تحليلي بر فيلم «شبي كه ماه كامل شد»
سفر دور و دراز به دل شب
حافظ روحاني
اگر فرصتي دست ميداد تا روزي بر مبناي نگاه جنسيتي در سينماي ايران پژوهشي انجام ميگرفت، نرگس آبيار احتمالا به موضوعي جالب براي اين تحقيق تبديل ميشد؛ موضوع زن بودن كارگردان فيلم «شبي كه ماه كامل شد»، نه فقط در بسياري از اظهارنظرهاي كتبي و شفاهي در مورد اين فيلم مورد تاكيد قرار گرفته كه اتفاقا به نظر ميرسد بر خود روايت فيلم هم تاثيرگذار بوده و به آن سمت و سو و جهت داده است. همچنان كه به واسطه نوع داستان و حساسيتهاي روايي، اصطلاحاتي چون سينماي ملي، فيلم سياسي و شبيه به اينها هم فراوان به كار رفته، اصطلاحاتي كه نه فقط كمك چنداني به درك فيلم نميكنند كه بيشتر باعث بروز كجفهميهايي در رابطه با خط روايي «شبي كه ماه كامل شد» ميشوند.
به نظر ميرسد كه چهارمين فيلم نرگس آبيار را بيش از هر چيز بتوان نوعي قصه تحول ناميد؛ جايي كه عبدالحميد ريگي (هوتن شكيبا)، گرفتار در ميانه دو قطب خير و شر، شر را انتخاب ميكند و با كشتن همسرش، فائزه (الناز شاكردوست) به نداي شيطاني درونش گوش ميدهد. بر اساس اين خط روايي، نه فقط داستان، داستان تحول يا ترديد عبدالحميد ميان دو صدا يا ميل دروني است كه اصولا دو شخصيت فرعي داستان، فائزه و عبدالمالك ريگي (آرمين رحيميان) معني تمثيلي پيدا ميكنند تا هر يك نماينده يكي از دو قطب مثبت و منفي يا خير و شر باشند كه مردي عاشقپيشه را در نهايت گرفتار وجه شيطاني كرده و به ورطهاي دوزخي ميبرند كه تنها با سركوب (حذف) خير به رهايي ميرسد. هر چند كه در نهايت، نوشته انتهايي فيلم تلاشي است در جهت يادآوري اين نكته كه انتخاب عبدالحميد در برگزيدن وجه شيطاني به موفقيت او منجر نميشود كه اساسا تن دادن به نيروي شر همراه با معضلات است كه بماند.
پس بر اين اساس چهارمين فيلم آبيار، كوششي است براي توضيح نه فقط شرارت آنچه نيروهاي تكفيري ميكنند كه در عينحال كندوكاوي در وجوه دوگانه شخصيت مركزي، عبدالحميد ريگي، انتخاب نادرستش و در نهايت سير و سلوك معكوسش از بهشتِ يك زندگي عاشقانه (كه به شكلي كموبيش اغراقآميز تصوير شده) تا دوزخ (كه در فيلم با نمايش بيشائبه خشونت نمايش داده ميشود).
با اينحال به نظر ميرسد كه همچنان اگر قرار باشد بر مبناي باورهاي مبتني بر جنسيت به فيلم و انتخاب كارگردان نگاه كنيم، «شبي كه...» بيش از هر چيز قرباني يك انتخاب نادرست ميشود كه خط سير روايي را تعريف ميكند؛ جايي كه در تمامي نيمه اول فيلم، فائزه به جاي عبدالحميد در قالب شخصيت مركزي نشسته و در واقع نقش ناظر و شاهد را بر عهده ميگيرد. از آنجا كه در نيمه دوم فيلم (از سفر فائزه و عبدالحميد به پاكستان) سنگيني روايت با برتري نيروي شر (عبدالمالك) است، نقش ناظر از دوش فائزه برداشته شده و او به همان نقش اصلياش، وجه تمثيلي خير تبديل ميشود. پس در تمامي زماني كه به واسطه نوع روايت ما به قاعده بايد شاهد تغيير و تبدل عبدالحميد يا ترديدش ميان دو راه خير و شر ميبوديم، شاهد حضور زني هستيم كه شاهد و ناظر ماجراهاي كموبيش بيهوده است. آيا اين انتخاب ناشي از همان باورهاي كليشهاي جنسيتي بوده است؟ شايد اما همين چرخشهاي روايي است كه كارگرداني غبطهبرانگيز آبيار در «شبي كه...» را كماثر ميكند.