ما در گروه داستان پنج نفر بوديم. قرار بود تعدادمان بيشتر شود، اما نشد. مثل دوران كودكيام، هر به چندي يك نفر اضافه ميشد و بعد كسر ميشد. بالاخره معلوم شد كه پنج نفر بودنمان قطعي شده. البته در آن زمان وبا و حصبه و ديفتري بود كه تعيين كرده بود پنج نفر باشيم. اما اينجا، اينكه چرا ما پنج نفر مانديم، حتما علتهاي زيادي داشت.
ما پنج نفر، مثل انگشتان يك دست نابرابر بوديم اما كنار هم خوب چيده شده بوديم. يكيمان چاق بود مثل انگشت شست. استاد انگشت اشاره بود كه سعي ميكرد جمع را در جهتي كه فكر ميكرد درستترين راه است، راهنمايي كند. يكيمان قدبلند عين انگشت وسط. دو تاي ديگرمان كوتاه و كوتاهتر.
با همه كم و كاستيهايي كه داشتيم، سعي ميكرديم گروه داستان را سرپا نگه داريم. اگرچه بعضي وقتها يك پاي گروه ميلنگيد، چراكه داستاني از خودمان نداشتيم. آنوقت بود كه ميرفتيم سراغ داستان يكي از نويسندگان.
آن روز يكي از روزهاي گروه داستان بود، اما با باقي روزها فرق داشت. بدو بدو خودم را به ساختمان رساندم و به سرعت از پلهها رفتم. با سلام آرامي نشستم روي يكي از صندليهاي خالي. صداي بومب بومب تپشهاي تند و نامنظم قلبم اجازه نميداد صداي ديگري بشنوم. شايد اگر بغل دستيام دقت ميكرد ميتوانست صداي قلبم را بشنود. كمي كه آرام گرفتم و حواسم آمد سرجايش، به اطراف نگاهي انداختم. حالا شده بوديم شش نفر. يك نفر توي كلاس از سر و كول همكلاسيها بالا ميرفت. از كنار من كه رد شد، لگدي پراند و با چشمغره كودكانهاش انگار خواست سر شوخي را باز كند.
ما روي صندلي گرد هم نشسته بوديم. يكي از همكلاسيها داستاني را با صداي دلبرانهاش ميخواند. او با قدمهاي كوتاه، به سرعت دور ما ميچرخيد. با چشمهاي خستهام دنبالش ميكردم. داشت لجم را درمي آورد. نميتوانست بچه همكلاسيهايم باشد. با خودم گفتم: «لابد خواهرزاده يا برادرزاده يكي هست ديگه. آخر كدوم آدم عاقل با خودش بچه رو ميآره كلاس؟!» كودك همسايه هم كه نبود، چون ساختمان تجاري بود، مثل واحد كناري، كه مطب مامايي بود. قبلا گذرم به اين مطب افتاده بود.
آن روز لعنتي روز خوبي نبود. اگرچه خانم ماما سعي داشت به گرمي و ملايمت از ما استقبال كند. اما لبخندهاي مصنوعياش برايم خوشايند نبود. سردي اتاق آدم را ياد مردهشورخانه ميانداخت. كف يك سيني استيل، كنار تخت، وسايل جراحي رديف چيده شده بودند. روي تخت مخصوص را هم ملحفهاي چركين پوشانده بود.
ما آن روز بايد موجودي را كه بدون اجازه داشت در من جا خوش ميكرد از شر دنياي خشن و زجرآور نجات ميداديم. بله، ما جمع شده بوديم او را بكشيم تا هيچوقت دنياي آدمها را نبيند. مگر چقدر خوشبخت بوديم كه بتوانيم آن را با يك نفر ديگر تقسيم كنيم.
دردي كه قرار بود چند ساعت بعد از خوردن قرص بيايد سراغم، حالا با تهاجمي سنگين مثل حمله لشكري به يك نفر، خودش را بر من نازل كرده بود. وقتي فريادي از عمق وجودم اتاق را لرزاند، بچهاي سه، چهار ساله با جستي خودش را از زمين كنده و به چراغ آويزان از سقف آويخته بود. دردم را فراموش كرده بودم و ديگر فريادهايم براي ترس از آن موجود از پا آويزاني بود كه چراغ را دور خودش ميگرداند و ميگرداند. از فرط وحشت ديدن شتك خوني كه از تن آن بچه، هنگامي كه چراغ دور خودش ميگرداندش و بر ديوارهاي اتاق نقش ميكشيد، فريادي كشيده بودم كه ارتعاشش به گمانم شيشههاي پنجره اتاق را لرزانده و چراغ را ايستانده بود. درست بالاي سرم، چكههاي خون از فرق سر طفل بر سر و صورتم پاشيده ميشد و من جيغ ميكشيدم و هوار ميزدم و اشك ميريختم. بعد با دستهاي ضعيف و لرزانم چشمهاي خونين و اشكبارم را پاك كرده بودم. حالا كودك آويزان نبود، آمده بود كنار تخت، نزديك صورتم. لبخندزنان بوسهاي بر صورتم زده بود و من آرام شده بودم.
حالا اين وروجك كه بود كه سروكلهاش در كلاس پيدا شده بود؟ استاد سرش توي كاغذ بود و مست شنيدن داستان. با تكانهاي سرش ميفهميدم داستان را به دقت دنبال ميكند. بقيه هم همينطور. لابد داستان جالبي بود. همه سرشان به كتاب بود الا من كه محو شيطنتهاي بچه بودم. از داستان فقط همين را فهميدم كه داستاني بود به نام تپههايي چون فيلهاي سفيد.
استاد از بالاي عينك تهاستكاني نگاهي به من كرد. سرم را پايين انداختم. پاهام به هم قفل شده بودند و مثل شماطه ساعت اين طرف و آن طرف ميرفتند و زمين را ميساييدند. انگار صداي پاهايم اذيتشان كرده بود. به دنبال نگاه استاد، بقيه هم سرشان را برگرداندن رو به من. عجب! پس صداي بچه چي؟ چرا كسي او را جمع و جور نميكند؟!
دوباره نگاهم را دوختم به وروجك. ناگهان
لي لي كنان از پشت يكي از همكلاسيها به سمتم آمد. بازويم را بغل كرد و سرش را مثل يك بره رام ساييد روي بازويم. چشمهاي آشنايش مرا مجذوب خودش كرده بود. موهاي تابدار طلايي تا بيخ گوشش را پوشانده بود. سر خم كردم به سمتش. بوي تنش خيلي آشنا بود. مرا برد به سالهاي كودكي و بازيهاي كودكانه. وقتي كه بايد با چشم بسته، همبازيها را ميشناختيم، با لمس كردن. برخلاف بقيه، شناخته بودمش و داد زده بودم: «ميكاييل! ميكاييل!» بچهها برايم كف زده بودند. چشمبندم را كه باز كرده بودم، خودش بود، برادرم. من بازي را برده بودم. وقتي بچهها كه اغلبشان پسر بودند، برايم هورا ميكشيدند، رفته بودم بازوي برادرم را بغل كرده بودم و سرم را روي شانهاش گذاشته بودم، با شرمي دخترانه.
حالا آن عطر آشنا آزارم ميداد. حسي شبيه همان شرم كودكي نميگذاشت دستم را از دست آن كودك بيرون بكشم.
«خب خانم، ما سراپا گوشيم براي شنيدن نظر شما.»
چرا من؟ يك نسخه داستان توي دستهاي من بود. ناخودآگاه داشتم مچالهاش ميكردم. صداي مچاله شدن كاغذها در فضاي اتاق كه حالا كاملا ساكت شده بود، ميپيچيد. كنارم را نگاه كردم. بچه نبود. چهارچشمي اطراف را جستوجو كردم. پشت ميز و صندليها. درِ اتاق هم بسته بود، نميتوانست بيرون رفته باشد. ما باز هم شده بوديم پنج نفر. ديگر آن وروجك، كنارم نبود. از نبودنش راضي نبودم هيچ، دلتنگش هم شده بودم. انگار بخشي از من را گم كرده باشم. دور اتاق را چندبار با نگاههاي سريع وارسي كردم، حتي پشت سرم؛ نبود، غيبش زده بود.
استاد كه داشت با ورقهاي زير دستش بازي ميكرد، سر بالا كرد: «جلسه امروز به من نچسبيد.»
دفتر كتابم را جمع كردم و از اتاق زدم بيرون. البته با يك خداحافظي كوتاه. پلهها را دوتا دوتا پايين رفتم و از ساختمان خارج شدم. صداي كودكانهاي شنيدم. دنبال صدا گشتم. كسي نبود. دوباره صدايم زد. صدا از بالاي سرم ميآمد. نگاه كردم. آن بالا روي تابلوي نئون مطب مامايي، آويزان بود، با دو بال سفيد.