درباره دوستم بيژن الهي
از شعرهايش برتر بود
م.مويد
بيژن گويي از پيش گزيده شده بود تا بيشتر از آنِ جهان ناپديداري باشد و از ديدگاه آن جهان به اين جهانِ پديداري نگاه كند. آنچه او را نگه ميداشت، جان فرهيخته باوركارش بود و اين جان به گونه شگفتآوري توان همخواني با كسان گوناگوني را داشت كه كمتر با هم همخوان بودند. بيآنكه اين تنوع به مرزهاي باورش آسيبي برساند. كوشايي شخصياش، يعني فرهنگيابي و علمطلبياش بدانجا رسيد كه واژههايش را به بسندگي ميشناخت. از تاسيس كلمه تا برخورداري كلمه از سايههاي دور و نزديك «گفت» و هر آنچه بيان خواهان آن است تا برسد به زبان معمول. ديگر اينكه پيشآگاهيهاي گسترشدارش بال به بال ناخودآگاهي جوشيده از اعماق و پا به پاي فروتني شريف او، هميشه مرا شگفتزده كرده است و ميكند. شايد يكي از عوامل دلرباييهايش همين بود. كارهايش را متوقف شده و ايستا نميديد و با آنها رفتوآمد داشت. خودش منتقدشان بود. در يكي از واپسين ديدارها چون شيفتگي و بستگي بسيارم را به «چهارشنبه خاكستر» اليوت ديد، آرام اما تلخوش گفت: «از آن خيلي راضي نيستم.» در حاليكه اگر اليوتِ بيژن نبود، من هنوز درنيافته بودم كه هيچ ابن هيچام. آري، زنهاردار بود، نه زنهارخوار. بازگرداندن آفرينش به زبان ديگر، آن هم شعر، ناممكن است؛ مگر آنكه آنچه ما ترجمه ميكنيم مدخلي باشد- به قول بورخس- براي دريافت آن شعر آغازين شاعرش. در نتيجه زنهارداري بر بيژن سخت ميگرفت اما پيش ميآمد گاهي در ترجمه ربودهكار شود و كار به بازآفريني آزاد بكشد. مثل «حلاجالاسرار». فضاي مشترك تغزلباوري كه از آن او و از آن حلاج بود، اين رهايي را براي بيژن فراهم ميكرد و آن آثار، تقريبا آسان به خويشِ بيخويش رسيد. ما خوانش حلاجي ديگر را ميشنويم. من و بيژن مقدار معتنابهي فضاهاي ذهني مشترك داشتيم. به خاطر باورمنديهايمان كه به نظر خيليها عقبمانده ميآمد. از نظر ما اشكالي هم نداشت. بدمان كه نميآمد هيچ، خوشمان هم ميآمد. كاري از عيسي مخلوف كه دوست بورخس بود، درباره بورخس ترجمه كرده بودم. من اصلا بورخس عربها را بيش از بورخس فارسي پسنديدم. بيژن هم زبان عربياش خوب بود. در جايي از آن كار ترجمه كردم «محاصره شده نبودِ توام». بيژن گفت با «شدن» من مشكل دارد و پيشنهاد كرد بنويسم «در محاصره نبودِ توام». گفتم نه؛ اين مشكل لازمه اين شعر است. به حرفش گوش نكردم. خيلي با هم راجع به اين نكته حرف زديم و به نتيجه نرسيديم اما در جاي ديگري از همان كار، اسم شعر را «نبود» ترجمه كرده بودم كه بيژن معتقد بود بايد «غياب» باشد. ميگفت اين نبود اسم خوانده نميشود، فعل خوانده ميشود. ميگفت: «بيا كمي از اين فارسيپسنديات دست بكش و بگذار همان غياب». حرفش منطقي بود. قانع شدم. گفتم چشم و به غياب تغييرش دادم. آدم عجيبي بود و به هرچه شعر و نوشته برتري داشت. آخرين يادگاري كه از او دارم، يك اثر پژوهشي مفصل به عربي و چاپ مصر است كه برايم فرستاده بود. بعد از آن ديگر نشد كه ببينمش و رفت. مثل همه ما كه ميرويم «و چه بخواهيم چه نخواهيم/ ميماند مگر يك».