بدرود پسر دشتياري
شرمين نادري
حسين عليمرادي را در پاي پلههاي هواپيماي چابهار ديديم براي اولين بار، وقتي صدايم كرد و خنديد از پشت عينكش و گفت كه ميشناسدم و ميداند كه پايم در زمين بلوچستان گير كرده و به زور از اين پلهها بالا ميروم.
راست ميگفت، يك سال بيشتر نبود كه سيستان و بلوچستان را ديده بودم و حالا هزار تا كار داشتم و هزار تا آرزو كه بايد به ثمر مينشست اما بازهم نميرسيدم به پاي اين پسر جوان كه عاشق كارش بود و هنوز ننشسته بود توي هواپيما كه از مدرسههايي ميگفت كه تجهيز شده بودند و از بچههايي كه با هزار زحمت برايشان آرزو ساخته بود.
يادم هست هزار بار گفت بچههاي بلوچستان باهوشند، بچههاي دشتياري اگر آرزو داشته باشند چيزي جلودارشان نيست. گفتم حسين جان آرزو گفتي ياد روستاي پيرسهراب افتادم، توي مقبره قشنگ پيرسهراب، بالاي آن تپه عجيبي كه بالايش قبرستان و مقبرهاي زيبا و قديمي بود و زيرپايش درهاي پر از پرندههاي آوازخوان، من همين ديروز آرزو كردم كه كتابخانهاي بسازم توي بلوچستان. گفت ديدي چقدر پيرسهراب قشنگ است، مدرسهاش را ما تجهيز كرديم، بعد از جاده خراب آن حوالي گفت و از بچههايي كه سوار بر وانتهاي مدرسه به كام مرگ ميروند و از اينكه نميداند كدام بهتر است، درس نخواندن يا مردن توي راه مدرسه و بعد خودش گفت البته درس خواندن بهتر است و بعد خنديد، خندهاش كودكانه بود، دو هفته بود پدر شده بود اما هنوز پسرك كوچكي بود كه درس خواندن در اروپا را رها كرده بود و به قول خودش با وجود عشقش به همسر قشنگش بازهم دلداده بلوچستان شده بود و دوست داشت آبادگر باشد تا تحصيلكردهاي در راه دور كه قصههاي بيآبي و محروميت سيستان و بلوچستان را لايك ميكند. من گفتم قصه تو بايد شنيده شود و هزار بار گفتم يك نفر را پيدا كن كه از اين همه كاري كه ميكني يك مستند خوب بسازد، گفت من كاري نكردهام كه كسي بخواهد از من چيزي بسازد، بعد گفت هدف من شنيده شدن قصه دشتياري است، دو هفته پيش هم همين را برايم نوشته بود و گفته بود ميداني مهدي بخشي ميخواهد از كارهاي ما فيلم بسازد و من به حرف تو گوش دادم، اما يك جوري خجالت ميكشم توي اين سنِ كم سوژه فيلم باشم. گفتم نترس خودم قصهات را مينويسم، به مهدي بخشي بگو من هم هستم، چه ميدانستم با مهدي بخشي ميروند به همان دشتياري براي ساختن فيلم و توي همان پيرسهراب قشنگ عزيز و جايي نزديك همان مقبره، درست جلوي دوربين مهدي تمام ميشود آن قصه؟ راستي تمامشده آن قصه؟ من كه خيال ميكنم تازه شروع شده، خيال ميكنم وقتيكه برايم نوشت ساخت مدرسهها كمرم را خم كرده و برايش نوشتم كه تو مثل شاخههاي گندمي، خم ميشوي اما نميشكني، به گمانم اين قصه تازه داشته با بسمالله قشنگي شروع ميشده و هنوز جا دارد براي نوشته شدن و گفتن. راستش چيزي هست در نام و ياد و آرزوهاي حسين عليمرادي كه ديگر از خودش جلوتر ميرود، ديگر صبر نميكند كه ببيند حسين ميآيد يا نه، ميچرخد مثل همان بادهاي پر از شنريزه بلوچستان و بعد تمام آن بندهاي رنگي آرزويي كه ما به درخت مراد مقبره پيرسهراب بستيم را تكان ميدهد و از ماه قشنگ و رودخانه خطرناك و جادههاي سياه و مرگبار دشتياري بالاتر ميرود و بعد هم مثل موسيقي قشنگ بلوچي مِلّو مِلُو يا همان آهستهآهسته ميآيد و ميريزد توي دشتياري و به گوش همه بچههايي ميرسد كه هر روز جانشان را در دست ميگيرند كه بروند درس بخوانند و زندگيشان را بهتر بسازند. حسين عليمرادي به قول همان معلم مدرسه بلوچ، ديگر بچه دشتياري شده بود، با جاني توي دست و سري كه براي به دست آوردن آرزويش از هيچ مرگي نميترسيد. بدرود يار خوب دشتياري، ديگر دست ما، همه، براي ياري به سمت آن راه و آن رودخانهها و آن بركهها دراز ميشود و تو همان كاري را كردي كه بايد ميكردي، يعني قصهات را به گوش مردم رساندي.