يادداشتي بر مجموعه داستان يحياي زايندهرود
آيههاي زميني
اسماعيل سالاري
نويسنده را پيشتر با مجموعه داستان «سپيدرود زير سيوسه پل» و رمان «بند محكومين» ميشناسيم. نويسندهاي كه غالب آثارش داراي دو ويژگي زباني است: تاقوارگي و ايجاز. در مجموعه داستان «يحياي زايندهرود» كه سال 1397 از نشر پيدايش منتشر شده و به چاپ سوم رسيده است، ويژگي دوم زباني بيشتر به چشم ميآيد: اثر، تراشخورده است. اين شكل از تراشخوردگي را ميتوانيم به مثابه يك تنديس هنري بپذيريم.
كتاب يحياي زايندهرود در حجم كوچك خود، مجسمه «دروازه دوزخ» است كه «آگوست رودن» اواخر قرن نوزدهم ساخت. يك اثر حجيم پنج متري كه بالاي آن مردي (بهظاهر، دانته) موشكافانه به پايين نگاه ميكند و نميكند. نگاه ميكند، زيرا چشمانش رو به پايين است و نگاه نميكند، چون ميانديشد و پايين چشمهاي آن مرد، جهنم است؛ انسانها شعله ميكشند و صيحه ميزنند، اما نميميرند. «بودن يا نبودن»، مساله اين نيست. «مردن يا نمردن»، دغدغه اين است.
در داستانهاي يحياي زايندهرود، شخصيتهاي مرده ناميرا هستند تا در حيات عزيزانشان زندگي كنند. خاك كه مرز بارز جهان مردگان و زندگان است، تبديل به پرده سبكي در توفان شده است؛ پردهاي كه هماره از نسيم شكست ميخورد، چگونه ميتواند تاب توفان داشته باشد؟
دستهاي «پونه» كه هيچ اجبار و ظلمتي، نميتواند پنهانش كند، از اثر ادبي بيرون زده است: «پدر درون قبر ايستاده بود. تنگ بود، نميشد. هر چه ميكرد، نميشد. جنازه در بغل پدر تكاني خورد و گوشه چادر سياه كه لكههايي سياهتر رويش خشكيده بود، باز شد و دستي سفيد پيدا شد كه در سياهي شب و حياط و باغچه و چادر، از نور فانوس هم انگار سفيدتر بود...» پونه، ترجمان تولدي ديگر از فروغ است: «... دستهايم را در باغچه ميكارم / سبز خواهم شد. ميدانم، ميدانم، ميدانم/ و پرستوها در گودي انگشتان جوهريام / تخم خواهند كاشت...»
همانطور كه در آيههاي آسماني اعضاي بدن شهادت ميدهند، دست بيرونزده پونه از باغچه در آيههاي زميني يحيي، شاهدي است كه از شهادت سپيدي و معصوميت خود دست نميكشد. دستان پونه هنگامي شهادت ميدهند كه ظلمت فراگير ميشود: «پدر كه بعدازظهرها ميرفت ميدان چهارپادشاه خريد، از دكه دوستش كه پونه صدايش ميزد عموروزنامهاي، روزنامه ميگرفت؛ در حياط را كه باز ميكرد، مادر پشت شيشهبند ايستاده بود. منتظر بود هوا تاريك شود و دست سفيد سبز شود.»در داستان «روشناي يلداشبان» پرده و باد درهم ميپيچند و دروازه آگوست رودن گشوده ميشود.
گويي توفان در اين داستان، پرده را از بن دريده است. بين دو جهنم، خطي نيست، مرزي نيست. خاك، ديگر مردگانش را به خود نميپذيرد، آنها را پس ميزند. مردگان به ما ميخندند، چراكه نمردهاند، چراكه قرار نبوده بميرند و ما با دستهاي خودمان، پيش از رسيدن اجل، آنها را جوانمرگ كردهايم: «...لبهاشان آرام به لبخندي كش آمد، بعد خنديدند، بعد بلند خنديدند؛ بعد ناگاه هايوهويشان بلند شد و صداشان پيچيد.» حتم، صداشان ميپيچد درون وجدان ما و تا پابرجايي تاريكي، دست از سر ما برنميدارد.در داستان «روضهالشهدا» سيما كه بيجهت دختر «خانم خاوري»(!) نيست و بيجهت نامش «سيما» نيست، دستبسته به درون جهنم آگوست رودن سُر ميخورد: «خندان، با موهاي دماسبي، با پيرهني قرمز، با چيني روي سينه و با چيني روي زانوها. دختر مينشيند و پيش از نشستن، پشت دامن پيرهن را به زير پاها ميسراند. ميان جلو دامن را بين پاها سفت ميكند. بعد دو دست را پشت كمر ميگذارد، گويي دستها را بسته باشند؛ حتما يعني كه بزرگ شده است و نميترسد و نيازي به گرفتن دو سوي سرسره ندارد. بعد خندهاي و لحظه سريدن، جيغي، كه هرچه به زير و زيرتر ميآيد، بلند و بلندتر ميشود. سر ميخورد و صدايش ميان پارك ميپيچد، ميان درختها. حالا بر سرسره خون است، از بالا تا به زير. خونِ دلمهبسته لخته لخته لخته كش ميآيد...» صورت نوزاد در داستان «يحياي زايندهرود» در نازكي پرده، بيبود و نبود توفان بيرون ميزند: «... در جعبه را كه خواستم ببندم، هوايي شدم ببينمش. نگاه بكنم، نكنم، بكنم، نكنم؟ روش را كنار زدم. چقدر سفيد بود. انگار صورتش زير نور شمعدان بود. بغض كردم.» داستان يحياي زايندهرود در پايان كتاب آمده تا تجميع مرگهاي اين مجموعه داستان باشد. يحيي پيش از آنكه به دست ما كشته شود، مرده است. يحيي مانند پونه جوان نشده كه بميرد و داغ به دل پدر و مادرش بگذارد. دانشجو نشده كه مانند سيما دستبسته، پاي تيرك را با خونش آبياري كند. يا مانند علي راهي جبهه نشده كه شهيد بشود، يا هزارجور مرگ و مير ديگر. يحيي به تنهايي، همان هزارجور مرگ و مير ديگر است و تمام مرگهاي اين مجموعه داستان را روي شانههاي نوزادي خود حمل ميكند.