1- به خودت اعتماد داشته باش و به زندگيات احترام بگذار
زندگي، هر چه كه باشد و در هر سطحي كه جريان داشته باشد، هميشه و همه جا، فراتر از روياها و توهمات، كار خودش را ميكند: جويبار زندگي جاري است. مانند روزها و ماهها و فصلها و سالها كه ميآيند و ميروند و خط گذر و تاثيراتش را ميتوانيم بر هر چيزي ببينيم. اصل گذرايي زندگي، اصلي تغييرناپذير است. در همين نقطه است كه ما، دقيق، هر چيزي را همانگونه كه هست و همانگونه كه بايد باشد ميسنجيم و قضاوت ميكنيم. اما اين ميان چيزي قرار دارد كه هستي ما را به داو گذاشته است: نوع نگرش ما به زندگي؛ همين نوع خاص گذران امور كه در جغرافيايش، همه با خوشي و سرخوشي، بيهيچ نگراني، در كنار يكديگر، شاد و شنگول و اميدوار، افقهاي باز آينده را مينگرند...
جمعهكشي مجموعهاي از تأملات فلسفي در حوزه اخلاق عمومي و فرهنگ زندگي اجتماعي را دستچين كرده، كنار هم گذاشته تا جورچيني از زندگي عمومي ما را مرور كند: زمين خوردنها، برخاستنها، پشت پا خوردنها، درماندگيها، ركب خوردنهاي متوالي و شك توام با بدبيني به همه چيز: زندگي در بدويت منهاي مزاياي بدويت! در اين مرور، طبقات اجتماعي، رفتار و تلقيشان از زندگي و ارتباطات، التيام بخشيدن آدمها به يكديگر، رج زده ميشوند. استيصال و درماندگي و تن سپردن جبري به گذران امور، خط داستان نمايش است. هر كدام از شخصيتها، يكجور دست و پا در پوست گردوي مشكلات دارند و براي خلاصي يافتن دست و پا ميزنند. به مدد بازيهاي روان و قدرت بيان دقيق ديالوگهاست كه ما، مركز تحليل درونمايه نمايش ميشويم و لحظه لحظه صورتهايي از درون و رفتار خودمان را ميبينيم. حالا اگر دوست
داريد سهم خودتان را از زندگي به قضاوت بنشينيد؛ اين نمايش، چنين امكاني را به شما ميدهد. اين شما و اين جمعهكشي.
نمايش جمعهكشي روايت استادانه اسماعيل خلج از سادگي، صميميت و جذابيت زندگي در سكون، وهم، خيالات، خرافه، تقلب، دروغ و درهم تنيدگي روياهايي است كه هر آدم، در هر جغرافيايي، به جبر يا اختيار، در جريان آن قرار ميگيرد، بر آنها چنگ مياندازد تا يك دم بيشتر زنده باشد. جمعهكشي خوانش خلج از معصوميت حيات انسان و ناگزيريهاي زندگي معاصر خاصه براي ما ايرانيان است. ميارزد كه نكتهسنجيهاي خلج را بهخود بگيريم.
2- آنچه ميخواهم نميبينم، آنچه ميبينم نميخواهم رفتار جدول ضربي و قرينهسازي از جمله رفتارهاي معمول در فرهنگ ايراني است. شايد بتوان گفت كه سياه و سفيد ديدن امور از همين رفتار سرچشمه ميگيرد. اما آيا گريزي نيست؟ آيا نميتوان امور را همانگونه كه هستند ديد و سنجيد و براي خلاصي يافتن از دست و پاهايي كه در پوست گردوي خود مانده تدبيري انديشيد؟ مگر كار فيلسوفان اخلاق همين نيست؟ مگر متفكران روي اين نيازهاي وجودي بشر درنگ نكردهاند؟ مگر هنرمندان اصيل و با شهامت، از نبود حقيقت وجودي انسان پرده برنميدارند؟ مگر بر اوضاعي نميتازند كه هرچه در آن ميبينند را نميخواهند و هر چه را كه براي حيات خود ضروري ميدانند، نميبينند؟ مگر هنر غير از اين هنري دارد؟ مگر كار روشنفكري نبايد همين باشد؟ چه كسي تقسيمبنديها و نامگذاريها را انجام ميدهد؟ چه كسي تقلب ميكند؟ هنر معاصر خشت اولش شجاعت است. هنر ناب ايران امروز تفنن نيست، مويه نيست، زنجموره نيست، قلدري نيست، كلك زدن و دروغپردازي نيست، گيشهپروري نيست، زندگي با شجاعت در حاشيه همين واقعيتهاست. اما، ميانمايگي و قلدري دست به دست هم داده و جرياني در ميان افكنده تا از هر موضوع تاريخي يا تفنني، مضحكهاي باب زندگي هتلي ترتيب دهد و بر صحنهها صورتگردان شود. در اين ميانداري، هيچ مسالهاي روح تو را برنميآشوبد. نه سيلي نه زلزلهاي و نه دست و پا زدن محرومان در رسيدن به نيازهاي اساسي زندگي بر رقص خط فقر. متاسفانه برخي سلبريتيها و نامداران نيز در اين جرگه نسقگير ماندهاند. سياهه نوع اين گيشه گردانيها را ميتوان در يك دهه گذشته مرور كرد و بضاعت هنر ويترين نشين و گيشه خور را سنجيد: شوخي، دروغ، گولوارهپراكني و خرقهفروشي! يك پرده مصدق، پرده ديگر سقراط و چند پرده ديگر، هواخوري در حاشيه ميسيسيپي و ماه عسل رفتن جوجه اردكهاي زشت و خبيث يا مرثيهخواني پاستوريزه براي بينوايان و گداپروري با متد اليور توئيست يا كاليگولاخواني به شيوه خودماني و در دايره گچي قفقاز چاچو رقصيدن يا با گاليله كهكشانپيما شدن و... آيا داريم نوعي خوش باشي مدرن را پيريزي ميكنيم؟ البته كه چندان ايرادي به برخي پيشكسوتان نيست كه يحتمل، مجبورند براي كار كردن و نپوسيدن در بويناكي شرايط حاضر، گردن نهند. اما ميتوانيم براي كاري كه ميكنيم مختصات مقبول طبع خودمان را تعيين كنيم؛ نميتوانيم؟! مگر نه قرارداد براي همين است؟ مفهوم قراردادها و نشانهها چيست؟ كمي عميقتر ببينيم ماجرا را. وقتي فشار پول روي روح و روان آدمها روحسوز ميشود چه بايد كرد؟ درندهخويي سرمايهداري همين است. روي هر چيزي قيمتي ميگذارد و بعد كه گُل ماجرا را چيد به حال خود رهايش ميكند. از طرفي، حتما ميدانيم كه اين، يكي از معمولترين شيوههاي گريختن از زير سايه بندبازانِ سانسور است كه با چند كرشمه، كاري را به سامان ميرسانند. آن وقت ديگر نه غرولند نويسنده وطني را ميشنوند نه پول متن ميدهند و هرجا كه بخواهند از زبان نويسنده خارجي هرچه بخواهند ميگويند و... و شما اصلا تعجب نميكنيد اگر بازرس ژاور تصنيف «از آن بالا ميات يك دسته مولچه) مورچه!) » را بخواند يا خانم تنارديه برايتان «گلپري جون» زمزمه كند يا ژان والژان عزيز سراومد زمستون را برايتان پرملات اجرا كند يا ...! عجب روزگاري است. اين كارها چطور تأمين مالي ميشود؟ آيا اين نوع رفتار، نشان از خودفريبيهاي رنگارنگ ما ندارد؟ چرا خود ويراني ما ايرانيان اين همه طبيعي مينمايد؟ در جستوجوي چه هستيم؟ چرا تلف كردن و در تلف و تماشا نگاه داشتن زندگي براي ما اين همه جذابيت دارد؟ اين است خاص بودن مرام و زندگي ايراني؟ عطش و ولعِ خودويراني و يله راندن همديگر در سراشيب سقوط به همين راحتي است. با ريز رفتارهايي آغاز ميشود كه خلج خطوط مويرگياش را در جمعهكشي دنبال ميكند.
2- در سايه نقاب غمانگيز زندگي...
هنر، ادبيات، فرهنگ عمومي، فلسفه و انديشهورزي ايران معاصر در دهه 50 خورشيدي تابع شتابگيري تحولات اقتصادي ايران بود كه عموم تاثيرات آن را ميتوان در رشد اقتصاد در سطح طبقه متوسط و حركت طبقه فرودست جامعه به شركت ناگزير در ماراتن نفسگير شكستن حصارهاي طبقاتي ديد. اين حصارها، به شكلها پيدا و پنهان، ذرهذره قدرت يافت و بنياد جدال ايدئولوژيك ايران معاصر را پي ريخت. همه در سعي فنا پيشتر از يكدگريم. اين قصه از زمان اميركبير تا به امروز در تكرار مانده است. در جريان سيلابي تغيير، كسي حق و فرصت انتخاب و سبك سنگين كردن و مظنه زدن ندارد. ما در سطوح متفاوت، به دگرگوني و تغييرات گستردهاي تن داديم اما از ايجاد زيرساختهاي مساعد و متناسب با ذات تغييرات غافل مانديم. ميتوانيم به دقت ميكروسكوپي، ذرات آسيبهايي كه در فرآيند ديگر شدن به خود زدهايم را در سفرنامه ابراهيم بيگ مرور كنيم و اين تكرار، چنان در ابراز وجود روشنفكري و نگاه نخبگاني ما موج ميزند بيآنكه آسيبشناسي دقيقي را درميان بگذارد. همين قصه غافل ماندن و غفلتپذيري عمومي را ميتوان به عنوان محرك مجموعه رفتارهايي دانست كه مسير دگرگونيها را دنبال ميكند.
كل ماجراي جمعهكشي روايت زيرپوستي اين ماجراست كه در فضاي يك قهوهخانه روايت ميشود. يك قهوهخانه و يك قهوهچي كه از حال و روز و حقوق خود چندان رضايتي ندارد، يك تعميركار دوچرخه، يك نيمه بازنشسته و پيرمردي كه در پي يافتن نشاني موهومي به شهر آمده و صاحب قهوهخانه، نماينده قشر شكم سير و بيدغدغه. همه در تلاشند تا يك قدم به جلو بردارند اما به چه قيمتي؟ ذرهذره پرسشها تبديل به تصاويري از ما ميشوند. ميتوانيم خودمان را پابه پاي تغيير صحنهها در نمايش بگنجانيم و درون خودمان را بكاويم. اين خودكاوي بخشي از درونمايه نمايش است.
در هنر و ادبيات معاصر ايران چند مفهوم صورت اساسي ريختشناسي و ساختار عمومي آثار ادبي هنري را در سايه تاثيرات خود دارد. اين مفاهيم به ترتيب و البته از نظر من حول محور جبر جغرافيايي و خوشباشي و احاله قضاوت به دوردستهاي اوهام و روياهاي آينده در رفت و آمدي پاندولي هستند. اين رفت و آمد پاندولي در حقيقت، صورت آبسورد ايراني را به ما مينماياند. اين صورت از بعد از استبداد صغير تا امروز قابل بازخواني است اما آيا هر جا سخن از عدالت است بايد به دنبال كشف ظلم هم باشيم؟ آيا هر جا بوي عفن فقر و فلاكت بالا ميزند بايد با همه وجود به استشمام آن بپردازيم و ريزترين مولكول عفونت را با تمام وجود پذيرا شويم و توصيف كنيم؟ آيا وصف زشتيهاي جهان، خود بخشي از پروسه تكثير كراهت و زشتيآوري نيست؟ اگر جهان به اين اندازه زشت است كه در آيينه برخي آثار ادبي هنري بازتاب مييابند پس زيبايي و زيباشناسي هنر معاصر چه ميتواند باشد؟ آيا صرف بيان صورت يك مساله ميتواند التزام شعور و درك هنري نسبت به تيرگيها را در وجدانهاي بيدار برانگيخت؟ پرسشها بسيارند.
اين مصرع شعر از شفيعي كدكني بيانگر بخشي گستردهاي از ماهيت پنهان فرهنگي ما ايرانيان است كه همواره در هرچه كه مينگريم نقطه توجهمان بر زاويه عدمي آن متوقف ميماند: ...آن چه ميبينم نميخواهم آن چه ميخواهم نميبينم ... همين ماهيت پنهان سازوكار بود و نمود ما در جهان معاصر را رقم زده است. با همين تلقي به نمايش جمعهكشي بازميگرديم.
3- شير يا خط؟
نمايش جمعهكشي از جمله آثار جذاب اسماعيل خلج است كه پيش از اين نيز يك اجرا داشته است. معروفترين اجراي اين نمايش به دهه 50 خورشيدي بازميگردد اما حالا، در سال 89 خورشيدي، چه نكتهاي از اين نمايش و كدام بخش از درونمايه آن، در فضاي عمومي امروز قابل مرور است؟ آيا يك نمايش و يك مفهوم آنقدر قدرت دارد كه نيم قرن بعد نيز، در همان قد وقواره به مخاطب خود عرضه شود؟ آيا مخاطب، با وجود تمام بد تلاشيها و تاريك نماييها و رفتار غيرحرفهاي كه هنر و ادبيات امروز مان با عواقب عفن آن درگير مانده بايد يك جايي بايستد و به هنرمند و اثرش اعتماد كند و در آن بينديشد؟ و اصلا چرا آدم، گيرم آدم روشنفكر و هنر و ادبيات دوست، بايد در اين وانفساي روزگار به كار ناب هنري فكر كند و براي ديدن آن وقت بگذارد؟
شايد بخشي از وظيفهاي كه شرايط انديشه ايراني بر گردن مخاطب ميگذارد همين مساله باشد اما، وقتي ميبيني كه طيفي از جوانان، زير پر و بال استخوان خُردشدگان هنر و ادبيات، دارند تجربه را هجي ميكنند و رفتار و اخلاق حرفهاي هنر را ميآموزند ديگر رفتار، ازحيطه مسووليت فراتر ميرود و به ضرورتي حرفهاي تبديل ميشود. كاش دانشجويان و نمايش دوستان جوان و پرشور كه دل و جان در گروِ مهر ميهن و سربلندياش دارند بيايند و اين نمايش را ببينند؛ آرمانِ هنرمندِ نابانديش تأمل و پذيرش بيقيد و شرطِ سادگي و ظرافت ذاتِ زندگي است.
براي تماشاي نمايش با دو دوست نويسندهام رفتيم كه هر كدام به نوعي معتقدند كه فضاي هنر نمايش اين روزها، آلودگي به پول كثيف، بيدردي و شكم سيري و عصا قورت دادگي را يدك ميكشد و... بگذريم... رفتيم و حالا در سحرگاه روز بعد، دارم مطلبي مينويسم در ستايش تلاش هنرمندانه و نگاه نگران اسماعيل خلج به نسلهايي كه در راهند و زندگي و ذات زندگي در اين جغرافيا كه به رنج و بيهودگي گره در گره مانده و ... آيا رنج، تقدس و قدرت پيش و بيشنمايي و اسپانسر، بُرندگي خودش را از كف داده است؟ آيا هنر نمايش در همين خود نمايي و پشت بازو نشاندادن اسپانسرها خلاصه ميشود؟ آيا سلبريتيهاي نمايش براي شعور و ضرورتها و هنر و مخاطبان تعيين تكليف ميكنند و آيا برخي، نامداران و نامآوران، منفعلِ شرايط هستند؟ و آيا، هر نسل از هرجا كه شروع ميكند بايد نخست، ايزولاسيون آرمانگرايي را بپذيرد و بعدش بيايد به حرف خود برسد؟ شير يا خط؟ بر چه اساس و مبنايي كارها را نامگذاري كنيم؟ آيا انديشه هنرمند و دغدغههايش ميتوانند فراز مسند واقعيت خود را به ما نشان دهند و در ما جريان يابند؟ چه فاصلهاي بين يك اثر هنري با واقعيت در جريان است و اين جريان، حكايت از چه دارد؟ آيا با تامل بر داستان و درونمايه جمعهكشي ميتوانيم به پاسخي براي اين پرسش برسيم كه چرا ما همچنان با مجموعهاي از كاستيها و بيهودگيها و بديهاي خود داريم تكرار ميشويم؟ زندگي ايراني در كجاي اين ماجراست؟
4- ماييم و اين حقيقت يأسآور
به شواهد بسيار در درازناي تاريخ، ما ايرانيان سرگرم به خود بودهايم و اين حس، به گمانم، از خودشاهزاده پنداريمان نشأت ميگيرد. از گذشته تا هنوز .. بخل... حسادت ... خشم كور ... دست انداختن فروافتادگان و خاكنشينان و زمينخوردگان و از قافله تمدن عقبماندگان ... و فرار با آخرين سرعت از واقعيت؛ همه و همه قطعاتي از تصاوير روزمرگي ما هستند.
اين شعر فروغ را زمزمه كنيم:
آيا شما كه صورتتان را
در سايه نقاب غمانگيز زندگي، مخفي نمودهايد
گاهي به اين حقيقت يأسآور انديشه ميكنيد
كه زندههاي امروزي
چيزي به جز تفاله يك زنده نيستند؟!
شاعر و هنرمند و صاحب انديشه، انديشهاش را وقف تاختن بر تاريكيهاي خود ميكند. اينجا، يعني اين نوع نگرش فروغ، نه توهين به ديگراني است كه خوشپوش و خوشخوراك و خوشصحبت و معطر در انظار عموم پرسه ميزنند كه اشاره دردمندانهاش، بيان سرنوشتي است كه او را، در هر جمعيتي نالان و جفت بدحالان و خوشحالان ميخواهد؛ عروسكي كوكي! ميبينيم كه كاهنه غمگين شعر مدرن ايران، چگونه خط غربت زدگي انسان را از مولانا تا زمانه خويش روايت ميكند! شهامت طلايهداران مُلك سخن و هنر فارسي ستودني است آنگاه كه بر ماهيت واقعيت و حقايق زندگي زمانه خود ميتازند و تاريكيشكن ميشوند. سخن و هنر فارسي، در اين اقليم همنوردانند؛ سعدي و حافظ، فردوسي، عطار، مولانا، عبيد و شيخنا خيام. يك نكته بيش نيست غم ما و اين عجب، كز هر زبان كه ميشنوي نامكرر است! هنرمند اصالتش را از همين اتكايش به دوردستهاي جاودانه خود وام ميگيرد و در تاختن بر تاريكي، خلج با تامل نمايش جمعهكشي را پي ريخته است. نمايشي كه ميتوان در آن، صورتبنديهايي اثيري- ايراني از خشم و عصيان، مدارا و مراقبت، همدلي و همنوايي و زيباييهاي عشق و تنهايي را ديد. اگر بپذيريم كه زندگي براي خودش زير و بمها و فوت و فنهايي حياتي دارد حتما ميتوانيم اين نكته را نيز بپذيريم كه زندگي، براي خودش قوانيني اثبات شده دارد كه با كمال تاسف ما، درقرن بيست و يكم، تمايلي به تامل بر اين قوانين سالخورده در خود نشان نميدهيم. و بخش گستردهاي از اجزاء حياتمند اين قوانين در شعر فارسي و بطن ادبيات ايراني نهفته است: مدارا و مهرباني.
5- آنچه هستي را دوست داشته باش و آنچه را كه نيستي، به نيستي بسپار ...
حاصل تامل بر دويست سال تجربه تلاش متفكران، روشنانديشان، اصلاحگران و دگرگون خواهان در جهت بهسازي و بهروز ساختن جامعه ايراني و شركت در ماراتن نفسگير جهاني ما را دست از پا درازتر در آستانه تنهايي عميق خودمان نگاهداشته است. عايدي روشنفكران دهههاي پيشين ما از تباني قدرتها، حركت در عمق تاريك خشونت، خودزني، خود ويراني، مردمگريزي، تحقير عوام و زيست بومها و خردهفرهنگهاي سرزمين مادريمان بود. بخشي از محصول تمام تبانيها با ايدئولوژيها و آرمانها، همين سرخوردگيهايي است كه حالا، بايد به تاوان شفاف نبودن در رويارويي با واقعيتهاي زندگي و تاريخي، به جاي عبور از آنها، خسارت بپردازيم كه براي زندگي، و براي درك حيات ناب بايد عميقا زندگي را دوست داشت و زنده بود. نياز نيست مرغ خيال را با بالهاي وهم، بر فرار قارههاي آرمانخواهي به پرواز وا داشت و جولان داد. بايد به سادگي پيوست و زندگي را همينجور كه هست پذيرفت و خياموار، بر آن تامل داشت و صدالبته اين پذيرش، به معني نفي خويش نيست و دلالت بر حقير شدگي ندارد و...
6- جمعه يعني آب، يعني روشنايي يعني شادي يعني تاريكيشكني
در طي هشتاد دقيقه نمايش، بر نام جمعه و علت نامگذاري اين روز از هفته به نام چمعه ميانديشيدم. در فرهنگ ايران باستان، اين روز، روز آب و روشنايي است و در فرهنگ لاتين، با نام ونوس يعني زيبايي گره خورده. زمينه نمايش اين روز است: جمعه؛ روزي كه هر كدام از بازيگران و آدمهاي نمايش، تلقي خود و حال و روزشان در اين روز را تأويل ميكنند و تأويل به شيوه خلج ميتواند دعوت ما باشد به دقيق شدن در معناي باطني واقعيتها و هجي كردن شفافِ عمر و زندگي را و روز و روشنايي را.
7- سلام آقاي دل نگران؛ استاد اسماعيل خلج!
نسلي كه روز و روزگار ما را در دهه پنجاه به آرمانگرايان دهه شصت پيوند زد و جان و جهان تكتك ما را به سبقت گرفتن از خود و روياهاي ديگران راند، اكنون در چنبره چه كنمهاي بسيار، گرفتار و است، بيآنكه توانسته باشد ارزشهايي را كه در خيال با آنها سرخوش بود در قلمروي فرهنگ خود نهادينه كند؛ سوداگري سرسري آرمانخواهان به تبعيد تخيلمان به تودرتوييهاي انزوا رسيد و در اين منزل، سكوت و سرخوردگي، ما را به ولع تلنبار كردنها دچار ساخت. غريبه ماندهايم. آيا اين سرنوشت خود ساخته و پرداخته نمايه بيرمقي ما در قضاوت است؟ آيا ما در فروكاسته شدن زندگي خود سهم برابر داريم؟
خود مظلومپنداري و خود مغلوب دانستن، ريشه در نوع نگاه ما به زندگي دارد .شكي نيست كه بايد اين نگاه را تغيير بدهيم تا بتوانيم آنچه را كه هست همانگونه ببينيم نه آنگونه كه در دواير تو درتوي قضاوت، روند سياه و سفيد بودن را تكرار كنيم.
خلج در دهه پنجاه، همان دهه اوجگيري ايسمهاي هنري و ادبي و روشنفكري اين نمايش را به صحنه آورد:
ما از كجا به نشانيهاي غلط دلخوش مانديم؟ چگونه در فرآيند خويش آزمايي در دام خودفريبي نهان مانديم؟ پرسشهايي از اين دست، درونمايه جمعهكشي هستند. شايد بپرسيد نزديك به نيم قرن از نخستين اجراي اين نمايش گذشته و حالا، اجراي اين نمايش چه ضرورتي دارد؟ بسا بسيار !يك جا بايد بايستيم و خطوط تاريكيهاي خود را واكاوي كنيم و بعدش، بر مبناي قراردادهاي حيات، زندگي كنيم.
اين تلقي از جمله خطاهاي حياني و نشانيهاي غلطي بود كه در دهه پنجاه خورشيدي كه براي سرزمين ما ويترين نمايش مدرنيته مقوايي بود، در گيج پيمايي بيراهههاي تجربه مدرن شدن قرعه فالش به روشنفكري بيرمق ما رسيد؛ جرياني كه به جاي دقيق شدن در چيستي حيات و مختصات زندگي بومي ايراني، به رونويسي سياه مشقهاي روشنفكري اروپايي بسنده كرد و از ضرورت فهميدن خود غافل ماند. به عبارتي، آنچه را كه خود داشت در چنته فرهنگ بيگانه ميجست. نامگذاريهاي آن دهه را بر روي همهچيزي بازخواني كنيم.
هر اثر هنري ناب و فاخر، صدايي و پرسشي حياتي را در جان مخاطبان خود ميكارد و او را برميانگيزد. جمعهكشي چنين حسي را در من بر انگيخت. بازآفريني و بازاجراي اين نمايش در اين روزهاي خمود كه جانهامان، دار و ندار خود را در داو ويراني گذارده و روح و روان و هستيمان در لُجه سرگرداني رها مانده، غنيمت است. جمعهكشي نهيبِ هنرمندي انديشمند است؛ نهيبي از سر دلسوزي و نگراني.
نشانههايي كه در اين نمايش، و بازيهاي زيبا و روان بازيگران نياز به دريافتهاي بيشتر از جانب بينندگان دارد از دل رفتارهاي معمول ما گزين شده است. قساوت، بيتفاوتي، كلك زدن و تقلب و همدرديهاي بيفايده از جمله اين نشانههاست كه ماهيت زندگي شهري و شهروندي ما را پوشش دادهاند. ترديد نيست كه جان ما نيازمند فهم صحيح و بجاي مهرباني و مدارا است و اين نمايش اسماعيل خلج دار، تلنگري بر اين ضرورت حياتي و حيثيتي ماست. به اين جمع دلنگران و زحمتكش هنر نمايش امروز ايران موفقيت در اين تلاش را تبريك ميگويم. بگذريم كه اين نمايش، با اين حجم از تلاش حرفهاي و انرژي قابل ستايش تك ت عوامل، ميتوانست ضمن برخوردار شدن از حمايتهاي معمول، در سالن اصلي تئاتر شهر يا تالار وحدت اجرا شود كه نشد.
زندهباد راستي و تاريكيشكني. خسته نباشيد.