رينگ سرخ رنگي به نام بي آر تي
فاطمه باباخاني
اتوبوس شلوغ بود اما نه آنقدر كه در ساعتهاي پر رفتو آمد صبح و عصر شاهدش هستيم. زماني كه ازدحام جمعيت خسته در يك مكان كوچك باعث ميشود برخوردشان به هم بر اثر ترمز ماشين يا هر عامل ديگري ، تنش و دعوايي را به وجود بياورد. از قرار گفتوگويي با دكتر فراستخواه بازميگشتم و ساعتي بعد قرار بود با قطار به سمت جنوب رهسپار شوم. جرقه برخورد ميان دو زن با ترمز راننده بي آرتي به وجود آمد، همه تكاني خوردند و يكي از زنها به سمت ديگري كج شد؛ البته اينكه چقدر اين برخورد جدي بود يا نبود، موضوعي نبود كه براي كسي روشن باشد. ثانيهاي بعد دو زن با درشتي با هم سخن ميگفتند.
من كنارشان آويزان از ميلهاي ايستاده بودم كه ناگهان به هم پيچيدند، بخش زنانه و من همراه آنها رويشان خم شديم مگر بتوانيم اين گره كور را باز كنيم. اما گره باز نميشد، تنها دست يكي بود كه بيرون ميآمد و با گوشي موبايل بر سر ديگري ميزد. دستهاي من از چنگ زدن به آنها خسته شد، بنابر اين از اين گره كور ثانيهاي قبل از اينكه از هم باز شود، خارج شدم. در اتوبوس يكي را به نام مانتو قرمز ميشناختند او موهاي رنگ شدهاي داشت و گوشه ناخنش چند موي مشكي گير افتاده بود . ديگري با لباسهاي فرم اداري و مقنعه سورمهاي، مقنعه دور سرش چرخيده و به شكل درهم و برهمي موهاي مشكياش بيرون ريخته بود. خون از فرق سر زن مانتو قرمز بيرون ميزد، اولين بار بود كه سر شكستهاي را ميديدم، خون آرام از آن موهاي رنگ شده، پايين ميآمد، مثل چشمهاي كه به يكباره جوشيده باشد. من با چشم رد خون را ميديدم و گرمايش را حس ميكردم. همين وقت بود كه زن دستي به سر كشيد و با ديدن سرخي خون به سمت ديگري حمله برد، ميلههاي سمت راننده پناه زن كارمند شدند. بقيه زنها وسط پريده و تلاش مضاعفي براي جدا كردن دو زن به خرج دادند. دو زن مجبور شدند از هم دور بمانند، يكي ميخواست به خاطر شكستگي سر از ديگري شكايت كند و آن ديگري به جاي دندانها و فحاشي زن اشاره ميكرد.
جمعيت داخل اتوبوس به دو بخش تقسيم شده بودند، گروهي هوادار زن كارمند بودند و گروه ديگري پشتيبان زني كه به مانتو قرمز معروف بود. هر كدام با توجه به ديدههايش براي تازهواردان ايستگاهها تعريف ميكرد در آن گوشه كه دو زن همچنان در پي تهديد و رجزخواني براي ديگري بود چه اتفاقي افتاده، در اين بين هر از گاهي يكي از دو زن به سمت ديگري هجوم ميآورد كه ديگران مانع ميشدند برخوردي ميانشان شكل بگيرد. راننده اتوبوس خسته از اين همهمه در ايستگاه ونك نگه داشت تا آن دو زن خود را به پليس كنار خيابان برسانند. از سر زن همچنان خون آرام بيرون ميزد و زن ديگر ميگفت كه سرش به واسطه آن همه كشيدهشدگي مو، دچار دردي بيامان شده...
همين ساعتي قبل بود كه در گوشه ديگري از شهر دكتر فراستخواه از ضرورت اخلاق در جامعه ميگفت و ما اكنون در رينگي سرخ رنگ به نام بيآرتي گير افتاده بوديم كه دو زن به هم ميپريدند، ما دستهبندي ميشديم كه حق با كدام است و ديگري را به انواع صفتها ميخوانديم. با اين همه نبايد اين تلاش براي جدا كردن آنها از هم را در نظر نگرفت. آرام آرام از حجم پچپچهها با نزديك شدن به ميدان راه آهن و تحليل رفتن جمعيت اتوبوس كاسته شد. داستان دو زن همين طور كه اتوبوس از شمال به جنوب شهر سرازير ميشد با مسافران به شرق و غرب ميرفت و گروهي از ما آن را با قطار به ساير شهرها ميبرديم.