و اما بعد، آقاي مدير
بدانيد كه شما توانايي چنين كاري را نداريد، اما با پرهيزكاري و كوشش فراوان و پاكدامني و راستي، مرا ياري دهيد. پس سوگند به خدا، من از دنياي شما طلا و نقرهاي نيندوخته و از غنيمتهاي آن چيزي ذخيره نكردهام. بر دو جامه كهنهام جامهاي نيفزودم و از زمين دنيا حتي يكوجب در اختيار نگرفتم. دنياي شما در چشم من از دانه تلخ درخت بلوط ناچيزتر است. آري، از آنچه آسمان بر آن سايه افكنده، فدك در دست ما بود كه مردمي بر آن بخل ورزيده و مردمي ديگر سخاوتمندانه از آن چشم پوشيدند و بهترين داور خداست. مرا با فدك و غير فدك چهكار؟ درحاليكه جايگاه فرداي آدمي گور است كه در تاريكي آن، آثار انسان نابود و اخبارش پنهان ميگردد. گودالي كه هرچه بر وسعت آن بيفزايند و دستهاي گوركن فراخش نمايد، سنگ و كلوخ آن را پر كرده و خاك انباشته رخنههايش را مسدود كند. من نفس خود را با پرهيزكاري ميپرورانم تا در روز قيامت كه هراسناكترين روزهاست، در امان و در لغزشگاههاي آن ثابتقدم باشد. من اگر ميخواستم، ميتوانستم از عسل پاك و از مغز گندم و بافتههاي ابريشم، براي خود غذا و لباس فراهم آورم اما هيهات كه هواي نفس بر من چيره گردد و حرص و طمع مرا وادارد كه طعامهاي لذيذ برگزينم، درحاليكه در جاهاي ديگر كسي باشد كه به قرص ناني نرسد، يا هرگز شكمي سير نخورد، يا من سير بخوابم و پيرامونم شكمهايي كه از گرسنگي به پشت چسبيده و جگرهاي سوخته وجود داشته باشد، يا چنان باشم كه شاعر گفت: «اين درد تو را بس كه شب را با شكم سير بخوابي و در اطراف تو شكمهايي گرسنه و به پشت چسبيده باشند». آيا به همين رضايت دهم كه مرا اميرالمومنين خوانند و در تلخيهاي روزگار با مردم شريك نباشم و در سختيهاي زندگي، الگوي آنان نگردم؟ آفريده نشدهام كه غذاهاي لذيذ و پاكيزه مرا سرگرم سازد، چونان حيوان پرواري كه تمام همت او علف، يا چون حيوان رهاشده كه شغلش چريدن و پركردن شكم بوده و از آينده خود بيخبر است. آيا مرا بيهوده آفريدند؟ آيا مرا به بازي گرفتهاند؟ آيا ريسمان گمراهي در دست گيرم يا در راه سرگرداني قدم بگذارم؟...»1.
دستهاي آقاي مدير داشت ميلرزيد. كاغذ نامه روي ميز افتاد.