• ۱۴۰۳ شنبه ۳ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4522 -
  • ۱۳۹۸ پنج شنبه ۷ آذر

حكايتي عجيب از مراسم كفن و دفن به روايت يكي دو شاهد عيني

مرگ شيك و مجلسي

هاجر اجلالي

 

 

وقتي عباس آقا به آخر آيه 156 سوره بقره رسيد دردي در زير سينه چپش احساس كرد و با خود گفت: انالِلّهِ و اِنّا اليهِ راجعون.

مرد سفيدپوش ملافه را روي صورت پيرمرد كشيد: غم آخرتون باشه.

حاضرين انگار منتظر حرف دكتر بودند تا اشك و آه راه بيندازند. يكي گفت: خدا رحمتش كنه. درست نيست ميت رو زمين بمونه.

باقي با اين حرف به تكاپو افتادند: مهري!

- بله محمودآقا؟

- يه پارچه مشكي بيار روي آقاجون بنداز.

- پارچه مشكي چيه، من يه ترمه سرمه دوزي شده اينترنتي سفارش دادم، تا نيم ساعت ديگه پيك مي‌آره. شيك و مجلسيه.

بعد رفت سمت آشپزخانه: عمه جون دارم وقت آرايشگاه مي‌گيرم، براي شما هم بگيرم يا مي‌ريد پيش آرايشگر خودتون؟

عمه فين‌فين كنان اشك روي گونه را پاك كرد: آرايشگرم مسافرته؛ يه وقت هم براي من بگير. چقدر مي‌شه؟

- با گيس از فرق وسط مي‌شه 700 تومن. شما صاحب عزايي، بايد آرايشت با بقيه فرق كنه. براش كارت به كارت كنم تا بياد؟ بايد از مواد ضدآب استفاده كنه تا وقتي گريه مي‌كنيد آرايشتون پاك نشه. اينطوري شيك و مجلسيه.

- بابا ببين اكبر آقا داده چي چاپ كردن؟ عباس بالاكويي‌راد. خب يهو مي‌نوشت عباس دهاتي ديگه. ما كه بالاكويي را حذف كرديم، كلي حرص خورديم تا فك و فاميل را صدا كنن.

ميت از وقتي نامش را شنيد، همه صداها را مي‌شنيد. در تعجب بود. مي‌دانست مرده ولي شنيدن و ديدن با اينكه روي چشمش پارچه بود، عجيب بود.

- من نمي‌دونم بابا، بايد اين عوض بشه، آبروم پيش دوستا و همكارا مي‌ره. اصلا شيك و مجلسي نيست.

خانمي با كلي وسيله وارد سالن شد. عباس آقا فكر كرد: اين كيه؟

نوه‌اش پريچهر بلند گفت: مهري خانم ايشون ديزاينره. كمكش كن، هر چي خواست بهش بده.

باورش نمي‌شد عروسش پريدخت داشت برايش اين طوري گريه مي‌كرد. با خود گفت: من چرا از اين بنده خدا اصلا خوشم نمي‌اومد و هميشه فكر مي‌كردم چشمش دنبال مال و اموال منه؟

- مامان جون بسه، گريه نكن، بهتون نمي‌اومد انقدر آقاجونو دوست داشته باشيد.

- چرا عزيزم! اون پدرشوهرم بود، مگه مي‌شه دوستش نداشته باشم.

بعد گريه‌اش اوج گرفت و گفت: پدرم تو غربت مرد، غريبه‌ها دفن و كفنش كردن، الهي بميرم براي بابام.

پسر بزرگ عباس آقا گفت: چيزي كم و كسر نداريد؟ ديگه كم كم مهمون‌ها مي‌آن.

مهري گفت: حلوا هم حاضره.

پريدخت كه تازه آرام شده بود گوشي‌اش را سمت مهري گرفت: مثل اين تزئين كن تا شيك و مجلسيه.

با صداي زنگ همه ساكت شدند. هنوز آمادگي مهمان را نداشتند. جواني وارد سالن شد و در ساكش را باز كرد: آقا پرهام، طبق سفارش شما آخرين مدل‌هاي عينك دودي رو آوردم.

چند نفر دور ساك جمع شده بودند و با وسواس انتخاب مي‌كردند. چند نفر هم به غرغرهاي محمود آقا پسر بزرگ عباس آقا گوش مي‌دادند: فكر آبروي خانواده باشيد.

مهمان‌ها همه آمدند. آقايان كت و شلوار مشكي و عينك دودي ساده و بزرگ و خانم‌ها با آرايش بژ و موهاي گيس شده، دور ميت جمع بودند. عباس آقا به پچ پچ شان كه در مورد ديزاين سالن و مدل لباس و آرايش بچه‌ها بود، گوش مي‌داد. تازه فهميد نوه پسر عمويش از پريچهر خوشش آمده و از مادرش در موردش پرس و جو مي‌كند. با خود گفت: اين همه براي مردم قرآن خوندم، يكي نيست يه سوره برام بخونه.

محمودآقا، همان پسر بزرگ عباس آقا، اشك كنار چشمش را پاك كرد و گفت: آقايون و خانم‌ها لطفا آماده بشيد تا پدرمو به آرامگاه ابدي ببريم.

بعد عباس‌آقا احساس كرد مانند پر كاهي روي دستان بقيه در حركت است. بالاخره در يك ماشين شيك مجلسي با گل‌هاي فراوان گذاشتندش. چقدر از تاج گل‌ها خوشش آمد. خيلي وقت بود، يعني از وقتي همسرش مرده بود، كسي برايش گل نخريده بود.

راننده نعش‌كش بعد از اينكه مطمئن شد از بقيه فاصله گرفته، سرعت ماشين را زياد كرد. بعد به پشت برگشت و گفت: شرمنده، يه كم بالا پايين مي‌شي. آخه بايد چند تا سرويس ببرم تا بتونم قسط‌هاي اين ماشين رو بدم.

عباس آقا لبخندي زد و با خود گفت: اشكال نداره، اينم يه تجربه جديد.

دوباره صداي راننده آمد: از ديشب شيفت بودم و اصلا نخوابيدم. با اجازه شما ضبط رو روشن كنم تا خوابم نبره، اون ‌وقت مجبورم با شما بيام اون دنيا!

«اي ماه من شو...» همراه با ريتم آهنگ خود را تكان مي‌داد.

سروصداي زيادي بود. جمعيت دوچندان شده بود. عباس آقا فكر كرد: خيلي وقت است اينجاست. بايد تا الان خاكش مي‌كردند. چرا هنوز جمعيت دورش هستند؟

صداي پسر نوجواني به خود آوردش: چيزي نيست، سر قبر من و شما دعواست. قبرها رو براي من و شما آماده كرده بودن. از اون قبرهاي دو نبش كه به صحن نزديك‌تره. آخه هرچي به صحن نزديك‌تر باشه، گرون‌تره. يه نوزاد رو كه توي بيمارستان دولتي به دنيا اومده بود و دستگاه خالي نبوده و پزشكش با يه معاينه سرسري گفته بود مرده، وقتي مي‌آرنش اينجا زنده مي‌شه؛ بعد كه مي‌برن بيمارستان، بعد از يه روز راست راستكي مي‌ميره. رييس بيمارستان هم يكي از گرون‌ترين قبرها رو براش مي‌خره تا خونوادش رو ساكت كنه. حالا هم خونواده‌هاي ما دارن سر اون يكي قبر دعوا مي‌كنن. نمي‌دونم چرا مامانم انقدر اصرار داره. من قبلش از كنار اينجا رد هم نشده بودم.

عباس آقا با ناراحتي گفت: چون خودكشي كردي مادرت فكر مي‌كنه اگر كنار صحن باشي به آرامش مي‌رسي.

- من كه خودكشي نكردم؛ گفتند جنسش اصله، مي‌خواستم انقدر بخورم كه صداي گريه‌هاي مامانم رو نشنوم. از وقتي بابام بهش خيانت كرد، همش گريه مي‌كرد. اولش ‌گر گرفتم؛ فكر كردم عاليه. دوباره سركشيدم توي پزشك قانوني فهميدم مواد شوينده قاطيش بوده و به خاطر از بين رفتن كبدم مردم.

- چي بگم والله. اين همه سال نماز و روزه، آخرش بايد كنار كسي كه نجسي خورده دفن بشم. خدايا داري امتحانم مي‌كني؟

- حاجي با مايي؟! مال شما رو كه نخوردم. توي كتاب ديني خوندم خدا از حق‌الناس نمي‌گذره. يه آيه بود: اموال مردم را به غصب نخوريد.

- پسرجان ادامه همون آيه تو كتابتون نبود؟ خود را نكشيد كه همواره خدا با شما مهربان است.

با صداي محمود آقا هر دو ميت به سمت او برگشتند: مادر اون بچه خيلي بي تابي مي‌كنه، هيچ جور هم راضي نمي‌شه. قبر هم كه دو طبقه‌ست. ديگه چي مي‌گي؟ هر دو رو با هم دفن كنيم.

يكي گفت: اينجوري شيك و مجلسيه.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون