درباره «حيات زندگي» تازهترين ساخته كلر دني
واپسين بارقههاي هستي
آيين فروتن
چگونه ميتوانيم درباره تازهترين اثر سينماگر منحصربهفرد، تجربهگرا و سرسخت فرانسوي، كلر دُني، سخن گفته يا تجربه استثنايي مواجهه با آن را در قالب كلمات به رشته تحرير درآوريم؟ اين شايد اصليترين و مهمترين پرسشي باشد كه در وهله نخست پيشروي هر يك از مخاطبان فيلم قرار دارد و تماشاگر را به يك چالش اساسي دعوت ميكند. تا آنجا كه به داستان فيلم بازميگردد، گويي با حكايتي در ظاهر سرراست و ساده روبهرو هستيم؛ فيلمي كه به طور كلي ميتوانيم آن را در رده آثار علمي- تخيلي با محوريت انسانهاي حاضر در يك سفينه فضايي و گرفتار آمده در فضايي لايتناهي بگنجانيم؛ احتمالا از جنس تجربهاي كه ممكن است با «٢٠٠١: يك اوديسه فضايي» كوبريك يا «سولاريس» تاركوفسكي قابل قياس باشد. «حيات رفيع» با شخصيت اصلياش، مونته (رابرت پتينسون) و دختر خردسالش (ويلو) در ناكجايي ميان كهكشان آغاز ميشود؛ پدر و فرزندي كه در اعماق سكوت و خاموشي فضاي پيرامون، تنها سرنشينان سفينه فضايي هستند. ساختار فيلم ابتدا با تمركز و نظاره آرام و با حوصله اين پدر و دختر شروع ميشود و رفتهرفته تصاويري كوتاه و گذرا- در قالب فلشبكهاي هرازگاهي- ما را از خلال تداعيها و يادآوريهاي ذهني مونته و نريشنهاي مقطعي او به پيشينه داستان پيوند ميدهند. تا آنجا كه درمييابيم، مونته و مردان و زنان ديگري كه پيشتر سرنشينان اين سفينه بودهاند، زندانيان محكوم به مرگي هستند كه آنان را همچون موشهايي آزمايشگاهي روانه اين سفر بدون بازگشت و پژوهش نامعلوم علمي كردهاند. تصاوير مونته و كودك خردسالش(در زمان حال فيلم) كه گويي در زمان- فضايي ايستا و مرده به سرميبرند به موازات فلشبكها امتداد مييابند. صحنههايي كه سكوت مرگبار آن صرفا گاهي با جيغها و انرژي لايزال حياتي اين كودك درهم ميشكند، بيرمقي و سردي رنگها و نورهايش با رنگهاي درخشان باغچه/گلخانه كوچك، سرسبز و بهشتگونهاي سرزندگي و جانافزايي مييابد، يا همگام با نخستين قدمهاي ويلو، ايستايي و كرختياش به حركت و تكاپو ميافتد.
تصاوير و پارههاي گذشته به تدريج در كنار يكديگر قرار ميگيرند و فلشبك محوري فيلم را سامان ميبخشند كه تقريبا تا انتهاي فيلم ادامه مييابد و هر چه بيشتر ماجراي سرنشينان سفينه را بر ما عيان ميكند. سفينه فضايي در فيلم عملا بدل به پيكر و زهداني ميشود كه همچون يك آزمايشگاه/زندان اين تبهكاران و كودكان عاصي حاشيهنشين را براي عملياتي بيسرانجام به سوي سياهچالهاي پيش ميراند. در ميان اين مطرودين احتمالا شخصيت دكتر ديبز (ژوليت بينوش) رازآميزترين شخصيت فيلم باشد؛ پزشكي كه با آن موهاي بلند سياه به ساحره و كاهنهاي ميماند كه به انجام آزمايشاتي به منظور باروري و زايش نوزادان در اين فضاي مرده مشغول است. شخصيتي كه راز مگو و هولناك و حس گناهي را با خود حمل ميكند و بعدتر درمييابيم كه او در گذشته(در زمين) مانند مدئايي افسانهاي، كودكان خود و همسرش را به قتل رسانده است. اگر همين استعاره سفينه فضايي به مثابه بدني كه فرزنداني را با خود حمل ميكند و مساله زايش و مرگ را مورد تاكيد قرار دهيم، قادر خواهيم بود اهميت مقوله تنانگي را در «حيات رفيع» هر چه آشكارتر دريابيم.
دُني به وضوح، بخشي از فيلم خود را حول مشاهده و نظاره فيگورها و جسمانيت اين زندگان در ستيز با هستي و نيستي درون فضاهاي بسته صورتبندي ميكند. بدنهاي سرنشينان گاهي تحت تمرينات آمادگي جسماني تصوير ميشوند، گاه زخم برميدارند و آسيب ميبينند، يا در صحنه اتاقك غريب فيلم جنبهاي ديگر از تنانگي را بازتاب ميدهند. از سوي ديگر بنا بر قوانين سفينه، بدنهاي مسافران فضايي عملا از يكديگر منفك ميشوند و امكان پيوند از آنان سلب ميگردد به نحوي كه همين امر بعدتر دليلي براي گرايش به خشونت سپس انتقام، قتل و خودكشي در فيلم ميشود.
هنر كلر دني در «حيات رفيع» را اما بيش از همه بايد در توانايي او در فضاسازي لحظات مختلف به موازات بينش فرماليستي او- مشخصا در خلق فضاهاي آبستره داخلي- جستوجو كرد. دكوپاژهاي بسيار دقيق صحنهها، تدوين خلاقانه دني، حركت بسيار آرام و بطئي فيلم به جلو و همنشيني اين فضاي سيال در پهنههاي نوري، رنگي و صوتي گوناگون هر چه بيشتر اثر او را به سطح يك تجربه تماما حسي بديع برميكشند كه شايد بتوان آن را به تأسي از آنچه در موسيقي مرسوم است، يك «فيلم امبيينت» خواند.
دني در بطن فضاي آخرزماني هراسناك و وهمانگيز، خود را معطوف به مشاهده هستيشناسانه رفتارها، كنشها و حالات متنوع آدمياني ميكند كه در حد فاصل گذشتهاي از دست رفته و آيندهاي نامعين، سياره خاكي پشت سر و عالم بيانتهاي پيشرو، هبوط و عروج، تجربيات مادي و استعلايي، اسارت جسم و رهايي روح به سر ميبرند. ميل به رهايي يا شور و تمناي زندگي را شايد بشود در لحظات مشخصي در فيلم رديابي كرد؛ براي نمونه: شوق و تمناي نفس كشيدن و استشمام بوها، گامهاي نوك پنجه شبحوار دكتر ديبز در سفينه، يا ايستادنش در برابر باد، بوستان كوچك بهشتگونه كه مونته زاهدانه خود را وقف رسيدگي به آن ميكند يا بارزتر از همه، تولد ولوي كوچك.
فيلم در نهايت، با يك فلشفوروارد در دقايق انتهايي خاتمه مييابد؛ مونته كه اكنون موهايش به سفيدي گراييده - برخلاف باقي سرنشينان- دليلي براي بقا، استقامت، پاپس نكشيدن و باور به زندگي يافته: دخترش ويلو كه به نوجواني رسيده است و باور به دعا را به واسطه تصاوير ارسالي از زمين آموخته است. سياهچالهاي بزرگ در برابر سفينه(تنها خانه پدر و دختر) ظاهر ميشود، آيا آنان در گذر از آن موفق ميشوند؟
ويلو در پاسخ به پدر با تبسمي دلگرمكننده بر لب و برق يقين در چشمانش اعلام آمادگي براي خطر ميكند، نور درخشان و گرمابخشي پهنه سياه تصوير را در خود فرو ميبرد و سپيدي و روشنايي مطلق تصوير را همچون واپسين بارقههاي هستي در خود فرو ميبرد.