خط غلط، املا غلط، انشا غلط
امير جديدي
در چند روز گذشته اكثر اهالي حقيقت و مجاز اين سرزمين در مساله وضع حمل يك سلبريتي در كانادا اظهارنظر كردهاند. عدهاي عليه و معدودي له او سخن گفتهاند و كامنت گذاشتهاند.
اما در اين ميان جمعي از هموطنان هم بودند كه شرايط پيش آمده براي اين نورسيده را يك تولد آرماني خواندند و بر حال خودشان و احتمالا بچههاي بعد از اينشان دريغ و افسوس خوردند. در همين تلگرام ديدم عكس نوزادي را در اتاق عمل گذاشتهاند و از زبانش با گريه و آه و فغان نوشتهاند: «خدايا اين قرارمون نبود مگر نگفتي كانادا، پس چرا دكتر و پرستار فارسي صحبت ميكنند...» اين نوشتهها و پستها و اظهارنظرها البته بيشترشان بار شوخي دارند اما اگر دقيقتر نگاه كنيم در باطن اين سخنان حقيقتي تلخ نهفته است: اينكه عدهاي از مردم اين سرزمين متوهمند اگر دردانهشان خارج از ايران پا به عرصه گيتي بگذارد، در آينده برايشان تخم دو زرده ميگذارد و همين كه پاسپورتي غيرپاسپورت ايراني داشته باشد، نصف راه عاقبت به خيري را جلو جلو طي كرده است، زهي خيال باطل.
باري؛ در اين نوشته قرار نيست بحث ناسيوناليستي كنم و بد ممالك ديگر را بگويم يا حكم كنم كه هر كس مهاجرت كرده خطا كرده و دير يا زود به بد فرجامي دچار ميشود و حال و روزي پيدا ميكند كه مسلمان نشنود كافر مبيند. نه. قصدم قضاوت نيست، حكم كلي هم نميدهم. چه بسا هموطناني كه بار و بنهشان را جمع كردند و راهي جايي ديگر در زمين وسيع خدا شدند و زندگيشان بهتر شد، خيليها هم بدتر شد. با اين بهتر شدن و بدتر شدن كار ندارم بلكه نميخواهم جلوي كساني كه به دنيا آمدن در ايران را يك جور كسر شأن ميدانند، ساكت بنشينم. ممكن است در ظاهر و با كلمات واضح نگويند «اينجا به دنيا آمدن» كسر شأن است اما طوري از كانادا و امريكا و اروپا حرف ميزنند كه انگار آسمان در جاهاي ديگر آبيتر است...
اينجا وبلاگ شخصي من نيست تا از خاطرات روزانهام برايتان بنويسم، اگر هم بود چيزي جز همينها كه هر روز ميبينيد و ميشنويد، نداشتم خدمتتان عرض كنم. با اين حال همين يكبار را اجازه ميخواهم تا تجربه شخصي چند ماهه اخيرم را با شما در ميان بگذارم. مدتي است به بد خوابي گرفتار آمدهام و هر شب براي يك لقمه خواب هزار ترفند و توصيه را بهكار ميبندم و عاقبت نيز زير لب زمزمه ميكنم ما را همه شب نميبرد خواب/ اي خفته روزگار درياب. رفيقي توصيه كرد بالش و پتويت را بردار و جلوي تلويزيون روي كاناپه دراز بكش، ده دقيقه، يك ربع كه تلويزيون ببيني هفتاد و هفت پادشاه را خواب ميبيني. به توصيهاش عمل كردم و هر شب راس ساعت سه بعد از نيمه شب ناخواسته و از سر استيصال ميهمان «بفرماييد شام» كانادا شدم. از يك جايي به بعد ماجرا ديگر ربطي به خواب و بيخوابيام نداشت. اصلا موضوع خواب منتفي شد و قصه ديگري پيش آمد. چند شب كه گذشت، متوجه رفتارهاي عجيب و غريب هموطنانم، هموطنان ساكن كانادايم شدم و از آنچه ميديدم و ميشنيدم چشم گرد كردم. خواب را بالكل شب خوش بگفتم و به شكلي مستمر كار تحقيقي شبانهام را شروع كردم. دفتر و دستك آوردم و همه ماجراها را نوشتم. قصد تمسخر كسي را ندارم اما باور كنيد بر حال صدي نود بزرگواراني كه در برنامه شركت كردند و تلويحا بابت كانادين بودن فخر ميفروختند، جز اينكه ترحم كنم و دل بسوزانم عكسالعمل ديگري نميتوانستم داشته باشم. در ظاهر آنها براي ما يعني براي من و شمايي كه در ايران زندگي ميكنيم - دل ميسوزاندند و ترحم ميكردند، اما در اصل آنها خود از رعايت ابتداييترين رفتار انساني عاجز بودند. آنها در يك ميهماني ساده حرمت ميهمان و ميزبان را عملا زير پا ميگذاشتند تا يك امتياز بيشتر بگيرند. حرمت كه سهل است حتي آداب اوليه معاشرت و مناسبات انساني را رعايت نميكردند. از رفاقت حرف ميزدند اما رفاقت را نميفهميدند. ميگفتند ما براي پول و برنده شدن و امتياز در برنامه شركت نكردهايم اما براي كسب يك نمره تا پاي دوئل پيش ميرفتند، مثلا بابت كريسپي نشدن مرغ، سه نمره كم ميكردند. علنا بد طينتي ميكردند، جلوي ميزبان مجيزش را ميگفتند و توي اتاق خوابش پشت سرش صفحه ميگذاشتند و بدش را ميگفتند. كمكم جلوي دوربين و پشت دوربين را با هم قاطي كردند و هر چه نه بدتر همديگر را روي دايره ريختند و شأن خودشان و آن تلويزيون كوفتي و حتي فاميل و بينندهشان را زير پا گذاشتند. قيافه آدمهاي متمدن و مبادي آداب را به خود ميگرفتند، اما از قحط فراريها هم اينطور به جان هم نميافتادند كه ايشان. ايرادهاي بنياسراييلي از هم ميگرفتند كه آدم از شنيدنش شرم ميكرد. مثلا بابت اينكه چرا سوپ در نان سرو شده و در كاسه نه، حرمت بركت خدا را نگه نميداشتند. از هر چيز بياهميتي مساله درست ميكردند. اهل مدارا و مماشات نبودند. مطلقا مماشات كيلويي چند؟ اهل حال و همنشيني هم نبودند. بيشترشان خود بزرگ بين بودند. خودخواه بودند. علنا دروغ ميگفتند. بابت نبود آب يا چنگال قشقرقي به پا ميكردند كه بيا و ببين. بد و غلط حرف ميزدند. جملاتي را براي هم نقل ميكردند كه در اينستاگرام خوانده بودند. فكتهاي اشتباهي را به بزرگان ادب و هنر نسبت ميدادند. در عين حال فخر فروشي ميكردند. بحث سياسي ميكردند و براي مايي كه در ايران زندگي ميكنيم تاسف ميخوردند در حالي كه لايتشخص هر من المر. خط غلط، املا غلط، انشا غلط، آنوقت براي من و شما دل هم ميسوزاندند. باور كنيد اينها مشتي است نمونه خروار از آدمهايي كه به هزار مصيبت خود را به ونكور يا تورنتو يا اونتاريو كانادا رساندهاند به اين اميد كه حال و روزي بهتر داشته باشند و انسانهاي موفقتري باشند. اينها همانهايي هستند كه روزگاري جهت عاقبت به خيري جلاي وطن كرده و هزار زجر و زحمت ديدهاند وآخرش شدهاند اين. اگر عاقبت به خيري اين است، من يكي نميخواهم... شما هم اگر خواستيد بچهتان را در كانادا به دنيا بياوريد توصيه ميكنم لااقل يك شب با نگاه نقادانهاي اين برنامه را ببينيد. شايد از صرافتش افتاديد.