به تصوير كشيدن فكر و فلسفه در هنرهاي ديداري مثل سينما و تئاتر و نقاشي يا بيان انديشههاي فلسفي با زبان موسيقي و ادبيات اگر نگوييم محال است، دست كم كاري دشوار و بسيار سخت است. به نظر بيژن شكرريز اين كار علاوه بر آنكه مستلزم آشنايي و آگاهي عميق هنرمند از فكر و فلسفه است، نيازمند خلاقيت و نبوغ زيباييشناختي نيز هست. براي ساختن فيلمي مستند يا داستاني درباره زندگي و انديشههاي متفكري چون ابن سينا، صرف پرداختن به حكايات معدودي كه از زندگي او باقي مانده يا واگويه كردن كلامي جملاتي از آثار او، نه فقط كفايت نميكند بلكه بر ملال مخاطب ميافزايد و موجب دلزدگي او ميشود. بايد به عمق و فحواي تفكر راه برد و مهمتر آنكه آن را با صورت هنري عرضه كرد. بيژن شكرريز، متولد 1334 تهران، تحصيلات خود در زمينه هنر را تا اخذ دكتراي فلسفه هنر از دانشگاه كلن آلمان پيگيري كرده است، او سالها در هنرستانها و دانشگاههاي كشور به تدريس رشته عكاسي و كارگرداني پرداخته است. غير از فعاليتهاي دانشگاهي، تاكنون نمايشگاههاي عكس فراواني در ايران و خارج از ايران برگزار كرده و فيلمها و سريالهاي داستاني و مستند فراواني را كارگرداني كرده است كه از آن ميان ميتوان به مجموعه مستند «حيات عقل يا مردان خدا» در 20 قسمت و فيلم مستند هماي ادب درباره زندگي استاد جلالالدين همايي اشاره كرد. در روزهاي اخير نيز مجموعه مستند او به نام «حكايت دل» درباره زندگي و انديشههاي شماري از چهرههاي نامآور فكر و فرهنگ ايران از دو شبكه يك و چهار سيما در حال پخش است. شكرريز در اين مستند به روايت زندگي علمي، فرهنگي و شخصي چهرههايي چون ژاله آموزگار، جعفر ياحقي، زهره زرشناس، عبدالله كوثري، مصطفي محقق داماد، منصوره اتحاديه، عبدالله انوار، داود فتحعليبيگي، اسماعيل سعادت، شهين اعواني، فتحالله مجتبايي، علي رواقي، غلامحسين ابراهيمي ديناني، پري صابري و روحانگيز كراچي پرداخته است. به اين مناسبت با او درباره رابطه هنرهاي ديداري و انديشه گفتوگويي صورت داديم كه از نظر ميگذرد.
شما در عين حال كه به كار كارگرداني و عكاسي ميپردازيد و در اين زمينهها تدريس ميكنيد، در زمينه فلسفه تحصيل كردهايد و با انديشمندان و روشنفكران ايراني نيز به خوبي آشنايي داريد. اين گستردگي علايق و جامعيت در ميان بيشتر هنرمندان نسلهاي پيشين ديده ميشود، اين در حالي است كه متاسفانه در هنرمندان نسل جديد، اين آشنايي با ساير حوزههاي فرهنگي و فكري را كمتر ميبينيم. علت از ديدگاه شما چيست؟
براي پاسخ دادن به اين پرسش ترجيح ميدهم به دهه 1330 فلاشبك كنم كه يك جنبش فرهنگي- ادبي- هنري در ايران به دليل وجود تفكر چپ در ايران به وجود ميآيد. يعني شكوفايي ما در هنر، ادبيات، ترجمه، تئاتر، موسيقي و ... در اين دوره رخ ميدهد. كاري به درست و غلط آن تفكر ندارم، مهم آن است كه با خودش خواندن، نگاه كردن، فكر كردن، تجربه كردن، زيبايي شناسي و هنر را ميآورد. بسياري از اهالي قلم و هنر ما وامدار اين رويداد هستند و البته نسبت به آن اداي سهم كردند. من هم جزو وامگيراني هستم كه سهم فكري و فرهنگي خود را مديون نسل نويسندگان و مترجماني چون محمد قاضي و بهآذين و شاعراني چون احمد محمود و شاملو و اخوان و نصرت و در تئاتر از حميد سمندريان و در سينما از ابراهيم گلستان و فرخ غفاري و فريدون رهنما، هستم. آنها به من درس دادند و من هم نزد ايشان اول پادويي و سپس شاگردي كردم. در هنرستان شبانه درس ميخواندم، 16-15 ساله بودم كه كتاب روزگار من شد. مرد جوان خوش سيما و بدعنقي به نام حسين صانعي در انتشارات گوتنبرگ كار ميكرد، نخستين بار در نوجواني يك عصر پنجشنبه نزد او رفتم تا از او كتاب بگيرم، او كتاب آبشوران علي اشرف درويشيان را در روزنامه پيچيد و به من داد و گفت بخوان. پياده تا ميدان فردوسي آمدم و همان جا، در حاشيه ميدان روي يك صندلي نشستم، يك ساندويچ يك توماني خريدم، اما نفهميدم چطور ساندويچ را خوردم، اما ميدانم كه كتاب تمام شد و همان لحظه به گوتنبرگ بازگشتم و به حسين صانعي گفتم كتاب را جويدم! بسيار تعجب كرد و چند سوال پرسيد و با دقت جواب دادم. گفت تو «خيلي جانوري!» و دن آرام شولوخوف با ترجمه به آذين را داد تا بخوانم. جالب است كه من آن زمان در هنرستان درس ميخواندم و عاشق عكاسي و نقاشي و سينما بودم، اما ادبيات و انديشه و تفكر نيز جزو من شد، زيرا سينما و نقاشي و عكاسي بدون تفكر معنايي ندارد. آن زمان دوستم اسماعيل جنتي در انتشارات زمان شاگرد فروشنده بود و نزد او ميرفتم. اولين بار محمود به آذين را آنجا ديدم، وقتي فهميد دن آرام را با ترجمه او خواندم، تنها دستش را كه دستي استوار بود، بر شانهام گذاشت و تلفنش را به من داد. بنابراين از روز اول تصميم گرفتم كتابخوان هنرمند باشم تا هنرمند كتاب نخوان. انسان به تجربه ميتواند عكاس و فيلمساز خوبي باشد، اما با تفكر بايد كلنجار رفت. هنرمند بايد شعر و ادبيات و فلسفه را بشناسد.
شما به دهههاي 30 و 40 نقب زديد. در آن دههها شاهد يك شكوفايي در همه عرصههاي فرهنگي اعم از سينما و موسيقي و تئاتر و نقاشي و ... هستيم. بنابراين قبول داريد كه نبايد از نقش فضا در سوق پيدا كردن خودتان به ساير عرصههاي فرهنگي از جمله كتاب و ادبيات غفلت كرد؟
دقيقا اين طور است. ما در شعر نيما و اخوان و شاملو و فروغ، در سينما فرخ غفاري و ابراهيم گلستان، در داستان احمد محمود و غلامحسين ساعدي و آل احمد و هوشنگ گلشيري، در تئاتر بهرام بيضايي و اكبر رادي و ... داشتيم. اما نكته مهم اين است كه در آن دوره، بر خلاف روزگار كنوني اين افراد تجربه خودشان را با جان و دل در اختيار ديگران ميگذاشتند. ضمن آنكه در آن دوره افراد يكديگر را نقد ميكردند. نقد شكوفايي ايجاد ميكند. نقد با پرداختن به زندگي شخصي يكديگر يا تخريب شخصيت متفاوت است. در نقد با تفكر و اثر هنري صاحب انديشه و هنرمند سروكار داريم. نقد به معناي بازسازي است. اين نقد براي كسي كه مورد انتقاد وارد شده، بسيار مفيد است و او را كمك ميكند كه خودش را تصحيح كند.
به رابطه هنرمند و تفكر و ضرورت آشنايي هنرمند با انديشه اشاره كرديد. اما مهمتر از آن بازتاب اين انديشه در اثر هنري است. شما در سالهاي اخير آثار فراواني درباره انديشمندان و متفكران ايراني ساختهايد. به نظر شما بازنمايي انديشههاي اين متفكران مثلا در يك فيلم چگونه صورت ميپذيرد؟ آيا اينكه مثلا يك كارگردان زندگي ابن سينا را به تصوير بكشد، به معناي به تصوير كشيدن انديشههاي او نيز هست يا كار ديگري بايد صورت داد؟
پرسش مهمي است. در درجه دلبستگي و علاقه قرار ميگيرد. مثلا من نميتوانم راجع به ورزش فيلم بسازم، زيرا ورزش دغدغه من نيست. هنرمند بايد به موضوعي بپردازد كه نسبت به آن دغدغه دارد. اما در گام بعدي براي بيان يك انديشه در قالب هنر اعم از تئاتر يا سينما يا نقاشي يا موسيقي يا عكس، بايد عميقا درباره آن انديشيد و از زوايايي مختلف و به شيوههاي گوناگون پيرامون آن پژوهش كرد، تا جايي كه بتوان آن را مثل يك خمير ورز داد و از نو ساخت. فيلمسازي كه ابنسينا و ملاصدرا را به خوبي نشناسد، نميتواند عمق انديشه او را به تصوير بكشد. براي ساختن فيلمي درباره ابراهيم گلستان، نبايد به گفتههاي خانم ليلي گلستان اكتفا كرد، بايد كتابهاي او را خواند و فهميد، فيلمهاي او را ديد، به گفتههاي ديگران راجع به او توجه كرد تا به عمق نگاه او پي برد. اما گام بعدي شناخت عميق جامعه است. مثلا زماني كه ميخواهيم راجع به سهروردي فيلمي بسازيم، بايد بدانيم كه عموم جامعه در شناخت او در چه سطحي قرار دارند.
به ضرورت دلبستگي به موضوعي كه دستمايه هنرمند ميشود، اشاره كرديد. آيا اين دلبستگي مانع انتقاد از آن انديشه يا انديشمند نميشود؟
دقت كنيد كه هنرمند بايد با خودش جنگ كند. به هر حال هر انديشه يا انديشمندي سويههاي مثبت و منفي و سفيد و سياه دارد. دلبستگي نبايد به وابستگي تبديل شود. علاقهمندي به ملاصدرا و ابوسعيد ابوالخير نبايد باعث شود كه نقاط خاكستري و تاريك زندگي و انديشه آنها را نديد. وقتي سريال «روشنتر از خاموشي» (درباره زندگي ملاصدرا) ساخته آقاي حسن فتحي را ديدم، عصبي شدم. البته آقاي فتحي را به عنوان يك فيلمساز بسيار خوب ميشناسم. اما ملاصدراي او، ملاصدراي واقعي نبود. من البته شاگرد بزرگاني چون دكتر اعواني و دكتر ديناني و دكتر داوري هستم، اما آنها از اين سريال حرص ميخوردند. وقتي قرار است راجع به شيخ طوسي و سهروردي فيلم بسازيم، بايد همه وجوه را ديد.
يكي از دشواريهاي بازنمايي تصويري انديشههاي فلسفي، به تصوير كشيدن ايدههايي است كه فلسفه با زبان مفاهيم مطرح ميكند. به عنوان يك فيلمساز آشنا به فلسفه بفرماييد چطور ميتوان از نور و صدا و تصوير براي به تصوير كشيدن مفاهيم انتزاعي بهره گرفت؟
پرسش دشواري است. هنرمند بايد نگاه زيباييشناختي داشته باشد. فلسفه جزو زندگي همه ما هست، خودمان نميدانيم. البته مرادم فلسفه آكادميك نيست، بلكه مقصود انديشيدن به بنيادهاست. متاسفانه در برنامههاي تلويزيوني شاهديم كه مثلا دو شخصيت دانشگاهي، روبروي هم مينشينند و درباره كانت يا دكارت حرف ميزنند. حاصل يك برنامه ملالانگيز ميشود، زيرا در اين برنامه زيبايي شناسي رعايت نشده است. با مباحثه خسته كننده، پينگ پنگي و رفت و برگشتي دو استاد نميتوان انديشههاي كانت و دكارت را به تصوير كشيد، بلكه بايد براي بيان اين انديشه تمهيدات زيبايي شناختي انديشيد. شما مستندهاي آلماني و انگليسي راجع به شخصيتهاي هنري و فكري مثل نيچه و هگل را ببينيد، حتي كسي كه علاقهاي به هگل ندارد نيز از تماشاي آن مستند لذت ميبرد. هنرمند بايد موقعيت شناس باشد و نگاه زيبايي شناختي به انديشهها داشته باشد و از قابها و تصاوير متناسب و مبتني بر يك تفكر زيباييشناختي بهره بگيرد. در مورد انديشمندان خودمان نيز چنين است. مثلا وقتي راجع به مولانا فيلم ميسازيم، اگر دوربين را روبهروي مولاناشناس برجسته معاصر، استاد توفيق سبحاني بگذاريم تا ايشان حرف بزند، قطعا حاصل ملالانگيز است. در حالي كه براي ساخت فيلمي درباره مولانا بهتر است از عناصر تصويري و صوتي بهره گرفت، مثل مسيري كه خانواده مولانا از بلخ تا قونيه پيمودند، از آرامگاه مولانا در قونيه و ... بايد از موسيقي سنتي و صداي شهرام ناظري و عليرضا قرباني استفاده كرد، از مثنويخواني استاد الهيقمشهاي و ...
شما در سالهاي اخير، مستندهاي زيادي راجع به اهالي انديشه و فرهنگ ما اعم از اهل فلسفه و موسيقي و ادبيات و تئاتر ساختهايد، آيا خودتان از اين روشها بهره گرفتهايد و مهمتر اينكه آيا نحوه مواجهه با هر يك از اين چهرهها با ديگري تفاوت ميكند؟
بله. هر انديشمند و هنرمندي شخصيت متفاوتي دارد. حتي در ميان اهل فلسفه كه حوزه علايقشان مشابه است و يكجا جمع ميشوند، اين تفاوتها بسيار مشهود است. شما وقتي به گروه فلسفه دانشگاه تهران ميرويد، استاداني چون دكتر رضا داوري و دكتر كريم مجتهدي و دكتر ديناني و مرحوم دكتر جهانگيري و... را ميبينيد، اما اينها هر كدام شخصيت و دغدغههاي متفاوتي دارند. در تئاتر و سينما، پنج چهره سرشناس يعني مرحوم انتظامي، مرحوم مشايخي، مرحوم داود رشيدي، استاد نصيريان و استاد محمدعلي كشاورز يك تيم بودند، اما عين هم نبودند.
در موسيقي استاد حسين عليزاده و رفيق صميمياش دكتر داريوش طلايي هر دو يك ساز ميزنند، اما عين هم نيستند. من وقتي فيلمي درباره دكتر ژاله آموزگار، استاد برجسته فرهنگ و زبانهاي باستاني بسازم، رويكردم متفاوت است با زماني كه ميخواهم مستندي درباره دكتر علي رواقي شاهنامه پژوه و استاد برجسته ادبيات فارسي بسازم يا زماني كه سراغ دكتر كريم مجتهدي كانت شناس بزرگ ميروم. در وهله اول رشتههاي تخصصي اين اساتيد با يكديگر فرق ميكند. پيشينه اساتيد و شخصيت و احساسات و عواطف اين بزرگان نيز با يكديگر فرق ميكند. بنابراين هم از نظر تفكر و هم از نظر شخصيت با يكديگر متفاوت هستند. مثلا وقتي ميخواستم راجع به خانم آموزگار فيلم بسازم، در وهله اول گفت من تا حالا جلوي دوربين كسي نرفتهام و بعد از اين نيز نخواهم رفت. بارها با ايشان رفت و آمد كردم و نشست و برخاست كردم. در نهايت موفق شدم و فيلمي درباره ايشان ساختم. انتهاي فيلم ميگويند من به دام افتادم، اما خيلي شيرين به دام افتادم، چون شما خود آموزگار را ساختي. علت اين بود كه من از ايشان نخواستم كه مثلا در آشپزخانه چاي دم كند تا فيلمبرداري كنم. من شخصيت و انديشههاي او را تحليل و موشكافي كرده بودم. در مقابل براي ساخت فيلم درباره خانم روحانگيز كراچي، شاعر و محقق- كسي كه شعر فروغ فرخزاد و پروين اعتصامي را تحليل كرده- رويكرد ديگري انتخاب كردم. بنابراين در هر يك از آثاري كه راجع به انديشمندان و اهل فرهنگ ساختهام، رويكرد متفاوتي اتخاذ كردهام. قطعا فيلمي راجع به هوشنگ ابتهاج با فيلمي درباره محمدرضا شفيعيكدكني متفاوت است، در حالي كه هر دو شاعر هستند و از قضا با هم دوست صميمي. من اولا درباره اين شخصيتها پژوهش ميكنم و بعد آثارشان را با دقت ميخوانم، ضمن آنكه با اكثرشان روابط حضوري دارم. من با اين افراد زندگي كردهام. استاد اكبر ثبوت از من ميپرسيد تو چطور اين مطالب را راجع به من ميداني، يا دكتر ديناني ميگفت تو از كجا مدرسه نيماورد من را پيدا كردي؟ ما در اين مجموعه پژوهشگر خوبي چون خانم كلانتري داشتيم كه به من ياري دادند. اما غير از اين
31 سال است كه با دكتر ديناني معاشرت كردهام، با خانم پري صابري از سال 1354 دوست بودهام، با آيدين آغداشلو زندگي كردهام. در اين زندگي توانستهام پلانهايي پيدا كنم كه هر كسي آن را نديده است.
معيار انتخاب اين چهرهها چه بوده است؟
متاسفانه نسل كنوني جامعه ما، نه فقط مردم كوچه و خيابان، بلكه دانشگاهيان و دانشجويان، بزرگان فكر و انديشه را نميشناسند. من در ساخت مجموعه 26 قسمتي «حيات عقل يا مردان خدا از ميرزاي قمي تا مرحوم عصار» به تهيهكنندگي آقاي حسيني به دانشكده الهيات دانشگاه تهران رفتم. آنجا مرحوم استاد سيدمحمدكاظم عصار، فيلسوف و فقيه شيعي معاصر اتاقي داشته كه هنوز هم هست. از يكي از دانشجويان فوقليسانس الهيات در اين دانشكده پرسيدم كه عصار را ميشناسي؟ گفت بله، صداي خيلي خوبي دارد! دكتر احمد فرامرز قراملكي نيز حضور داشت. به اين دانشجو گفتم اگر ميتوانستم ديهات را پرداخت كنم، تو را از اين پنجره به بيرون پرتاب ميكردم! يعني دانشجوي فوق ليسانس دانشكده الهيات دانشگاه تهران عصار را نميشناخت، لوكيشن ما درست جايي بود كه انتهايش اتاق عصار بود. مرحوم دكتر محسن جهانگيري، استاد برجسته فلسفه دانشگاه تهران وقتي از در دانشكده ادبيات وارد محوطه دانشگاه ميشد، ديگر كسي او را
نميشناخت. من در ساخت اين مجموعهها كوشيدم به زندگي و آثار افرادي بپردازم كه ديگر جايگزيني نخواهند داشت. همچنان كه ديگر جاي زرينكوب و زرياب خويي نيامد و نخواهد آمد. سپس سراغ شناسنامههايي رفتم كه هر كدام در بخشي كه خودشان فعال بودند، پايه و جايگاهي برجسته داشتند. خانم دكتر اتحاديه، استاد برجسته تاريخ معاصر ايران وقتي از در دفتر نشر تاريخ ايران در ميدان فلسطين بيرون بيايد، كسي او را نميشناسد، در حالي كه وقتي فلان بازيگر درجه چهار وقتي در خيابان قدم ميزند، جوانها برايش جيغ ميكشند، اين فاجعه فرهنگي يك جامعه است. ما در اين مجموعه تلاش كرديم اين چهرههاي ماندگار را از گمنامي در آوريم و البته معاونت سيما نيز در اين زمينه بسيار همكاري و ما را تشويق كرد. خوشبختانه اين برنامهها صرفا به پخش در شبكه چهار اختصاص نيافت و در شبكههاي ديگر مثل شبكه اول هم پخش شد. در نتيجه مجموعه «حكايت دل» هم از شبكه يك كه كل جامعه را دربرميگيرد و هم از شبكه 4 كه مخاطب خاصتري دارد، پخش ميشود. اما متاسفانه كتابخانه ملي ايران كه وامدار تمام اين چهرههاست، حاضر به همكاري نشد و رياست آن به ما گفت ساختن فيلم اين چهرهها به ما مربوط نيست و اولويت ما اين نيست! اين فاجعه دوم است.
آيا بازخوردي هم داشتهايد؟
بله، بسيار استقبال شده است و شنيدهام كه ميخواهند بقيه قسمتها را هم بسازيم. البته تلويزيون مدتي از نگاه فرهنگي دور افتاده بود، خوشبختانه الان به اين نگاه فرهنگي برگشته است. به خصوص كه مردم دوست دارند چهرههاي فرهنگي خودشان را ببينند، جالب است كه زمان برنامههاي ما 20 دقيقه و 30 دقيقه نيست، بلكه 60 دقيقه و 80 دقيقه است.
متاسفانه به دليل كژنظريها و تنگ نظريها در سالهاي اخير، صدا و سيما نتوانسته در ميان قشر فرهيخته جلب اعتماد كند و بسياري از اصحاب فكر و انديشه با اكراه جلوي دوربين تلويزيون ميروند. واكنش خود فرهيختگان و انديشمندان چطور است؟
به نكته ظريفي اشاره كرديد. اهل قلمي كه سراغشان رفتم، من را ميشناختند و ميدانستند كه من و تهيه كننده زير بار هر حرفي نخواهيم رفت. آنها ميدانستند كه ما اهل مطالعه و تحقيق هستيم. پژوهشگر ما نيز با دقت مطالعه ميكرد. طوري كه خانم دكتر اتحاديه، خانم دكتر كراچي، خانم دكتر زرشناس، دكتر محقق داماد، استاد ثبوت و ... از اطلاعات ما درباره زندگي و آثارشان شگفتزده ميشدند. قبول دارم كه بسياري از نخبگان و اهل قلم ما نسبت به دوربين سيما جبهه ميگيرند و در اين زمينه حق هم دارند. اما فكر ميكنم كه تلويزيون هم به اين نكته رسيده است، به خصوص چند مدير خوب در تلويزيون به اين نواقص پي بردهاند. روشي كه من براي ساخت اين مجموعه داشتهام و ارتباطات عاطفي كه با اين شخصيتها داشتم، باعث شد اين اعتماد جلب شود و اين اتفاق مبارك افتاد. به همين دليل اين مجموعه در شبكه سراسري پخش شد. مدير شبكه يك كه براي ديدن فيلم دكتر ديناني به جشنواره سينما حقيقت آمده بود، بعد از تماشاي فيلم گفت كه اين مجموعه بايد در شبكه يك پخش شود و معاونت سيما نيز موافقت كرد، سپس شبكه چهار نيز در خواست كرد كه در شبكه آنها بازپخش شود. بنابراين شعور و فهم و سواد و نگاه و شناخت سازنده نسبت به كاراكتر روبروي دوربين بايد قوي و درست باشد و شخصيت او را بشناسد. براي مثال من ميدانستم كه خانم آموزگار از يك موسيقي آذري خاص خوشش ميآيد، اما اين نكته را از او پنهان كرده بودم. سر صحنه به همكارانم گفتم اين موسيقي را آماده كنيد، بعد به خانم آموزگار گفتم كه ميخواهم به افق نگاه كنيد و به اشخاصي كه دوست داريد، بينديشيد. بعد اين موسيقي را پخش كردم. خانم آموزگار شروع به خواندن با اين موسيقي كرد! همين موسيقي فيلم ما شد. بنابراين شناخت و اعتماد بايد توامان باشد.
آيا در پخش فيلمها مشكلي نداشتيد؟
خوشبختانه تا اين لحظه كه صحبت ميكنيم خير. يعني هم مدير شبكه يك و مدير شبكه چهار و هم مسوول پخش هر دو شبكه بسيار همدلي كردهاند.
برنامهتان براي بعد از اين چيست؟ آيا قرار است اين مجموعه ادامه پيدا كند؟
قطعا اگر زنده باشم، ادامه پيدا ميكند. من سال 1380 وقتي از آلمان به ايران آمدم، در سال 1384 به مدير وقت شبكه چهار دكتر كرمي 15 چهره را به عنوان پرتره و بيوگرافي معرفي كردم، ساختار ديگري در نظر داشتم. اما وقتي مجموعه حيات عقل از ميرزاي قمي تا عصار را ساختم، نگاهم تغيير كرد. وقتي راجع به جلالالدين همايي فيلم ساختم، كاملا فرم عوض شد. وقتي اين 20 قسمت را ساختم، كلا فضاي ديگري پديد آمد. نميدانم اين كار ادامه پيدا ميكند يا خير. اما زندگي من با اين آدمها گره خورده است. قطعا در ادامه كار ميكوشم نگاهم را عوض كنم، جذابيت تصويري بيشتري ايجاد ميكنم در حالي كه جذابيتهاي فكري از دست نرود، تفكر و انديشه را حفظ ميكنم اما با همكارانم تلاش ميكنم زيباييشناسي نوعي را با تفكر آنها ديزالو و مخلوط كنم تا بيننده بيشتر جذب شود. البته در كنار اينها دو كار ديگر هم ميكنم، نخست اينكه قصد ساخت دو كار داستاني دارم، يكي به مدت 9 دقيقه و ديگري 30 قسمت. كار 9 دقيقهاي حدود 2 سال ذهن من را مشغول كرده بود و خوشبختانه به سرانجام نزديك است. مطمئن هستم كه سروصدا ميكند، چون يك فيلم بدون ديالوگ است. البته ترجيح ميدهم درباره داستانش
توضيحي ندهم. همچنين دو موضوع است كه در جامعه ما ذهن من را به خود مشغول داشته است، نخست بچههاي عقب مانده ذهني كه خانوادههايشان آنها را در وردآورد و در ساير سراها پنهان ميكنند. تلاش ميكنم تهيهكنندهاي بيابم و فيلمي درباره ايشان بسازم تا به جامعه نشان دهم كه اينها جزوي از جامعه هستند و نبايد آنها را از خودمان طرد كنيم. ديگري كتابهايي است كه زير چاپ دارم و اميدوارم امسال به بازار نشر بيايند.
هنرمند بايد به موضوعي بپردازد كه نسبت به آن دغدغه دارد. اما در گام بعدي براي بيان يك انديشه در قالب هنر اعم تئاتر يا سينما يا نقاشي يا موسيقي يا عكس، بايد عميقا درباره آن انديشيد و از زوايايي مختلف و به شيوههاي گوناگون پيرامون آن پژوهش كرد، تا جايي كه بتوان آن را مثل يك خمير ورز داد و از نو ساخت. فيلمسازي كه ابنسينا و ملاصدرا را به خوبي نشناسد، نميتواند عمق انديشه او را به تصوير بكشد. براي ساختن فيلمي درباره ابراهيم گلستان، نبايد به گفتههاي خانم ليلي گلستان اكتفا كرد، بايد كتابهاي او را خواند و فهميد، فيلمهاي او را ديد، به گفتههاي ديگران راجع به او توجه كرد تا به عمق نگاه او پي برد. اما گام بعدي شناخت عميق جامعه است. مثلا زماني كه ميخواهيم راجع به سهروردي فيلمي بسازيم، بايد بدانيم كه عموم جامعه در شناخت او در چه سطحي قرار دارند.
ما در شعر نيما و اخوان و شاملو و فروغ، در سينما فرخ غفاري و ابراهيم گلستان، در داستان احمد محمود و غلامحسين ساعدي و آل احمد و هوشنگ گلشيري، در تئاتر بهرام بيضايي و اكبر رادي و ... داشتيم. اما نكته مهم اين است كه در آن دوره، بر خلاف روزگار كنوني اين افراد تجربه خودشان را با جان و دل در اختيار ديگران ميگذاشتند.
وقتي راجع به مولانا فيلم ميسازيم، اگر دوربين را روبهروي مولاناشناس برجسته معاصر، استاد توفيق سبحاني بگذاريم تا ايشان حرف بزند، قطعا حاصل ملالانگيز است. در حالي كه براي ساخت فيلمي درباره مولانا بهتر است از عناصر تصويري و صوتي بهره گرفت، مثل مسيري كه خانواده مولانا از بلخ تا قونيه پيمودند، از آرامگاه مولانا در قونيه و ... بايد از موسيقي سنتي و صداي شهرام ناظري و عليرضا قرباني استفاده كرد.