سر و كول نردهها و ديوارها و جاري شدن در كف كوچه نقاشي كرده بودند، عقل از سرم ربود. هر چند هنوز داخل خانه نرفته بوديم، ولي چيزي ته دلم ميگفت اين همان خانهاي است كه دنبالش ميگردم. با آرنجم طوري كه مرد چاق بنگاهي متوجه نشود به پهلوي مرتضي سقلمه زدم و كنار گوشش گفتم: اين همون جاييه كه آرزوشو داشتم.
ابروهايش را در هم كشيد: يه كم صبر كن، اول خونه رو ببينيم تا بعد.
هر چه او صبور بود من برعكس او. بنگاهي كليد را داخل قفل چرخاند. كپهاي از گلهاي كاغذي قرمز و صورتي گوشه حياط تلنبار شده و قسمتي از كف حياط را فرش كرده بود. بنگاهي از پلههاي آجري حياط بالا رفت. در راهرو را باز كرد. بوي رطوبت و ترشيدگي نفسم را گرفت. به طرف پنجره رفتم. روي شيشهها را نوار چسب كاغذي ضربدري زده بودند. به دو اتاق ديگر و آشپزخانه سرك كشيديم. بنگاهي گفت: اين خونه رو صاحبش به خاطر جنگ واسه فروش گذاشته. خداييش حرف نداره. بزرگ و جا داره.
با دست اشارهاي به دور تا دور خانه كرد.
-تا عمر دارين ميتونين با خيال راحت با نوه و نتيجههاتون در اينجا زندگي كنين.
زنگ تلفن سكوت خانه را ميشكند. نگاهي به تلفن ميكنم. با خوشحالي گوشي را برميدارم. محمد حرف ميزند و گوش ميكنم: بله، پيامت رو شنيدم.
سعي ميكنم با آرامش حرف بزنم: دوستت بازم پيام گذاشته بود. هر كاري ميكني فقط زودتر. وقت نداريم. همه تلاشم رو ميكنم.
در لحن حرفهايش بغضي احساس ميكنم: مامان جون، خودت ميدوني به هر كس و ناكس رو انداختم شايد فرجي بشه. اگه اين كارگاه ورشكست نميشد، اگه شريكام براي طلبشون فرصت بيشتري ميدادن، شرمندهام.
به زور خودم را كنترل ميكنم: اين چه حرفيه گلم. خودم اين پيشنهاد رو دادم.
براي راحتي خيالش ميگويم: كمكم وسايلها رو جمع ميكنم.
شماره مشاور املاك را ميگيرم. حرفهايم را در ذهنم مرور ميكنم. بوق اشغال ميزند. چند لحظه صبر ميكنم. دوباره شماره ميگيرم. با اولين بوق تماس برقرار ميشود: ببخشيد، كامياب هستم. مزاحم شدم خواهش كنم يك هفته ديگه به ما مهلت بدين. حاج مرتضي سفره. بايد باهاش هماهنگ كنم.
مشاور املاك سر خيابان، مرتضي را ميشناسد. بدون هيچ حرفي قبول ميكند و خيالم راحت ميشود. بلند ميشوم و تلويزيون را روشن ميكنم. به مناسبت سوم خرداد، صحنههايي از خرمشهر را نشان ميدهد و آهنگي پخش ميشود: ممد نبودي ببيني...
آلبوم را ورق ميزنم. عكس مربوط به خيابان امام خميني اهواز بود. با سميه براي تهيه گزارش رفته بوديم. او از فرصت استفاده كرده و براي چندمين بار از مرتضي تعريف كرد. به تنها چيزي كه فكر نميكردم، ازدواج بود. خواستم بگويم: «هيچ بقالي نميگه...» ناگهان صداي مهيب موشك حرفم را در گلويم بريد و ما را به محل حادثه كشاند. وقتي رسيديم چند جنازه در بازار كنار بساط ميوه و سبزيها نقش زمين شده و جويي از خون كنارشان جاري بود. موج انفجار و تركشهاي بزرگ و كوچك كركره مغازهها را از جا كنده بود. دستي از زير آوار بيرون مانده بود. چند مرد با آه و ناله جنازهها را بيرون ميكشيدند و بانيان جنگ را لعن و نفرين ميكردند.
روي جنازهها پارچه رنگ و رو رفتهاي كشيده بودند. جسد زني كنار بساط حصيربافي و كلاه افتاده بود. با سميه سمت او دويديم تا كمكش كنيم. پيراهن بلند و شال سياهي سرش بود. چند تركش پشتش را زخمي كرده بود و خون با فشار بيرون ميزد. كاري از دستمان ساخته نبود. چادرم را روي زن كشيدم. يقين داشتم بچههاي اين زن منتظر خواهند ماند تا مادرشان به خانه برگردد، آن هم با دست پر. با خودم فكر كردم در گزارش بنويسم: زني كه كنار بساط حصيربافي جان داده اهل همين شهر و زير گلولههاي توپ و خمپاره زندگي ميكرده است. او با اين كارش جنگ را به هيچ گرفته بود. پس ميشد زير اين آتش هم عاشق بود، زندگي كرد و يك روز با فرود خمپارهاي، خاطرات يك زندگي عاشقانه را در كوچههايش به يادگار گذاشت.
با غروب خورشيد دلتنگتر ميشوم و بيتابتر. شماره مرتضي را ميگيرم. بوق اشغال ميزند. فكر ميكنم نكند او هم دارد به من زنگ ميزند. هميشه دم غروب زنگ ميزد. گوشي را ميگذارم و چشم ميدوزم به تلفن. دوباره عكسها را نگاه ميكنم. ياد سميه ميافتم. چطور به ذهنم نرسيده بود. ده سالي ميشود به تهران نقل مكان كردهاند. شمارهاش را در تلفن همراهم از بين مخاطبان پيدا ميكنم. خجالت ميكشم. نميخواهم او را هم ناراحت كنم. تصميم ميگيرم گوشي را قطع كنم كه صدايش را ميشنوم.
سلام و احوالپرسي گرمي ميكند كه دلم ميخواهد كاش الان پيشم بود.
- چه عجب خانم ياد ما كردي؟
دست پيش ميگيرم.
- سالي يه بار به زور مياي اهواز. هر وقت هم دلت تنگ ميشه زنگ ميزني به برادرت.
چنان بلند ميخندد كه خندهام ميگيرد.
-اي بابا... فكر نميكردم اين همه حسود باشي. راستي خيلي وقته ازش خبري نيست؟
آهي ميكشم وخنده روي لبهايم خشك ميشود.
- رفته سوريه. زنگ زد بهش ميگم.
سراغ از محمد ميگيرد. قضيه را برايش تعريف ميكنم.
- فيت فيت ميكني كه چه؟
سكوت ميكنم. شماره كارتم را ميگيرد: همين الان ميرم بيرون و يه مقدار ميريزم به حساب يه مقدار هم بعدا.
تشكر ميكنم و خداحافظي ميكنيم.
بلند ميشوم و سمت پنجره ميروم. نگاهي به در ميكنم. با خود ميگويم: اي كاش الان مرتضي در را باز ميكرد و ميآمد تو. بعد ميگويم: نه. اگر زنگ بزند بهتر است. آن قدر پشت در منتظرش ميگذارم دلش شور مرا بزند. چرا هميشه من بايد دلشوره او را داشته باشم. مگر من آدم نيستم. خيلي دلم ميخواهد بدانم چه كار ميكرد. از ديوار بالا ميرفت يا همسايهها را صدا ميكرد تا خبر بگيرد، زندهام يا مرده؟ شايد هم زنگ بزند محمد بيايد و در را برايش باز كند. بدون هيچ دردسري.
از فكرم منصرف ميشوم. با خود ميگويم: من كه تحمل ندارم تا صدايش را نشنوم، آرام بگيرم حالا چطور او را پشت در منتظر بگذارم. چشمم ميسوزد. لبه پردههاي مخمل را به هم ميچسبانم. چراغها را روشن ميكنم. نور چشمم را ميزند. چراغها را خاموش ميكنم. كورمال سمت آباژور ميروم وكليدش را فشار ميدهم. چتر قهوهاي از شدت نور ميكاهد. صداي زنگ بلند ميشود. با خود ميگويم: چه حلالزاده. همين را ميخواست اشكم را دربياورد بعد زنگ بزند. به طرف تلفن ميدوم. گوشي را چنگ ميزنم:
- سلام عزيزم...هيچ معلومه كجايي؟
صداي پشت خط همه اشتياقم را محو ميكند. حاج صادق است.خيس عرق ميشوم. بدون نگاه كردن به شماره جواب داده بودم. اگر مرتضي اينجا بود، ميگفت: بازم كه هول شدي جانم. يه كم صبر كني ضرر نميكنيها. ياد حرفي ميافتم كه اين جور موقعها ميگفت: مثل اينكه وقتي تو صف قد به انتظار ايستاده بودي، سهم تو رو از صبر به من دادن.
صداي حاج صادق بلندتر ميشود: الو... الو... خانم الماسي صدامو ميشنوين؟
به زور نفس عميقي ميكشم و آرام ميگويم: بفرماييد!
- ببخشيد ظهر اومدين من نبودم. بچهها بهم گفتن يك هفته است مرتضي تماس نگرفته. خواستم بگم مرتضي حالش خوبه.
گوش ميكنم. مثل اينكه زبانم بند آمده. حرفي پيدا نميكنم براي گفتن. حاج صادق عذرخواهي ميكند و بوق كوتاه ممتدي بلند ميشود.
ماه از لاي پارگي ابرها ظاهر ميشود. وضو ميگيرم. سجادهام را باز ميكنم. صداي مرتضي هنگام خواندن نماز در گوشم ميپيچد. لحظهاي احساس ميكنم، نكند واقعا خودش باشد. بالش را از روي تخت برميدارم و ميآيم كنار آلبوم دراز ميكشم. موهايم روي بالش را پر ميكند. گوشم را به تلفن ميسپارم تا با صداي زنگ مرتضي، بيدارم كند.
نمي دانم زنگ كه زد به او درباره مشكلات محمد بگويم؟ چطور بگويم كه ناراحت نشود؟ اگر بشنود خانهمان را ميخواهم به خاطر پسرمان بفروشم چه عكسالعملي نشان خواهد داد. بعد از تلفن حاج صادق فكر تازهاي به سرم ميزند. او فرمانده مرتضي در سالهاي جنگ بود و در عملياتهاي زيادي با هم بودند. چند بار گفته بود: اگر كاري داشتيد، مديونيد به من خبر ندين.
اگر مرتضي زنگ بزند به او ميگويم...ولي نه...نميتوانم در اين وضعيت چطور او را نگران كنم. بايد ثابت كنم كه هميشه و تحت هر شرايطي به پاي او ميمانم. آخرين عكسي كه با هم داريم را پيدا ميكنم. عكسي كه محمد با آن غافلگيرمان كرده بود. خاطرات آن شب با جزيياتش برايم زنده ميشود. شبي كه مرتضي ميخواست به سوريه برود. كفشهايش را واكس ميزد، گفت: «سهيلا جان، وصيتنامهام را نوشتم. بعد من تو وكيلي.» حرفش قلبم را چنگ زده بود. هر چند اين حرف برايم تازگي نداشت. سالها پيش هم موقع جنگ اين حرف را شنيده بودم.
با صداي آيفون سكوت خانه شكست. مرتضي با عجله بلند شد و جواب داد: «سلام... بله... الان ميام.» اوركت سبزش را پوشيد و جلوي آينه لباسهايش را مرتب كرد. لبخند هميشگياش چه زيباتر و دلنشينتر شده بود. تاب نياوردم و بدون هيچ حرفي به اتاق رفتم و در را كوبيدم. پشت در نشستم و گفتم: «تا حالا هر چي گفتي، گفتم چشم. هشت سال بهترين لحظههاي زندگيم به تنهايي گذشت. هر يكي، دوماه، دو، سه روز مياومدي و تا ميخواستم به بودنت عادت كنم ميرفتي. من ميموندم و تنهايي.» مرتضي سعي كرد وارد اتاق شود. هر چه او در را هل ميداد، پاهايم را با تمام توان به زمين فشار دادم و پشتم را به در. مرتضي گفت: په چته خو؟
دلم نميخواست باز هم تنهايمان بگذارد: بله...خودم خواستم... ولي ميخوام بدونم كي اين جنگ لعنتي تموم ميشه. به خدا ديگه تحمل ندارم. اين همه آدم، چرا تو بايد بري؟ پس كو اون عشقي كه اين همه ازش دم ميزدي...ها...دِ بگو خب؟
از غيظ خيس عرق شده بودم و ميلرزيدم. ساكت شدم و يك لحظه احساس كردم تواني براي ادامه ندارم. مرتضي از فرصت استفاده كرد و از لاي در خود را به اتاق انداخت. به محمد گفت: يه ليوان آب بيار.
نميخواستم چشم تو چشم شويم. دستهايم را جلوي صورتم گرفتم. هرم نفسش را روي دستهايم حس كردم. صداي آيفون دوباره بلند شد. مرتضي بلند گفت: محمدجان، بگو بابام خودش مياد.
مرتضي به آرامي دستهايم را از روي صورتم پايين كشيد. سنگيني نگاهش را حس كردم. با انگشتش چانهام را بالا آورد و با دست ديگرش اشكهايم را پاك كرد. دلم براي موها و ريش جو گندمياش، لب خندانش، چال روي گونهاش تنگ ميشد. به چشمم زل زد و گفت: «چاكرخاتيم به مولا ... اگه تو اجازه ندي مو جايي نميرم.»
باز هم صبوري كرده بود و من بي قراري. چند روز پيش پيكر چند شهيد مدافع حرم را در تلويزيون ديدم. گريهها و بيقراريهاي خانوادههاشان دلم را لرزانده بود. به خودم حق دادم هر چند مرتضي از كارم خوشش نيايد. منتظر شد تا آرام شدم. مثل پر شده بودم. با يك حركت از زمين بلندم كرد. روبهرويش ايستادم.
- ميدوني سهيلا عشق تو به من جرات ميده. من با خدا معامله كردم. چه دوران جنگ و چه الان كه براي دفاع از حرم اهل بيت (ع) ميرم. از شما ميخوام هيچ توقعي از هيچ كس نداشته باشين. تنها رضاي «خدا» براي من مهمه.
چشمهايم سنگين ميشود. بالش خيس شده و به صورتم ميچسبد. صداي گنجشكها روي شاخههاي كنار بيدارم ميكند. بيحال و سست بلند ميشوم. سمت آشپزخانه ميروم. سرم گيج ميرود. دستم را به كابينت و يخچال تكيه ميدهم. كتري را پر از آب ميكنم. فندك اجاق گاز را چند بار ميزنم. همزمان صداي زنگ تلفن بلند ميشود. هول ميشوم. كتري از دستم سُر ميخورد و آب كف سراميك آشپزخانه را پر ميكند. سمت تلفن پا تيز ميكنم. ليز ميخورم و دستم زير سنگيني بدنم ميماند. درد شديدي احساس ميكنم. پيراهنم خيس شده و به تنم ميچسبد. به زور از جا كنده ميشوم. تلفن روي پيغامگير ميرود:
سلام، كجايي خانم؟ شنيدم در به در دنبالم ميگردي. نگران نباش. چند روز ديگه ميام مرخصي.