مصائب مصدق
غلامرضا امامي
اين قصه را الم بايد
كه از قلم هيچ نايد
بايزيد بسطامي
قم-28 مرداد 1332راديوي كوچك آندرياي ما در صحن حياط روشن بود. هوا گرم بود. دم كرده بود. دم غروب يادم هست كه تكه ابرهاي قرمزي در آسمان شناور بود. پدرم دستهايش را به هم ميماليد و قدم ميزد و مرتب ميگفت: لااله الاالله. راديو به دست اراذل و اوباش افتاده بود. مصدق سقوط كرده بود.
ما، در قم بوديم و پدرم پزشك راهآهن بود. سالي بود كه از انديمشك به قم آمده بوديم. پدرم از كوشندگان ملي شدن نفت بود. كوششها كرده بود و تلاشها، تومارها فراهم آورده بود و بيانيهها و مصدق به امضاي خود برايش نامهها نوشته بود.
اگر آن زماني خطي بود خط درباري و خط مصدقي بود. بله خانمها، آقايان ما مصدقي بوديم و ابايي هم نداشتيم، افتخار هم ميكرديم. پدر نگران بود. نگران پيرمرد كه نكند خداي نكرده بيمي به او رسد و گزندي.
آن شب پدر نخوابيد، تا صبح بيدار بود، گرد حياط ميچرخيد و ميگرديد و با چشماني اشكبار مرتب ميگفت: لااله الاالله.
مصدق در تمامي دوران نخستوزيري حقوقي دريافت نكرد، دفترش خانهاش بود. همان خانهاي كه 28 مرداد 1332 با كودتايي امريكايي- انگليسي و به دست سرسپردگان آن دو كشور ويران شد. افسوس وقتي كه سقوط كرد «اسباب مسرت» گروهي شد. تلگرافهاي تبريك به شاه زده شد. كودتاي
28 مرداد را قيام ملي خواندند.
باور نميكردم، اما فيلمش را ديدم. دريغا كه بر آن خانه خراب خيابان كاخ، عصر آن روز آنها كه روزگاري همراهش بودند و همدلش، گذر كردند. ميخنديدند و از خوشحالي و خرسندي در پوست خود نميگنجيدند. از ياد برده بودند كه خندند بر آن ديده كاينجا نشود گريان.مصدق رفت و به تاريخ پيوست. او مرد سال 1951 مجله تايمز شد. خياباني در قاهره- شارع دكتر محمد مصدق- به نامش نامگذاري شد. مصدق در خزينه خاطرات مردمي ماند كه آزادي را باور دارند كه در دل، پاكي را دوست دارند كه در ديده، راستي را ارج مينهند كه ميدانند زمانه نيك ميسنجد كه تاريخ داور زبردستي است. حكم ازلي اين است: مصدق ميماند به روزگاران.