جامعهشناس بنيانگذار
تقي آزادارمكي، استاد جامعهشناسي دانشگاه تهران| ايمانوئل والرشتاين در محيط جامعهشناسي ايراني يك چهره واقعي و عيني است كه ايران نيز مسالهاش بوده و مستقيم و غيرمستقيم در مورد ايران به داوري نشسته است. از اين نظر همچون هابرماس از جامعهشناساني است كه با ارجاع به او ميتوان خوانش دقيقتري از وضعيت جامعه ايراني پيدا كرد. والرشتاين از آفريقا يعني بخش بيرون افتاده نظام سرمايهداري شروع به كار جامعهشناسي ميكند و سپس به كانون نظام سرمايهداري يعني امريكا ميآيد و از آنجا باز به جهان پيراموني مينگرد. در اين نگرش به ايران هم ميپردازد. البته در مورد شرق يا ايران مشخصا كتاب ندارد، اما سوال اينكه چرا ايران توسعه نيافته براي والرشتاين اهميت دارد. من در سال 1392 با او گفتوگو كردم، اين نكات را با او در ميان گذاشتم.
اين رويكرد يعني پرداختن مستقيم به پرسش علل توسعهنيافتگي ايران و كشورهاي شرقي كه با نگرش ماركس و وبر تفاوت دارد. سازه نظري ماركس زوركي شرقي ميشود. مشهور است كه وقتي مساله اشغال هند پيش ميآيد و گزارشهايي كه در اين باره در روزنامههاي انگليسي منتشر ميشود، بالاجبار متوجه هند و شرق ميشود و در شرق استثمار و استعمار وجود دارد و حرفهايي ميزند كه به بحث شيوه توليد آسيايي مشهور شده است. وبر هم همينطور است. پرسش او در اصل سوال جهان غرب و پيدايش سرمايهداري در جهان غرب به خصوص اروپاي غربي است و شرق را به واسطه دستگاه نظرياش ميشناسد. داورياش درباره چين و هند و ايران به نظر من بسيار ناقص و ناتمام است و وقتي درباره جهان شرقي حرف ميزند، با مفاهيمي چون پاتريموناليسم و سلطانيسم، در واقع از چيزي جز راديكاليسم و استبداد سخن نميگويد و امكاني براي توسعه نمييابد.
والرشتاين به تعبير گيدنز و ديگران يك جامعهشناس كلاسيك و واقعي در سنت جامعهشناس كلاسيك است و مثل فرانك يك جامعهشناس تلفيقي يا بدلي نيست. سوالي كه والرشتاين مطرح ميكند، يعني بحث منطق نابرابري يعني ظهور، بقا و سرنوشت نابرابري، پرسشي بنيادي در حوزه انديشه روشنگري است. اين سوال به تعبير والرشتاينيها توسط سنت ماركسي اشغال شده و دوگانههاي نظم و تغيير و تضاد و وفاق ظهور يافته است. والرشتاين در دهه هفتاد به عنوان كسي كه از سنت ماركسي از پيرامون به مركز ميآيد، پس سرمايهداري نابرابري را كشف ميكند و ميكوشد با ارجاع به سرمايهداري نابرابري را توضيح دهد. آنچه به والرشتاين كمك ميكند كه به اين سوال به شكل اساسي پاسخ دهد، شرايط خاص اوست، يعني اولا اينكه از جهان پيراموني آمده، ثانيا به تصوير ديگري از جهان مدرن تحت عنوان سيستم جهاني متمركز شده و ثالثا به جابهجايي و افت و خيز سرمايهداري توجه ميكند و رابعا و از همه مهمتر اينكه مثل ماركس و دوركهايم و وبر يك جامعهشناس بنيانگذار است.
پرسش بنيادي والرشتاين
آنچه والرشتاين بنيانگذاري ميكند، جامعهشناسي تاريخي اوست. دهه 1970 زمان تولد مجدد جامعهشناسي تاريخي است و جامعهشناسان اصيل بزرگي مثل او جان تازهاي به جامعهشناسي تاريخي ميدهند و جامعه را در بستر تحولات تاريخي مينگرند. از اين حيث والرشتاين را ميتوان با بارينگتون مور و تدا اسكاچپول و نوربرت الياس و كمتر از اينها گيدنز مقايسه كرد. اين متفكران ميكوشند دستگاه نظيري پديد آورند كه كليت پديده اجتماعي را توضيح دهد و ساحتي بين رشتهاي ميان اقتصاد و تاريخ و سياست و جامعهشناسي پديد ميآورند. والرشتاين هيچگاه خود را جامعهشناس يا نوماركسيست قلمداد نميكند. او خودش را يك ماركس ميخواند كه منطق ديگري پديد آورده است. از اين حيث دستهبندي او به عنوان متفكري در چارچوب نظريه وابستگي بعد از فرانك، درست نيست.
والرشتاين با قرار گرفتن ميان اقتصاد، سياست، تاريخ و جامعهشناسي ميتواند سوال نابرابري را در دوره مدرن توضيح دهد و دگرديسيهاي آن را توضيح دهد. والرشتاين نقطه شروع نظام سرمايهداري را به قرون پانزدهم و شانزدهم يعني هنگام ظهور زمينههاي بحران در نظام فئودالي ميبرد. اين سرمايهداري لنينيستي نيست كه امپرياليستي باشد و تمركزگرايانه باشد. او از يك سيستم فراگيري سخن ميگويد كه كليت جهان معاصر را ميسازد. او دوگانه سنت و مدرن و جامعه كشاورزي و... را نميپذيرد و نوعي همكاري تزاحمي ميان سه خرده نظام مركزي، نيمه پيراموني و پيراموني ميبيند كه منطق آن اقتصادي و بازيگرش دولت و سياست است. او تصوير متفاوتي از دولت به معناي هابزي و روسويي ارايه ميكند. از نظر او جابهجا شدن دولتها و مناسبات ميان آنهاست كه امكان بازي نظام سرمايهداري را ممكن ميكند. او ميگويد، هر جايي كه سرمايهداري پيروز ميشود، شكستش از همانجا آغاز ميشود. در نهايت بحث والرشتاين فراگيري نابرابري اجتماعي در سطح كلان و ساختاري است. اين سرنوشت انسان در جهان امروز بر خلاف سخن ماركس است. وقتي از والرشتاين پرسيدم كه ايران را چگونه ميبيني، گفت شما در گذشته شانس اين را داشتيد كه كره شويد، اما ايران شديد. يعني يك فهم دترمينيستي در باب سرنوشت دولتها و نظامهاي اقتصادي و سياسي در اين جابهجا شدن وجود دارد. يعني اين جابهجايي را منطق عمل ايجاد ميكند اما حاصلش در عمل يك نابرابري فراگيري است و در ايده يك رهايي است كه چگونگياش را والرشتاين بر خلاف ماركس بيان نميكند، به آن عشق ميورزد اما هيچ تئوري عرضه نميكند كه نهايتا آن را برقرار كند. منطق دروني سرمايهداري از ديد والرشتاين منطق بقا و فربهي نابرابري اجتماعي و اقتصادي است.
همه نقدها به والرشتاين
شروين وكيلي، جامعهشناس| بحث من نقد دستگاه نظري والرشتاين است، از موضع نظري سيستمي كه مورد پيشنهاد خودم هست. پرسش مركزي والرشتاين مثل همه دستگاههاي نظري ديگري كه مدرنيته را محور پژوهش جامعهشناختي ميبينند، اين است كه نظام اجتماعي امروزين چگونه شكل گرفته است. يعني پرسش مركزي شكل و مسير تكامل مدرنيته است. بنابراين از آنجا كه مدرنيته يك خاستگاه اروپايي دارد، مفروض اين است كه جهان امروزين يك جهان اروپايي شده است. او خاستگاه ظهور مدرنيته را قرن شانزدهم ميلادي يعني هنگام بحران در شرايط توليد فئودالي ميداند و بر اين اساس ميكوشد چگونگي شكلگيري و تطور مدرنيته را توضيح دهد.
والرشتاين بدين منظور چهار جلد كتاب با رويكرد سيستم جهاني (world system approach) نوشته است. جلد اول كه به فارسي نيز ترجمه شده، در بررسي به تعبير او قرن شانزدهم طولاني، به از ميانه قرن پانزدهم (1450 ميلادي) تا 1640 و به شكلگيري نظام جهاني سرمايهداري ميپردازد. در جلد دوم نشان ميدهد كه چگونه اين نظام كه در جهان اروپايي پساقرون وسطايي شكل گرفت، بين سالهاي 1640 تا 1815 تثبيت شد، در جلد سوم از 1815 تا 1917 (انقلاب اكتبر) را بررسي ميكند و معتقد است در اين دوران اقتصاد جهاني كه تثبيت شده، به جامعه صنعتي مدرن بدل و به بنگاهي جهاني و فناورانه تبديل ميشود، در جلد چهارم نيز از انقلاب اكتبر تا سال 2000 ميلادي را تحليل ميكند و به شكلگيري روندهاي موازي سرمايهداري ميپردازد. اين چهار جلد به لحاظ حجم بسيار چشمگير و از حيث ميزان اطلاعات بسيار قابل توجه است و از حيث گستردگي اطلاعات و ميانرشتهاي بودن بسيار جذاب است. ضمن آن مباحث والرشتاين بسيار روشن و شفاف و با انبوهي از دادههاي مستند عرضه ميشود.
والرشتاين به تاثر خود از سه شخصيت شاخص و در نتيجه سه جريان معترف است: 1. فرناند برودل و مكتب تاريخنگاري مكتب آنال، 2. ايليا پريگوژين و نظريه سيستمهاي پيچيده و 3. فرانتس فانون و نظريه وابستگي و نقد رويكرد استعماري. او پيكربندي قابل قبولي از اين سه جريان به دست ميدهد. در عين حال بايد پذيرفت كه والرشتاين بهرغم آنكه خود را ماركسيست نميداند، اما به لحاظ روش شناختي نوماركسيست است و به اقتصاد اهميت ويژه ميدهد. البته ماركسيست ارتدوكس نيست، اما ادبيات او نوماركسيستي و ماركسيستي است و گرايش آشكار به چپ دارد. از اين حيث به خصوص از جانب نگرشهاي سيستمي براي نقد جالب توجه است.
در نقد والرشتاين ديدگاههاي متفاوتي عرضه شده است. خود او در مقدمه كتاب جلد اول نظام جهاني مدرن، ابتدا نقدهاي كلي و جزيي به خود را جدا كرده و در ادامه چهار گروه را از هم متمايز ميكند: 1. فرهنگگرايان مثل نيكلاس آبركرومبي كه معتقدند تفسير والرشتاين از تحول تاريخي خالي از تحولات و چارچوبهاي فرهنگي است. در واقع والرشتاين در پاسخگويي به وبر ميكوشد نشان دهد كه خلاف نظر وبر فرهنگ آن قدر هم موثر نيست. من با اين ديدگاه والرشتاين موافق نيستم. 2. مثبتگرايان يا پوزيتيويستها معتقدند كه در تحليلهاي والرشتاين مستندات عيني و مشاهدات كم است و او با نقل و تلفيق آراي ديگران بحث خود را پيش ميبرد و مستندات و شواهد عيني بيروني ندارد. من با اين نقد مخالف هستم و معتقدم او ماهرانه به روش متاآناليز از شواهد و مستندات ديگران استفاده ميكند. 3. ماركسيستهاي ارتدوكس كه معتقدند والرشتاين مفهوم طبقه را جدي نميگيرد و اين نقد به خصوص به يك ماركسيست وارد است. در كتاب والرشتاين تقريبا مفهوم طبقه را نمييابيم. برخي چون آندره گونتر فرانك حتي از والرشتاين نيز فراتر رفتهاند. فرانك كه در ابتدا با والرشتاين هم عقيده بود و بعدا با او زاويه پيدا كرد، حتي مفهوم سرمايهداري نزد او را كه مفهوم مركزي كار والرشتاين است نيز نقد ميكند. من هم با فرانك هم نظر هستم و معتقدم مفهوم سرمايهداري در مجلدات مختلف كار والرشتاين به معناهاي متفاوت به كار رفته است. 4. معتقدان به دولت خودبنياد كه از زاويه دولتگرايي والرشتاين را نقد ميكنند و معتقدند بازيگران عرصه تاريخ دولتهاي خودآيين هستند، در حالي كه والرشتاين دولتها را در يك در هم بافته بينالمللي ميبيند كه جريانهاي اقتصادي و بنگاههاي توليدي و مصرفي بر آن حاكم هستند.
از ديگر انتقادات به والرشتاين ميتوان به نقد روبرت برمر اشاره كرد. او ميگويد تاكيد والرشتاين بر بازار باعث شده كشمكشهاي طبقاتي كه بازار را شكل ميدهند، نبيند. اين نقد تا حدودي درست است. البته برومر از تعبير ارتدوكس طبقه سخن ميگويد. تدا اسكاچپول مشهور نيز معتقد است شبكه روابط بينالملل يك سيستم خودبنياد و قديميتر از قرن شانزدهم است. ضمن آنكه اصولا سطح اندركنش دولتها يعني روابط بينالملل يك سطح مستقل و خودبنياد است و قابل فروكاسته شدن به روابط بازار و فرآيندهاي اقتصادي نيست. من با اين نقد هم موافق هستم. آنيبال چيخانو از يك گروه فكري در امريكاي لاتين است كه درباره استعمار بحث ميكند، معتقد است ظهور مدرنيته با مفهوم توسعه يافته از استعمار پيوند جدي دارد. اينها تمايز مركز-پيرامون والرشتاين را دقيق نميدانند و به جاي آن مفهوم مستعمره و استعمارگر را مينشانند و استعمار هم فقط اقتصادي نيست، بلكه يك لايه سياسي و ايدئولوژيك و... هم دارد. گروه ديگري چون مين چيلي و جيسون مور نيز معتقدند كه نگرش والرشتاين زماني تكميل ميشود كه با دادههاي بومشناختي تركيب شود و كارهايي كه كردهاند به كمك نظريه والرشتاين ميآيد. گروه ديگري مثل فرانك نيز ميگويند كه ساختار اقتصاد جهاني والرشتاين قديميتر از آن چيزي است كه او ميگويد و معتقد است كه ماجرا از هزاره چهارم پيش از ميلاد شروع ميشود. فرانك اساسا روي چين كار كرده و معتقد است كه تجارت جهاني مركزي داشته كه چين است و والرشتاين آن را نديده است. ژانت ابولوغد (Janet Abu-Lughod) نيز در مباحثه با والرشتاين به نظم جهاني معتقد است، منتها در قرن سيزدهم ميلادي و امپراتوري مغول را مهم ميداند. به نظرم بحث والرشتاين دقيقتر است، زيرا نظام جهاني والرشتاين با آنچه ابولوغد ميگويد متفاوت است و در امپراتوري مغول نظام توليد وجود نداشته است، گرچه راههاي تجاري را به هم ميبافته است. البته برخي مثل آندره كوروتايف نظم جهاني را به ده هزار سال پيش از ميلاد و انقلاب نوسنگي و مركز آن را به خاورميانه يا آسياي غربي باز ميگردانند كه در اصل ايران است. البته اين تاريخ خيلي قديمي است و جاي بحث دارد.
رويكرد من نظريه سيستمهاي پيچيده است كه والرشتاين نيز در اين چارچوب بحث ميكند. بحث من ارايه يك الگوي تمدني است. اين ديدگاه 6 تمدن و متغيرهايي واضح و مشخص مثل سطح پيچيدگي را در نظر ميگيرد. يعني معتقدم تمدن بالاترين سطح سازمانيافتگي نظام اجتماعي روي زمين است و مجموعهاي از شهرهاست كه با مجموعهاي از راهها به هم متصل ميشوند. اين راهها يا مسير تجاري است يا مسير جنگ كه در نهايت يك زيست جهان مشترك ميسازد. از اين منظر دو ايراد جدي به والرشتاين مطرح است: 1. اروپامحوري: يعني مفروض او اين است كه قبل از اروپايي كه در قرن شانزدهم از خواب فئوداليته بيدار شد، در جهان خبري نبود كه اين سخن درست نيست. او با آنكه ميكوشد در چارچوب نظريههاي پسااستعماري باشد، در امتداد نظرياتي بحث ميكند كه استعمار را براي تاريخ سودمند ميدانند. براي مثال آنچه والرشتاين در دو جلد نخست كتابش به ويژه جلد اول مطرح ميكند، پولي شدن اقتصاد اروپاست. بحث او سير تحول نظام پولي در جهان نيست، بلكه سير تحول نظام پولي به اروپا به كمك غارت فلزات قيمتي امريكاست. او ديد مثبتي به غارت امريكا دارد، در حالي كه در نتيجه اين غارت دو تمدن مستقل با سطح پيچيدگي تكامل يافته در امريكاي مركزي و جنوبي از بين رفت و به يكسري معدنكار برده شده فروكاسته شد و يك فاجعه انساني در سطح تمدنها پديد آمد. 2. در امتداد نقد نخست مطرح ميشود و اينكه كساني كه راجع به تاريخ جهاني يا تاريخ بزرگ بحث ميكنند، نابينايي شگفتي راجع به حوزه تمدني ايراني دارند. براي مثال سيستم پولي مبتني بر ضرب سكه كه سكه در آن نقش مشروعيت بخش سياسي دارد و نماد و واحد تبادل اقتصادي است، مربوط به ايران دوره هخامنشي است و از آنجا از طريق راه ابريشم گسترده پخش ميشود. اين نابينايي والرشتاين راجع به تمدن ايراني باعث ميشود كه اولا برخي الگوها را نو و بديع فرض كند كه چنين نيست و ثانيا باعث ميشود داورياش راجع به شكلگيري مدرنيته هواخواهانه باشد، گرچه نگاه انتقادي نيز دارد. كوتاه سخن اينكه نگرش والرشتاين نمونهاي از نظريههايي است كه درباره تحول مدرنيته يك نگاه جامع و كلان و رسيدگيپذير به ما ميدهند، منتها ضرورت دارد كه كنار آن دادههاي خودمان را وارد كنيم و چارچوب نظري را سخت گيرانهتر و انتقاديتر و شفافتر در نظر گيريم.
اول خودمان را بشناسيم
خسرو خواجهنوري، پژوهشگر تاريخ|من والرشتاين را مطالعه كردهام. اما وقتي به من گفتند به انجمن جامعهشناسي تهران بياييد و درباره والرشتاين صحبت كنيد، ديدم كه در جامعهشناسي پاياننامهها و كتابهايي كه منتشر ميشود، متاسفانه از لحاظ منبعشناسي بسيار سخيف است و ما اصلا روششناسي بلد نيستيم. دانشجويان ما اصلا منبعشناسي بلد نيستند. كتابهاي ما باسمهاي و كتابسازي است. دانشگاههاي ما كارخانه مدركسازي شده و نه محققپروري. كسي نيست جاي غلامحسين صديقي و عبدالحسين زرينكوب را بگيرد. ما مشكل روش تحقيق و منبعشناسي داريم. پاياننامههاي جامعهشناسي ما بهروز نيستند. ما كارهاي جديد را نميشناسيم. والرشتاين خوب است اما به درد ما نميخورد. ما منابع مربوط به جامعه خودمان را نميشناسيم. انگار در دنياي ديگري هستيم. دانشگاههاي ما در توهم هستند. متاسفانه ما روش علمي نداريم و بيشتر هوچيگري است. دانشجوي فوقليسانس و دكتراي ما بلد نيست مقاله علمي بنويسد. مقالات علمي و پژوهشي ما بهروز نيستند و با چسب و قيچي از منابع مطالبي را گرد هم ميآورند تا رتبه علمي افراد ارتقا يابد. با اين وضعيت وقتي نظريات والرشتاين را بررسي ميكنيم، انگار به رنگآميزي پنجره خانهاي ميپردازيم كه ستون ندارد. بايد اول خودمان را بشناسيم بعد راجع به والرشتاين و نظريهپردازي او بحث كنيم.
مثلا والرشتاين معتقد است كه ناتو از بين ميرود، اصلا چنين نيست. مباحث ايرانشناسي اروپايي و امريكايي از اين حيث متفاوت است كه كار امريكاييها بيشتر نظريهپردازي است تا اينكه منابع را ببينند. معلوم نيست اين نظريهپردازيها درست است يا غلط. علوم انساني نسبي است و نميتوان به ضرس قاطع صحبت كرد. به اين دليل كار علمياي كه ما در جامعهمان انجام دهيم، حرف زدن نيست. كتابهاي ما در جامعهشناسي و تاريخ و ادبيات و... بيست، سي سال از دنيا عقب است. من والرشتاين را به عنوان متفكري كه در امريكا فكر ميكند و به تفكرات چپ دلبسته است، مينگرم. جالب است اكثر كساني كه تفكرات چپ دارند، در امريكا زندگي ميكنند! يعني گويي خودشان اعتقادي به انديشه چپ ندارند و از ليبراليسم بيشتر خوششان ميآيد.
تاريخ مقصر است
تقي آزادارمكي، جامعهشناس| من به جامعهشناسي متعصب هستم و اگر كسي به جامعهشناسي حمله كند، حمله ميكنم و كوتاه هم نميآيم. متالهين و سياسيون در اين دانشكده از دست من در عذاب هستند چون من به جامعهشناسي تعصب دارم. بحث دكتر خواجهنوري تحقير علم است كه با نقد فرق دارد. ايشان چوب تحقير به سر جامعهشناسي و علم در ايران زد. ما همه قابل نقد هستيم، اما نبايد تحقير شويم. ما از بسياري از موقعيتها گذشتهايم و تلاش كردهايم جامعهشناسي ايران را پيش ببريم. به نظرم چنين نيست كه جامعهشناسي در ايران اينقدر مرده و احمق باشد. جامعهشناسان ما اينچنين بيسواد نيستند. من در امريكا خوب درس خواندهام. والرشتاين را ديدهام و شاگرد ريتزر هستم و به آن افتخار ميكنم. نقد را ميپذيرم اما تحقير را خير. نبايد بدنه ضعيف جامعهشناسي در ايران را تحقير كرد. جامعهشناسي علمي نحيف است كه از الهيات و حوزه و سياست نيامده است. مرد غريبي به نام غلامحسين صديقي كه از سياست رانده شده بود و آدم شكستخوردهاي در سياست به اسم احسان نراقي و جمعي از ما گردهم آمديم و اين دانش را ساختيم. نمونههاي درخشاني هم ظهور كردهاند.
اما چرا جامعهشناسي تاريخي در ايران ضعيف است و ما والرشتاين را نشناختيم؟ چرا والرشتاينيهاي ايران كه رابطه ايران با جهان را بررسي كنند يا منتقدان ايراني ديدگاه او كم هستند؟ چرا ما كماكان تحليل فرانكي يا لنيني ميكنيم كه مدافع تز فروپاشي است؟ چرا تحليلگران ما يا فعال سياسي هستند يا توجيهگر نظام سياسي و اجتماعي؟ اگر والرشتاينيهاي ايران حضور داشتند، معلوم ميشد كه ما كجاي منطق نظام جهان او هستيم، آيا ميتوانيم به منطقه نيمه پيراموني وارد شويم؟ آيا آيندهاي براي ايران هست كه در مركز نظام جهاني قرار بگيريم؟ آيا ميتوانيم به لحاظ تاريخي خيزش كنيم؟ والرشتاين ميگويد نكرديد، ديگري ميگويد كردهايم. چرا چنين مباحثي مطرح نشده است؟ به نظرم متهم درجه يك مورخان هستند. تاريخ در اينجا مقصر است. والرشتاين بر برودول سوار است و كارش به لحاظ دانش و مواد بر برودل و مكتب آنال متكي است. اما جامعهشناسي ما تاريخ اجتماعي ندارد كه مبتني بر دادههاي آن به پرسشهاي فوق پاسخ بدهد. ناگزيريم كه سراغ لمبتون و فلور برويم. يك مورخ در اين كشور برنخاست كه تاريخ اجتماعي ايران را بنويسد كه من مورخ بتوانم تطور دولت در ايران را بنويسم. والرشتاين پژوهش تاريخي نميكند، اما در مركز مطالعات تاريخي كار ميكند. آنجا انباري از اطلاعات تاريخي است. در حالي كه ما در اينجا چنين چيزي در اختيار نداريم.
ضعف جامعهشناسي در ايران به تاريخ و قومشناسي و مردمشناسي و آمار و رياضيات باز ميگردد. مردمشناسان ما كار خودشان را نكردند و مسير انحرافي رفتند و جامعهشناس شدند. مورخان ما نيز كار تاريخي عميق و گسترده نكردند. وبر با تكيه بر تاورنيه به تحليل اسلام مينشيند و ماركس با يك گزارش هفت صفحهاي از هند تز شيوه توليد آسيايي را مطرح ميكند. والرشتاين نيز متكي بر برودل است. در حالي كه جامعهشناسان ما چنين تواريخي در اختيار ندارند. بنابراين دانشهاي مختلف با هم پيش ميروند. دوركهيم با آنكه دشمن روانشناسي بود، ميگفت جامعهشناسي زماني رشد كرد كه روانشناسي به بلوغ رسيد. جامعهشناسي ايران نيز بايد در دوره بلوغ تاريخ و مردمشناسي و قومشناسي رشد كند. البته قبول دارم كه سامان جامعهشناسي ما به لحاظ روششناسي مشكل دارد. والرشتاين نيز بيشتر به لحاظ روشي (متوديك) اهميت دارد تا به لحاظ تئوريك.
سازه نظري ماركس زوركي شرقي ميشود. مشهور است كه وقتي مساله اشغال هند پيش ميآيد و گزارشهايي كه در اين باره در روزنامههاي انگليسي منتشر ميشود، بالاجبار متوجه هند و شرق ميشود و در شرق استثمار و استعمار وجود دارد و حرفهايي ميزند كه به بحث شيوه توليد آسيايي مشهور شده است.
پرسش وبر در اصل سوال جهان غرب و پيدايش سرمايهداري در جهان غرب به خصوص اروپاي غربي است و شرق را به واسطه دستگاه نظرياش ميشناسد. داورياش درباره چين و هند و ايران به نظر من بسيار ناقص و ناتمام است و با مفاهيمي چون پاتريموناليسم، از چيزي جز راديكاليسم و استبداد سخن نميگويد .