نگاهي به نمايش «صداي آهسته برف »
آواي خفته رنج*
رضا كوچكزاده
«تو پي مسيحي؟ يا كه رنجش؟»
گفتاري از عصر معصوميت (محمد چرمشير)
اگر پرسش گاه بتواند رويكرد ما را به پديدههاي اطرافمان دگرگون كند، شايد بتوان دگرگوني ويژهاي نيز در آنها پديد آورد؛ پديده ديگرگون ميشود زيرا نگره تغيير يافته است. اثر هنري كمابيش فرصتي براي دگرگوني در تماشاگرش پديدار ميكند يا به سخن ديگر، پديده هنري در نگره هر بيننده از نو پديد ميآيد. اين رويكرد، شايد اندكي ما را به ذهنيت ذنبوديسم نزديك كند؛ خلق مدام يا پيدايش پيوسته. در فضايي كوهستاني كه امكان بروز بهمن دايره زندگي را هر آن بر ساكنانش تنگتر ميكند، نويد زندگي تازه كودكي كه هنوز زاده نشده، بهمنوار زندگي خانوادهاي كوچك را به سراشيبي ويراني ميبرد. فرض نمايش بر اين بنا شده است كه هر صداي موثري ميتواند مرگ محتوم خانوادهاي را رقم زند؛ زيرا چنين سراشيبي تندي كه موقعيت نمايشي در آن جان ميگيرد، مستعد بهمني خانمانسوز است. از اينروست كه همه به اجبار به آهستگي تن دادهاند؛ بيآنكه انتخابش كرده باشند. آيا زن حامله نيز ميتواند فريادش را به هنگام زايش نابهنگامش- به ديده همخانهها- مهار كند؟ شايد همين انديشه دوبني اجبار- انتخاب، پنجرهاي مناسب براي پا نهادن به جهان اثر بگشايد. جهان اثر بر موقعيتي ويژه تنيده شده كه پيهاي نمايش را ساخته است. اين موقعيت، يگانه نيست؛ زيرا در يادآوري خانواده درمييابيم، بار ديگر- كمينه يك بار- نيز ماجراي زادن نوزاد در همين موقعيت رخ داده است. پس چرا آنها ديگر بار به اين موقعيتها بازگشتهاند؟ اجبار يا انتخاب؟ چه چيزي سبب شده زوج جوان با سالمندان همخانه شوند؟ اجبار يا انتخاب؟ هر يك از اعضاي خانواده ميكوشند به روزمرّگي بازگردند؛ بر آنند تا چنين نشان دهند كه همه چيز در حال تكراري ملالآور است و همه انرژي خويش را به كار ميگيرند كه اين شب و روز را همانند ديگر شبان و روزان بگذرانند. پدر پير خانواده، رهبري اين اركستر خاموش را به دست گرفته و بسيار مراقب است تا آوا/رويدادي، نظم ساكن و مردهوار زندگي تكراري را نگسلد. (قدرت او از كجا ميآيد؟) همه خانواده بر آنند- تا آنجا كه ميتوانند- از ويژه شدن هر يك از لحظهها پيشگري كنند و از آن سرباز زنند، زيرا ميدانند واقعيت ملالآور و تكراري ميتواند زندگي ايشان را تداوم بخشد ولي هر دگرگوني ويژه و نوآور، پايانبخش زندگيشان ميشود. پس سازي نمينوازد، فريادي شنيده نميشود و براي هستي خانواده بهتر است- به شكلي ناسازه (پارادوكس) - كه فرزندي هم زاده نشود. ستروني چنان در جهان نمايش گسترش مييابد تا پس از زادن و زدودن نوزادي كه نيمي قدرتمند از خانواده نميخواهدش، جهان اثر هم سترون شود و بار ديگر، روزمرّگي پيشين خانواده را فرا گيرد؛ چرخه تكرارشونده خوردن، خفتن، بردباري و گاه بارداري. ولي به راستي آنچه سبب ميشود تا خانواده نورسيده را تاب نياورد از سر اجبار است يا اختيار؟ جهان دوبني، جهان تقديرهايي است كه در باور تاريخي ما زيسته و زنده مانده است. اين جهان اسطورهاي كمابيش در همه دورههاي پيشاتاريخي و پس از آن با ما بوده و كمابيش بخشي از زندگي ما را ساخته است. جالب اينكه جز نمونههاي اندك، همواره جهانهاي دوبني بر مرز ميان دو بخش خويش- به پررنگي و گاه بيرحمي- خط فاصلي كشيدهاند و نمونههايي كه گاه بر آنند تا از اين خط بگذرند، هوش بسيار پديدآور را ميطلبند و به چالش ميكشد. براي نمونه، حر دلآور در شبيهخواني، جهان تاركي- اشقيا- را وا مينهد تا پي نور- اوليا- گيرد و رستگار شود (از مرز حتمي بگذرد) و چالش درونمايه، شكل اجرايي شبيه را به آزموني سخت و پركشش وا ميدارد؛ در گونهاي كه همه شبيهها از آغاز در جبههاي روشن و مشخص تصوير ميشدهاند. مرد جوان در اين نمايش نيز گرچه بر آن است تا زايمان همسرش بهنگام انجام شود- و بهار پيشرو، كودك و زن باردار را زندگي بخشد- تا همچنان جايگاه خويش را در جهان دوبني نگه دارد، زادن از زمان پيش ميافتد و رويداد نمايش را ويژه ميكند. در چنين موقعيتي او نيز برميآشوبد و در چالش با خانوادهاش، زن را از چنگال مرگ درميبرد؛ گرچه در انتخابي از سر اجبار، نوزادش را وامينهد تا زنده به گور شود. نوزاد گويا قرباني ميشود تا مرد و زن جوان نمايش بتوانند به جهان دوبني و آرام پيشينيان بازگردند و بار ديگر بر گرد ميز خانواده به خوردن بپردازند. مراسم آييني خوردن كه در پايان نمايش شاهديم، كمابيش همان است كه در لحظههاي آغازين نمايش نيز ديدهايم؛ با اين تفاوت كه موقعيت، دگرگون شده است و زن و مرد جوان، هر يك بخشي از خويش را وانهادهاند تا بار ديگر به چرخه تكرارهاي ميز ميهمان شوند. ولي اين آيين خوردن، يادآوري تاريخي (شده) سترگي است براي آنچه خانوادهاي – نمونهوار- از سر گذرانده است. تاريخيشدگي ويژگي هستيبخش مهمي است كه برتولت برشت در تئاتر ديد و در تجربههايش كوشيد همواره آن را دنبال كند. تاريخي شدن راتر از روايت تاريخي صرف، ما را واميدارد تا نه در پي روايت ساده زندگي چنين خانوادهاي باشيم و نه پيگير رنجشان. ما را وا ميگذارد تا زمان نمايش را در گذشته نبينيم؛ نمايش را براي ما اكنوني ميكند. اكنوني كه به سرعت تاريخي ميشود و اين شايد جادوي اصلي نمايش باشد. «صداي آهسته برف» نمايشي واقعنما نيست؛ گرچه كوشيده منطقي واقعگرا براي طرح خويش بچيند. دانش كنوني ما را ياري ميكند تا پاسخهاي مناسب براي برخي پرسشها را بيابيم؛ ميدانيم كه بسامد صدايي كه آدمي ميتواند بشنود، هرگز نميتواند سبب حركت چيزي- حتي برف- شود، ميدانيم كه بسياري كلبهها حتي در منطقهاي شيبدار، تراز افق ساخته ميشوند، ميدانيم كه همه زندگي، رنج نيست – حتي اگر هميشه از آن رنجور باشيم- ميدانيم كه گرگ چنين رفتاري همه اين نشانهها مدام و مداوم يادآور ميشوند كه ما در جهاني مفروض و نمايشي با اثر نسبت مييابيم؛ نسبتي كه واقعيتر و درستتر از هر نسبت ديگري ساخته ميشود و باورپذيرتر از هر دروغ واقعگرايي ما را به جهان اثر- تمثيل- ميخواند. از اينروست كه پذيرش نهضت آهستگي رويداد و بيشتابي فاجعه – در جهان پرشتاب ما- پذيرفتني ميشود. ميپذيريم كه گرگ/ آل- اسطوره ترس و زايمان زنان باردار- ميتواند مهربانتر از انسان دژخوي شود، ميپذيريم كه ميتواند همانند ايزد مهر، نگهبان نيكي در جهان واپسين باشد. ولي آنچه ما را واميدارد تا به ديدن اين نمايش ادامه دهيم، اجبار است يا انتخاب؟ آنچه سبب ميشود «صداي آهسته مرگ» نمايشي همگن و هماهنگ شود، اجبار است يا انتخاب؟ شكل اثر از كجا ميآيد؟ و شيوه بازيها؟ و فاصله هميشگي ما با جهان اثر و تماشاي با فاصله آن؟ به نظر ميرسد گوش سپردن دقيق و درست به آواهاي كمبسامد جهان اثر، سبب خوانشي كمابيش مناسب براي اجراي نمايش شده است. ساختار اجرايي با فضاي پويا و آرام متن تنيده شده تا هماهنگي دسترس شود؛ چيزي بيرون از جهان اثر به زور طراحيهاي ناكارآمد و نمايش توان كارگرداني يا بازيگري و... به آن تحميل نشده، بلكه جهان متن در اجرا زنده شده، هستي يافته و گسترش پيدا كرده است. زدودن كنشهاي زايد و حركات اضافي، پالودگي موثري در اجرا پديد آورده است تا كنشهاي اندك نمايش به درستي ديده و ادراك شوند. هر آنچه بر صحنه ديده ميشود در نسبت با واقعيت زندگي ما بازتعريف شده و تعريفي ديگر براي خويش برگزيدهاند. تعريفهايي كه ميتواند در فضاي كار، چنان گسترش يابد تا زندگي ما را نيز دربرگيرد؛ ما چرا به روزمرّگي و تكرار و ستروني زندگي خويش تن دادهايم؟ اجبار يا انتخاب؟
*اين نوشتار پس از تماشاي نخستين دوره اجرايي اين نمايش به سال 1393 نوشته شده است.