هیچوقت تهران را دوست نداشتهام و نمیدانم چرا خیلیها سعی میکنند خودشان را به آنجا برسانند. شاید آنهایی که مانند من علاقهای به تهران و تهرانی بودن ندارند، انگشتشمار باشند اما تا دلتان بخواهد عشقِ تهران و تهرانی شدن داریم. یکیاش همین پیمان که عاشق تمامقد تهران است و این شهر برایش عروس شهرهای خاورمیانه است. حالا نه که نصف شهرهای خاورمیانه را دیده باشد یا دهتا از شهرهای همین ایران خودمان را دیده باشد؛ یکچیزی شنیده است و از پیش خودش عروس شهرهای خاورمیانه را انتخاب کرده است. بهنظرم با اغماض میتوان تهران را دایی سبیلوی شهرهای خاورمیانه دانست. از آن داییهایی که با ریش چند روز نزده و لباسهایی عرقکرده، خسته و کشانکشان به سمت خانه میرود و بیتوجه به اطراف و آدمها در خیالات خود به قسطها و بدهیها فکر میکند و دود سیگار را از لای سبیلهایش بیرون میدهد. پیمان در تهران، عروس زیبا و جوانی میدید که با لباسهای دلفریب و موهای مشکرده نگاهش میکند، اما من این تصویر عروس خویکرده و خندانلب و مست را نمیدیدم.
دست قضا من و پیمان را همسفر کرد تا به تهران برویم. دو قطب مخالف یک آهنربا بودیم که جذب هم شده بودیم تا سفر کنیم. همانوقتهایی بود که با پیمان کاسبی میکردیم. اسم جنس آوردن و تهران که آمد، چشمهایش برق زد و صدایی از اعماق وجودش آمد که بهوضوح میشنیدم: «غنچه بیارید، لاله بکارید، خنده برآرید، میره به حجله شادوماد...». نمیدانم گوش سوم من بود که این ترانه را میشنید یا همان لحظه از جایی پخش میشد.
سفر به تهران، آن هم با پیمان از آن اتفاقهایی نیست که همیشه و برای همه پا بدهد. این سفر تنها مزیتی بود که از شراکت با او نصیبم میشد، وگرنه در کاسبیمان که زه زدیم و به سال نرسیده بساطمان را جمع کردیم و بدهیها را تقسیم کردیم و هرکسی چکهای سهم خودش را داد تا برود دنبال بدبختیاش و پاسکردن چکهایی که بابت آرایشی بهداشتی «طهران» دادیم. اسمش هم مشخص بود که شاهکار پیمان بود. هنوز که هنوز است، هرجا پیمان را ببینم یاد آن روزی میافتم که در تابلوسازی محکم و سِوِر ایستاد که حتما «ط» دستهدار باشد؛ هم باکلاس است و هم نوستالژیک.
سفر تهران از یکهفته قبل برای ما شروع شد. پیمان هرروز برنامهریزی میکرد که هرروزی را در تهران چطور بگذرانیم و همه را هم مکتوب میکرد که تهران است و وقت طلاست. طرفِ صمٌبکم ماجرا هم من بودم که پای برنامهریزیهای او مینشستم و او در خیالش مرا به بازار و راستههای آرایشی و بهداشتی میرساند و هرروز مسیر را از یکطرف انتخاب میکرد.
- اصلاً نگرانش نباش. خودم همهاش رو از همینجا برنامهریزی میکنم. یه ظهر هم ناهار میبرمت مسلم. یه ناهاری بهت بدم که انگشتات رو هم بخوری!
- اسمش رو شنیدم. همونه که میگن خیلی شلوغه و یهساعت صف داره؟
- داشته باشه. ارزش داره که صف میبندن. میخوای تا تهرون بری و غذای مسلم رو نخوری؟!
- یههفته است مخ من رو کار گرفتی که وقت کمه و باید برنامهریزیشده بریم، بعد میخوای یهساعت بری تو صف مسلم؟
- نترس! تهرون صدتا جای اساسی داره. میبرمت رفتاری، نایب، شمشیری، گلپایگانی. یه غذاهایی بهت بدم که بفهمی دستپخت عروس شهرهای خاورمیانه چیه.
- فقط حواست باشه طباخی داییمجید نریم، شاید مو تو غذاش باشه!
یک هفته کابوسمانند برای من و شوق و انتظار برای پیمان گذشت. از ایستگاه راهآهن که بیرون آمدیم، ده، یازده صبح بود. شلوغی و همهمه و دود اولین اثرات دیدن عروس شهرهای خاورمیانه در یک روز ناخوشایندش بود. مسافرهایی که دیر رسیده بودند، تنهزنان به ما راهشان را برای رفتن به سالن انتظار باز میکردند. دستفروشها دورمان را گرفته بودند. به پیمان گفتم: «مثل اینکه عروسخانوم حال خوبی نداره، کاشکی یههفته، دهروز دیگه اومده بودیم.» خودش را به نشنیدن زد. فهمیدم که میخواهد سریع مرا از آن ازدحام دور کند و با جذابیتهای تهران اغوایم کند. سریع تاکسی گرفت و به هتل رفتیم. نمیدانم در کدام محله و خیابان تهران اتاقی در هتلمانندی گرفته بودیم. هنوز هم که هنوز است اسم و رسم محلهها و خیابانهای تهران را درست نمیدانم. بالا و پایینش را تشخیص نمیدهم. اصلا نمیدانم اینکه میگویند مولوی یا فرمانیه یا پاسداران و پیروزی و... کدامش جای ازمابهتران است و کدامش جای ما و ازمابدتران.
چندسالی بود که تهران مترودار شده بود. از هتل که بیرون آمدیم، ایستگاه مترو نزدیکمان بود. پیمان دستم را کشید که بیا با مترو برویم. گفتم: «اینهمه برنامهریزی کردی که از کدوم خط اتوبوس بریم که ارزون و سریعتر از تاکسی دربیاد، حالا یهدفعهای تصمیمت عوض شد؟» گفت: «بیا بریم، نگران نباش، با مترو زودتر میرسیم، پولش هم با اتوبوس فرقی نداره.» پرید پای دکه لب خیابان و دوتا بليت خرید و رفتیم پایین. جلوی باجه بليت شلوغ بود. پیمان نگاه فاتحانهای به من کرد و گفت: «بليت رو باید روی زمین بخری که زیرِ زمین حیرون نشی.» یکی از بليتها را برداشت و یکی را به من داد. از دور رفتار بقیه را زیر نظر داشتیم. کاری نداشت، بليتشان را روی یکجایی میگذاشتند و درهای جلویشان کنار میرفت و رد میشدند. ما هم با اعتماد به نفس بليتها را روی همان شیشهای گذاشتیم که بقیه میگذاشتند، اما درها باز نشد. چندبار بليتها را جابهجا کردیم اما عمل نمیکرد. پیمان به نگهبانی که نگاهمان میکرد، گفت: «داداش، خرابه؟» نگهبان گفت: «همه که دارن رد میشن. دفعه اولتونه سوار مترو میشین؟» پیمان شاکی گفت: «نه داداش!» نگهبان گفت: «پس چرا بليت اتوبوس داری؟» بليتها را که نگاه کردیم دیدیم رویش آرم اتوبوسرانی است. نمیدانستم از این اتفاق عصبانی باشم یا از کنف شدن پیمان خوشحال شوم. فقط گفتم: «بليت بالای زمین برای بالاست، بليت پایین برای پایین.» پیمان خیلی دمغ شده بود اما خودش را نمیشکست. گفت: «حالا خیال کردی توی این چند میلیون جمعیت کی ما رو میشناسه؟ تو که هیچ آشنایی نداری، منم فقط دخترعموم تهرونه. تازه اونم تهرون نیست، کرجه. خودش خودش رو تهرونی حساب میکنه. الآن هم که هیشکی متوجه نشد.»
سرپا ایستاده بودیم و دودوتا چهارتا میکردیم که چه جنسهایی ببریم که زودتر پولش دستمان را بگیرد تا کار و کاسبی را سریع گسترش دهیم. نمیدانم از دهان کداممان پرید که مسواک و خمیردندان خارجی هم ببریم که خوب است؛ گرانتر است و سودش هم بیشتر. یکباره آنکه کنارمان ایستاده بود و قیافه موجهی هم داشت کیفش را از روی شانهاش پایین آورد و گفت: «عذر میخوام؛ ناخواسته حرفاتون رو شنیدم. اگر دنبال جنس درجهیک هستین، من خودم ویزیتور مسواک برقیام. اگر به مسیرم بخوره همینجا توی مترو هم به مردم معرفی میکنم. دستفروش نیستم، اگه آدمهای محترمی مثل شما باهام برخورد کنن، پیشنهاد میدم.» چشمهایمان چهارتا شده بود که واقعا تهران جنگل مولاست و از شیر مرغ تا جان آدمیزاد در هر گوشهاش پیدا میشود. همانجا و سرپا مجابمان کرد که برای نمونه یکی از مسواکها را برداریم و امتحان کنیم. قاعدتا باید مجانی میبود اما این شرکت که نمایندگی اصلی برند خارجی بود، سیستم کارش فرق میکرد و همانجا باید فیالمجلس یکی میخریدیم. نمونه را خریدیم؛ خوب هم خریدیم. خیلی ارزانتر از چیزی بود که فکرش را میکردیم. پیمان با دمش گردو میشکست که عجب شانسی داریم و روی همین مسواکبرقیها چقدر سود خواهیم کرد. شماره آقای ویزیتور را هم گرفتیم که بعدا سر فرصت به دفترشان برویم و قرارداد ببندیم. پیمان از دستفروشی که لای مردم میچرخید باتری خرید و روی مسواک گذاشت. روشن نشد. یقه دستفروش را گرفت که: «خجالت نمیکشی سر ما رو کلاه میذاری پیرمرد؟!» دستفروش بیآنکه چیزی بگوید همان باتریها را روی عروسک کوچکی که در بساطش بود گذاشت و شکم عروسک را فشار داد. چشمهایش روشن شد و شروع کرد به «آیلاویو» گفتن.
کلک بدی خوردیم. ویزیتور رفته بود و نمیشد یقهاش را گرفت. کارش را کرده بود. پیمان گفت: «ناسلامتی ما خودمون میخوایم کاسبی راه بندازیم. ببین الآن چطور این مسواک رو همینجا آبش میکنم!» چند واگن جلوتر رفتیم. پیمان مسواک را دستش گرفت و شروع کرد. از فواید مسواک برقی میگفت و اینکه این مسواک چطور کاسبی دندانپزشکها را کساد کرده است و از آنهایی میگفت که یکبار مسواک برقی خریدهاند و یکعمر خودشان را از دندانپزشکی معاف کردهاند. دوسه نفری تحویلش نگرفتند. رفت زد روی شانه نفر بعدی. هنوز طرف رویش را برنگردانده بود که شروع کرد به صحبت از فواید مسواک برقی. چشم در چشم که شدند پیمان ساکت شد. طرف گفت: «آقا پیمان، شما کجا تهران کجا؟ خبر ندادین که اومدین. درسته ما کرج زندگی میکنیم ولی یه کلبه خرابهای هست، میاومدین اونجا.» شوهر کرجی دخترخاله پیمان در آن لحظه حساس تاریخی درست مقابل پیمان در مترو درآمده بود. پیمان سریع گفت: «بهبه آقا مسعود! ارادت دارم. راستش پیشنهاد دادن ویزیتور نمایندگی یه برند خارجی مسواک برقی بشم، داشتم عکسالعمل مردم رو در مواجهه با مسواک برقی میدیدم که ببینم ارزش داره برم قرارداد ببندم یا نه.» شوهر دخترخاله گفت: «از وقتی مترو شلوغ شده، ویزیتورها هم زیاد شدن. تهران هم خیلی کوچک شده، چسبیده به کرجِ ما!»