آيا صحنه تئاتر ايران از بحران تهي است؟
در ربط و بيربطي اين روزهاي تئاتر ما
محمدحسن خدايي
در همان ابتدا بهتر آن است كه توهم اين مساله را از ذهن بيرون كنيم كه گويي نهاد اجتماعي تئاتر، توان تغيير دادن مناسبات اجتماعي را به شكل فيالفور دارد، آن هم در وضعيت درحال گذاري مثل ايران امروز با تمام گشايشها و فروبستگيهايش. واكنش طبيعي و گاه از سر اضطرار اجراهاي تئاتري نسبت به معضلات سياسي، اجتماعي و اقتصادي، هميشه با نوعي وساطت و ميانجي امكانپذير است تا خودآييني اثر هنري، خدشه نبيند. وگرنه كه اتصال بيواسطه با واقعيت اجتماعي و بازنمايي حداكثري آن، چون آفتي است كه تخيل را به محاق برده و هر نوع مقاومت و تمناي امر نو را پس ميزند. ديگر اين حقيقت بارها تكرار شده كه تنها فرم است كه توان راديكال شدن و بحراني كردن را دارد و بهتر آن است كه فيالمثل گروههاي اجرايي تئاتر، محتواي اثرشان را به ميانجي يك فرم خلاقانه اجرا كنند تا امكان بحراني كردن ساحت نمادين مهيا شود. اين البته مسبوق به سابقه است كه چگونه راديكالترين درونمايهها با انتخاب فرمي نامناسب و تحت انقياد نظم مستقر، بدل به گفتاري كسالتآور، محافظهكار و درنهايت بازتوليدكننده نظام زيباشناسي مسلط شدهاند، بنابراين پرسش از نسبت اين روزهاي تئاتر با وضعيت موجود و مناسبات اينجا و اكنون،
يا همان معاصر بودگي، پرسش از آن فرمي است كه قرار بر آن دارد كه از يك جايگاه خاص، موضع درست اتخاذ كند و وضعيت را بنمايد.
اين روزها و از پي حوادث و مصايب ريز و درشت كه طبقات اجتماعي با آن روبهرو هستند، بار ديگر نسبت نهاد اجتماعي تئاتر با وضعيت پيشرو، اهميت يافته، بنابراين پرسش از ضرورت تئاتر و اجراهاي صحنهاي، خود به امري ضروري بدل شده. ديگر نميتوان جايگاه نمادين هنرمند و كارگردان را اشغال كرد و واكنشي نداشت نسبت به نتايج خصوصيسازيهاي پرابهام. همچنانكه نميتوان از مواهب آرتيست بودن بهره برد و در مواجهه با بحران زيستمحيطي و شاخص فلاكت، موضع درست نگرفت. اما همچنان هم نميتوان بر اين حقيقت پافشاري نكرد كه اثر هنري، نبايد خودآيينياش را فروگذار و در مواجهه با واقعيت تلخ اجتماعي، ضرورتي ندارد بلافاصله واكنش نشان دهد و خود را تا حد يك گزارش بيارزش مطبوعاتي، فرو بكاهد. يك هنرمند معاصر، بهقول آگامبن، گاه بايد با فاصله گرفتن از زمانهاش، با نوعي تأمل در نفس، آن فرم بياني را بيابد كه از قضا، نوري بتاباند بر تاريكي مناسبات ناعادلانه زمانه. هنرمندي كه تاريخي فكر ميكند، خود را متعلق به يك سنت فكري ميداند، تلاش دارد از يك جايگاه خاص، دوران معاصر خويش را صورتبندي تازه كند و فيالمثل از يك منظر محلي، امر جهانشمول را عينيت بخشد، همان هنرمندي است كه بايد به انتظارش نشست.
حال بايد پرسيد كه چرا اجراهايي كه اين روزها بر صحنه ميبينيم، نسبت خلاقانهاي با دوران خويش برقرار نميكنند. بعضيشان گاه در يك انتزاعگرايي افراطي، مدعاي آن را دارند كه مسائل روزمره، مطلقا بياهميت است و بايد در ناكجاآباد، به امر يونيورسال مشغول شد و جهاني فكر كرد، بيآنكه اين امر يونيورسال، تاريخي و انضمامي شود. بعضيشان هم البته در يك اتصال بدون واسطه با واقعيت هر روزه، هر نوع امر انتزاعي را پس ميزنند و از ياد ميبرند كه منطق جهان جديد كه مبتني است بر مدرنيته، همين اتصال امر انضمامي با امر انتزاعي است. بدون حداقلي از انتزاع كردن، نميتوان جهان پيچيده امروزي را ادراك كرد، بنابراين در اين فقدان انتراع، با اجراهايي روبهرو ميشويم كه تخيل را پس ميزنند و به امري جانكاه و كسالتبار تقليل مييابند.
با اين صورتبندي مختصر، حال ميتوان در باب نسبت اجراهاي صحنهاي، با وضعيت اينجا و اكنون به مداقه نشست و از موضع كارگردان و ناخودآگاه سياسياش، پرس و جو كرد. حتي شيوه مادي توليد هر اجراي تئاتري را با مناسبات غالب سرمايهداري اين روزها، بررسيد. از ياد نبريم كه اين «حقيقت دروني اثر» است كه امكان رهايي و رستگاري سوژههاي انساني را مهيا ميكند. در فقدان حقيقت راستين اثر، اجرا از درون تهي است و نسبتي با امر تاريخي و سياسي زمانهاش ندارد. لاجرم سترون است و محافظهكار، بنابراين كارگردان اين قبيل اجراها، مجبور است با يك ژست جان زيبايي، از سياست بيزاري بجويد و موضعگيري شفافي نداشته باشد و ادعا كند كه تنها ميخواهد هنرمندي غيرسياسي و لاجرم فرهنگي باشد. يك ژست كاملا سياسي در غيرسياسي بودن و لابد در خدمت مناسبات سرمايهداري وطني.