نگاهي به ماجراي نيمروز2: رد خون
معلق
احسان صارمي
موفقيت قسمت نخست «ماجراي نيمروز» محمدحسين مهدويان را بر آن داشت تا نگاه مستندگونهاش به شكلگيري خشونتهاي سازمان مجاهدين خلق را بار ديگر بيازمايد. در قسمت نخست آنچه اثر را برجسته ميكند، پختگي دوربين سوبژكتيوي بود كه گويي از دور، جايي مخفي شده و بدون آگاهي سوژههاي درون قاب، رفتارها و تصميمهاي آنان را ضبط ميكند. به نوعي فُرم انتخابي براي فيلمبرداري بهشدت متناسب با جهاني بود كه بازنمايي ميشد. نيروهاي اطلاعاتي كه همواره بايد در پوششي ناشناس، از پس پرده به ماجراها بنگرند؛ تنها يك بار فرصت ميكنند وارد عمل شوند. در «ماجراي نيمروز» تمام پس پرده ماجراها به سكانس نهايي و انهدام خانه تيمي و كشتن موسي خياباني منتهي ميشود.
در قسمت دوم، مهدويان كماكان به فُرم هنري خود وفادار ميماند. او دوباره از هادي بهروز ميخواهد دوربينش را به فاصله از سوژهها قرار دهد و شرايط را به نحوي دنبال كند كه گويي مخاطب، در مقام سوژه فضول، در حال سرك كشيدن در جهان پرتلاطم وزارت اطلاعات است اما قرار است چيز بيشتري نسبت به گذشته نصيبمان شود. قرار است از ديوارهاي مرموز ساختهشده توسط ذهنمان عبور كنيم و تصويري واقعيتر از جهان نيروهاي امنيتي را مشاهده كنيم اما نتيجه عكس ميشود.
در قسمت نخست «ماجراي نيمروز» اگر داستان كامل در اختيار يك ماموريت (يافتن مسعود رجوي و انهدام تيم او) بود، در قسمت دوم ماموريت اصلي از ابتدا مشخص نيست. براي رسيدن به يك هدف بايد كمي صبر كنيد تا تكليف اين ماجراي نيمروز مشخص شود. هفت سال از واقعه قبلي گذشته است و آدمها تغيير كردهاند. خبري از جنگهاي خياباني و متينگهاي خونين نيست. جنگ رو به پايان است و شرايط كشور بالطبع تغيير كرده است اما نكته همينجاست كه مهدويان برخلاف قسمت اول ديگر به بيرون سازمان اطلاعاتياش كاري ندارد. به عبارتي او نگاه مستندگونه خود را كنار ميگذارد و اين پيشفرض را مدنظر قرار ميدهد كه ما ميدانيم در سال 1367 وضعيت اجتماعي چگونه بوده است. ديگر دوربين در خيابان و به ميان مردم نميرود. در عوض او شخصيتهاي مركزياش را بدل به مردم ميكند و گره ماجرا را به درون آنان انتقال ميدهد.
افشين و كمال، دو مامور اطلاعاتي درمييابند به ترتيب همسر و خواهرشان، عضوي از مجاهدين خلق است و اكنون در كمپ اشرف به سر ميبرند. درگير شدن شخصيتهاي مركزي با چنين دردسر امنيتي موجب ميشود كه «ماجراي نيمروز» از يك اثر مستند داستاني با رگههاي سياسي، بدل به يك تريلر با رگههاي ملودرام شود. از همين رو دوربين هادي بهروز وارد خانهها ميشود و از سبك زندگي آدمها تصويربرداري ميكند و در بيشتر مواقع آن نگاه سوبژكتيو را از دست ميدهد. ديگر قرار نيست ما آن سوژه فضولي باشيم كه در حال سرك كشيدن به گذشتهايم.
مهدويان در قسمت دوم به يك تشتت ژانري رسيده است. او از يكسو شيفته سبك شخصيش – البته نه انحصارا در اختيار او – شده است و از سوي ديگر ايده داستاني فيلمش را دوست دارد. همين وضعيت موجب ميشود عمليات مرصاد يا به قول طرف مقابل، فروغ جاويدان به مساله ثانوي و تقلاهاي افشين و كمال به اصل ماجرا تبديل شود. براي همين است كه پايان فيلم نه در مناطق غربي كشور كه در يك محله غربي تهران رقم ميخورد؛ زير باران، با كمي اشك و آه و عاقبت نامعلوم سيما و البته يكي از عجيبترين صورتسنگيهاي تاريخ سينماي ايران.
جواد عزتي در «رد خون» تصوير ثابت خود را ميشكند. او به مراتب در فيلم بازيگرتر از آثار كمدياش است. اگرچه او طناز قابلتوجهي است اما شمايلش در «رد خون» برايش يك امتياز به حساب ميآيد. مامور اطلاعاتي صورتسنگي كه نميتواند خشونت درونياش را بيروني كند، او منضبط است و همچون ژاور عمل ميكند. او احساساتش را در هم ميشكند و لبخندي به ترسناكي لبخند هانيبال لكتر ميزند. او نميخواهد از منطقش تخطي كند؛ حتي اگر دوست صميمياش، او كه كمال اثر است، قرباني شود. مهدويان تصويري ميآفريند كه بسياري ميگويند بازنمايي شخصيت سعيد امامي است. به زعم نگارنده صادق در فيلم تصويري تازه از نيروهاي اطلاعاتي ايران، او وجه خاكستري شخصيتهاي نهان جامعه به حساب ميآيد. در مقابلش كمال، با بازي هادي حجازيفر، وجه دوستداشتني و پروتاگونيستي فيلم است. او همچون اسمش به نوعي كمال بشري رسيده است. او هم فكر ميكند و هم از احساساتش بهره ميبرد و از همين رو همواره دست به عمل ميزند. در مقابل صادق كه در پي صداقتي سفت و سخت است، تنها از منطقش بهره ميبرد. در نمايي كه كمال خود را تسليم صادق ميكند گويي اين تقابل به نقطه حساسي ميرسد؛ تقابلي كه ميماند شايد براي قسمت سوم «ماجراي نيمروز». لباس صادق آغشته به خون مسعود است؛ مسعودي كه اهل مهلت دادن است و پس از همكارياش با صادق- به عنوان امري نادر – جانش را ميدهد. صادق بدون هيچ احساسي كمال را خلعسلاح ميكند و زير باران، روي نيمكت مينشيند. خرد او يك تيم را نابود كرده است. از تيم او جز خودش كسي باقي نمانده است. او آنتاگونيست است كه با رفتار پاياني كمال رقم ميخورد. او خواهر منافقش را ميبخشد؛ چون هميشه ميتوان مهلت داد، شايد اينبار به صادق مهلتي داده است، شايد.