«اکبر جمشیدیان» که بود و چه کرد
اهل نشاط و خرمی و شادمانیام
سیدعمادالدین قرشی
(علی)اکبر جمشیدیان، از طنزپردازان و فکاهیسرایان معاصر بنام اصفهان، در بهار 1301 متولد شد. هنوز خواندن و نوشتن نمیدانست که پدرش (محمدحسین) را از دست داد و مادرش سرپرستی او و سایر فرزندان را برعهده گرفت. اکبر 9ساله، برای امرار معاش خانواده به کارگری در کارخانه سیگارپیچی و پس از آن کارخانه بافندگی زایندهرود مشغول شد و بهصورت شبانه به آموختن و نوشتن پرداخت. در 24سالگی ازدواج کرد و حاصل این ازدواج بعدها دو فرزند (منوچهر و پروین) بود. سروده بود: «کلبه تنگ و حصیری دارم/ مختصر نان و پنیری دارم/ زن و فرزند عزیز است مرا/ مادر اهل تمیز است مرا/ خانهام مرکز صلح است و صفا/ مهد عشق است و امید است و وفا/ با وجودی که بسی کمپولم/ روز و شب زندهدل و شنگولم!». جمشیدیان با همه کمبودها در زندگی، شیفته مطالعه دواوین شعرای کلاسیک بود و حتی در اواقات فراغتش به سوادآموزی بیسوادان میپرداخت. او بعدها تحصیلاتش را کامل کرد و قریب ربعقرن به آموزگاری در مدارس پرداخت.
جمشیدیان عضو انجمن ادبی شیدا در اصفهان نیز بود و علاقه وافری به شوخطبعی شفاهی و مکتوب داشت. سروده مشهور اوست: «زیر این گنبد فلفلنمکی/ چه کنم گر که نخندم الکی؟!». در اشعارش در ابتدا تخلصش «آزاده اصفهانی» بود و پس از آن در روزنامه توفیق در دهه چهل با امضای «منارجنبون» فکاهی و طنز میسرود. سه کتاب «برهنه خوشحال» (1343)، «لبخند» (1347) و «شلوغوپلوغ» (1373) یادگار اوست. جمشیدیان به قول خودش که «منم یک کارگر، هستی خبردار/ که وضع کارگر سخت است بسیار»، کارگر گمنام و سادهای بود اما میان ادبا و اهل فرهنگ شهر، شهیر و محبوب بود. دوستان شاعرش در وصفش بسیار سرودهاند، ازجمله عبدالحسین سپنتا برایش سروده بود: «همه اندوه دل ز یاد برد/ هرکه باشد کنار جمشیدی/ کرده مفتون خود سپنتا را/ قلم زرنگار جمشیدی» و محمدعلی صاعد سروده بود: «بیانی گر بوَد دلچسب و دلبند/ و گر شعری بود شیرینتر از قند/ بیان و شعر جمشیدیاست کز لطف/ زند چون چهره امید لبخند»؛ حتی مهدی آذریزدی برایش سروده بود: «شعر جمشیدیام به شور آورد/ یادم از مستی و غرور آورد/ شعری از زهرخند غم سرشار/ عبرت و معرفت در آن بسیار/ گرچه از آب زندگی پر بود/ گوییا ذرهای نشادر بود/ شهد شعرت همی گوارا باد/ نکتهسنجیت مجلسآرا باد...». او میان دوستانش به «پیر لبخند» لقب گرفته بود، چون عمیقا اعتقاد داشت «جهان در صورتی ارزنده باشد/ که دل مسرور و لب پرخنده باشد». او حتی با زندگی دشواری که سپری میکرد همواره دلسوزانه در دفاع از حق محرومان قلم میزد؛ «خوش آن زمان که دگر دسترنج محرومان/ به هر بهانه نگردد ز هر طرف تاراج». فرجام زندگی این شاعر طنزپرداز 12 اردیبهشتماه 1382 بود و پیکرش در گلشن نامآوران آرامستان باغ رضوان اصفهان آرمید.
نمونههایی از اشعار فکاهی و طنزش چنین است:
من شاعر شکستهدل اصفهانیام/ دلبسته محبت و عشق جوانیام/ هرگز غمی به خانه دل ره نمیدهم/ اهل نشاط و خرمی و شادمانیام/ عزمی مرا چو کوه بوَد سخت و استوار/ منگر به رنگ تیره و قد کمانیم/ رنجیدهخاطری نتوان یابی از برم/ دور از سموم بددلی و بدزبانیم/ پیوسته یار مردم محروم عالمم/ بر این مدار میگذرد زندگانیم/ بگذار صاحبان زر و زور و بددلان/ خندند بر صداقت و بر مهربانیم/ دانم که خلق یاد به نیکی ز من کنند/ روزی که روزگار کند بایگانیم!
شنیدم که مردی ز قوم یهود/ که دائم در اندیشه سود بود/ چو موسی شبی رفت بر کوه طور/ که سودی برد از خدای غفور/ پی خواهش خویش لب باز کرد/ سخن با خدای خود آغاز کرد/ بگفتا که ای حی صاحبجلال/ مرا هست از درگهت این سوال/ دو میلیون اگر بگذرد سال ما/ بفرما چقدر است نزد شما/ ندا آمد از کوه خوشزاویه/ به نزد من آن هست یک ثانیه/ بگفتا مرا هست حرفی دگر/ بفرما که زآن هم شوم باخبر/ دو میلیون تومن با حساب شما/ چقدر است ای مشفق رهنما/ ندا آمد از خالق خلقها/ که آن یک ریال است در نزد ما/ بگفتا به خلاق صاحبنعم/ ببخشا به من یک ریال از کرم/ ندا آمد آنگه از آن زاویه/ بکن صبر ای بنده یک ثانیه!
آنکه منع دگران از رخ زیبا میکرد/ خود به حیرت همه را خوب تماشا میکرد/ آنکه در میکده هر شب می گلگون میزد/ دیدمش منع می و میکده یکجا میکرد/ آنکه با مسجد و با اهل دعا کار نداشت/ دیدمش در صف احرار خدایا میکرد/ آنکه در رشوه گرفتن ز کسی باک نداشت/ کنج زندان همه را یکسره حاشا میکرد/ آنکه چون بوقلمون است و شود رنگبهرنگ/ هرزمان چهره به یک رنگ هویدا میکرد/ دیدمش عاشق و دلداده مال است و منال/ آنکه منع همه از جیفه دنیا میکرد/ ادعا داشت فلان کس که چنین است و چنان/ گشت معلوم که او دعوی بیجا میکرد/ کاش آنکس که زند حقه به هر سادهدلی/ فلک پردهدرش یکسره رسوا میکرد/ کاشکی غول گرانی همهجا، جمشیدی/ غل و زنجیر ز پای همگان وا میکرد!
چون ببینم قبض آب و برق و گاز/ میجهد از چشم من برق سهفاز/ نرخها را بسکه بالا بردهاند/ تا به نزدیک ثریا بردهاند/ هرچه میگیرم حقوق از این و آن/ این سه میگیرند از من بیامان/ این سه مرکز آس و پاسم کردهاند/ بیغذا و بیلباسم کردهاند/ بسته از من این سه عامل پا و دست/ آن سه، مست پول و مخلص ورشکست/ من نهتنها مانده در دام بلا/ هست شهری بر غم من مبتلا/ کیست ما را این میان فریادرس/ کس مبادا در جهان بیدادرس/ ای خدا، ای دولت خدمتگزار/ دخل بیانصاف را فوری بیار!