محسن آزموده| حتي اگر بپذيريم اين حكم مستشرقان خطاست كه فلسفه اسلامي بعد از حملات سهمگين غزالي به آن نتوانست كمر راست كند و به تداوم اين سنت فكري در حكمت اشراق سهروردي و سپس حكمت متعاليه صدرا استناد كنيم، اما نميتوان انكار كرد كه دوران نوآوريهاي سترگ و انقلابي در عرصه فلسفه اسلامي بعد از ملاصدراي شيرازي تا زمانه ما به سر آمده و قريب به چهارصد سال است كه اين سنت فكري بهرغم درخششهاي چشمگير، جز شارح و تعليقهنويس فيلسوفي در حد و اندازه فارابي و ابنسينا و شيخ اشراق و ملاصدرا عرضه نكرده است، آن هم در چهارصد سالي كه آن سوي دنيا معركه ظهور و بروز فيلسوفان و انديشمنداني با ديدگاههاي بنيانافكن بوده، از دكارت و بيكن و لاك و هابز و هيوم و اسپينوزا گرفته تا كانت و هگل و شوپنهاور و ماركس و نيچه و هايدگر و ويتگنشتاين و... آشنايي صد و اندي ساله ما با فلسفه جديد نيز سبب نشده به ضرورت پيريزي بنيادي نو و متناسب با هواي تازه براي تفكر فلسفي پي ببريم، اگرچه آن طور كه سيد حميد طالبزاده، در گفتار پيشرو نشان ميدهد، علامه طباطبايي كه ميراثدار تام و تمام سنت فلسفي ما محسوب ميشود، به بنيادهاي فكر جديد نزديك شود. اين استاد تمام فلسفه دانشگاه تهران كه پيش از اين نيز كتاب تقديرشده گفتوگويي ميان هگل و فيلسوفان اسلامي را منتشر كرده بود، در گفتار حاضر كه صبح پنجشنبه در سالن انديشه پژوهشگاه علوم انساني و مطالعات فرهنگي ارايه شد، به ضرورت و اهميت طرح بحث اعتباريات از سوي علامه طباطبايي با توجه به معناي نوين علم در روزگار ما پرداخت. دكتر طالبزاده در بخش پرسش و پاسخ اين سخنراني كه به موضوع علامه طباطبايي و علوم انساني جديد اختصاص داشت، با اشاره به اينكه علوم انساني در غرب از قرن نوزدهم از دل فلسفه و با فروريزي مابعدالطبيعه قديم امكانپذير شده بر اهميت هگل در اين زمينه تاكيد كرد و گفت، بدون فهم كانت و هگل، فهم علوم انساني امكانپذير نيست. حالا ما ميخواهيم با مابعدالطبيعه علوم انساني را تاسيس كنيم، اين هم سخني هست و اولين بار است كه در تاريخ علم قرار است اتفاق بيفتد! اعلام دانشمندان بزرگ غربي از نيوتن و هايزنبرگ و ماكس پلانك گرفته تا شرودينگر و اينشتين بهطور جدي با فلسفه سروكار دارند. فيزيك و فلسفه در غرب با هم هستند. او در همين زمينه به اهميت علامه طباطبايي در طرح نظريه اعتباريات تاكيد كرد و گفت: البته اعتباريات علامه در حوزه عمل و علوم اجتماعي است، اما به نظر من لوازم سخن ايشان بيش از اينهاست. وقتي فيلسوف سخني ميگويد، تفسير ميشود. سخن او بستري براي انديشيدن فراهم كرده و بيانش فوق امور عملي است و در عمل نظري دخالت ميكند. البته خود ايشان به حقايق نفسالامري قائل هستند و ابدا حرف او مثل كانت ايدهآليسم استعلايي نيست، اما وقتي بحث اعتباريات را پيش كشيد، راهي گشود كه به اهميت شناسنده فراتر از نقش آيينهگي بينديشيم. علامه طباطبايي در نهايتالحكمه متوجه اين هست كه علم جديد با مدل سروكار دارد و رئاليست نيست. درست است كه شهيد مطهري در تحليل بحث اعتباريات دست به عصاست، زيرا استاد مطهري سنتي است. نه فقط استاد مطهري كه آيتالله مصباح و آيتالله جواديآملي نيز چنين هستند و به همين خاطر به علامه طباطبايي اشكال كردند. اما علامه به ايشان جواب نداد و سخن خود را تكرار كرد. اين نشان ميدهد كه علامه طباطبايي از سنت بيرون ميزند، آفرين به اين مرد بزرگ! بقيه ميخواهند او را به سنت بازگردانند و به همين دليل ميگويند اين اعتباريات چيست كه ايشان مطرح كرده است؟ اما او گفت و از حرف خود كوتاه نيامد. خلاصه آنكه نظريه اعتباريات اصل نظريه دوره مدرن است. ناگهان با ژان ژاك روسو طبيعت به اعتبار بدل و اجتماع امر اعتباري شد. از اين جهت است كه اهميت علامه به عنوان كسي كه نظريه اعتباريات را مطرح كرد، اهميت دارد.
در ادامه گزارش سخنراني سيد حميد طالبزاده از نظر ميگذرد.
علم نزد قدما
براي فهم نسبت علامه سيدمحمدحسين طباطبايي با علوم انساني بايد قدري درباره علوم انساني بحث كرد. براي درك علوم انساني بايد به مساله علم توجه كرد. قدما تفاوت علوم را به تفاوت موضوعاتشان ميدانند و ميگويند هر علمي، موضوع به خصوص خودش را دارد و آن علم درباره عوارض ذاتيه خودش بحث ميكند. مراد از عوارض ذاتيه موضوع، محمولهايي است كه بيواسطه بر آن موضوع حمل ميشوند، يعني محمولاتي كه موضوع علم حقيقتا مصداق آنهاست. مثلا علم به آهن يعني كشف اوصاف ذاتيه آن است. بنابراين علم هميشه در مقام كشف و انكشاف است و روش اين كشف، استقراست. استقرا به عنوان روش تاريخي مشاهدات تجربي همواره ما را در مظان كشف اوصاف و حقايق اشيا كرده است. مقام استقرا، مقام كشف است. بنابراين وقتي سخن از عوارض ذاتيه ميگفتند، منظورشان اين بود كه موضوعات، علوم ذاتي دارد و عوارض ذاتيه، انكشاف آن ذات است. بنابراين از طريق مشاهده ميتوان به آن امر كلي كه در ذات اشياست نزديك شد و آن را كشف كرد. به عبارت ديگر در آيينه استقرا و مشاهدات تجربي، ذوات اشيا خودشان را آشكار ميكنند.
نزد قدما استقرا نيز قائم بر روابط علي و معلولي بود. در اين ديدگاه تاريخي تا عصر مدرن، موضوع علم امري خارجي است. يعني شناسنده موجودي است كه مشاهده عقلي ميكند و موضوع امري خارج از او در ظرف طبيعت تلقي ميشود. امر خارجي امر بيواسطه و فينفسه است. بنابراين شناسنده يك طرف و شي مورد شناسايي طرف ديگر است و اين دو نسبت به هم خارجي هستند و يك نسبت خارجي ميان اينها برقرار ميشود. وقتي ابنسينا ميگويد، ميخواهيم شيئي را بشناسيم يعني بايد با آن شي نسبت خارجي وضع و محاذات داشت. وضع و محاذات نيز از مقولات عرضي است. پس شناسنده يك سو و شيئي جوهري سوي ديگر است و ربط عرضي به عنوان وضع و محاذات ميان اين دو برقرار ميشود. بنابراين نزد قدما همه چيز بيروني است. رابطه عليت هم رابطهاي بيروني است يعني ما نسبتهاي بيروني ميان اشيا را مشاهده ميكنيم و عوارض ذاتيه را كشف ميكنيم. وقتي دو امر نسبت به هم بيروني هستند، نسبتهاي ميان آنها امكاني است يعني من به نحو امكاني و بر حسب شرايطي با شيئ خارجي مرتبط ميشوم و در اين ارتباط ميكوشم، اوصاف ذاتي آن را كشف كنم.
علم جدید
ديدگاه فوق به لحاظ تاريخي با شكست مواجه شد. انتقادات كوبنده ديويد هيوم در فلسفه مدرن اين ديدگاه را به بنبست رساند. يعني اگر شيء و موضوع، امر خارجي تلقي شود و نسبت امكاني باشد اين ارتباط تصادفي و اتفاقي تلقي ميشود و در اين ارتباط تصادفي هرگز ضرورت و كليت حتي از طريق عليت كشف نميشود. بنابراين از ديد هيوم از طريق استقرا كشف ذوات اشيا يا عوارض ذاتيه آنها به نحو ضروري و كلي غيرممكن ميشود. البته من به پاسخهايي كه به انتقادات هيوم مطرح شده، كاري ندارم و سير تاريخي بحث را بيان ميكنم.
ديدگاه ديگر درباره علم كه امروز حاكم است، اين است كه ما هيچ وقت نبايد موضوع علم را به نحو شيئي خارجي تلقي كنيم و فينفسه و بيواسطه در نظر بگيريم. در اين ديدگاه موضوع علم همواره با واسطه است در غير اين صورت نسبت با شكست مواجه ميشود. زماني ميتوانيم به علم به عنوان مجموعهاي از قضاياي ضروري و كلي دست يابيم كه موضوع علم يا شيئي كه مورد مطالعه است به نحوي همسنخ با شناسنده باشد نه اينكه ارتباط يك امر جسماني بيروني و يك شناسنده مجرد باشد كه با هم تفاوت ماهوي دارند. بنابراين در ديدگاه جديد، موضوع علم بايد از سنخ شناسنده باشد. وقتي موضوع هم سنخ با شناسنده تلقي شود، ارتباط نيز دروني تلقي ميشود و آن نسبت بيروني به يك نسبت دروني تحويل ميشود. تبديل آن نسبت بيروني به نسبت دروني، شيء را به عنوان امري كه ذاتا از جنس فكر است، تبديل ميكند. يعني شيئي خارجي به چيزي از قبيل فكر بدل ميشود كه «ابژه» ناميده ميشود. آنچه در علم جديد به عنوان «ابژه»(object) در برابر «سوژه»(subject) مطرح ميشود، شيئي خارجي نيست بلكه شيئي است از آن حيث كه مبدل به فكر شده و از سنخ فكر است. يعني امر «رئال» و بيواسطه مبدل به امر «ايدهآل» و با واسطه ميشود. در اين ديدگاه تا وقتي نتوانيم امر رئال و خارجي را به امر ايدهآل و دروني بدل كنيم، نميتوانيم با آن نسبت ضروري برقرار كنيم يعني از طريق اتحاد عاقل و معقول، چيزي كه بيرون از ماست بدل به چيزي ميشود كه در درون ما وضع شده است. شناسنده امر خارجي را به عنوان امري در برابر خود و از جنس خود وضع ميكند.
وجه ریاضی معقولیت
از تبديل امر رئال و بيواسطه به امر ايدهآل و با واسطه، مفهوم «لوژي»(logy) زاده ميشود مثل بيولوژي(زيستشناسي). لوژي در اينجا به معناي شناختن نيست. لوژي در عصر مدرن يعني شيئي را چنان به نحو ايدهآل وضع ميكنيم كه در خودش روابط تنيده داراي معقوليت تصور ميشود. يعني شيء را به عنوان مجموعهاي از روابط در هم تنيده لحاظ ميكنيم كه در آن جهت عقلاني هست. اين لحاظ فاعل شناسنده است. فاعل شناسنده از آن شيء به عنوان امر خارجي عزل نظر ميكند و آن را به نحو ايدهآل در نظر ميگيرد و در اين ايدهآل امور تنيده معقول را براي او لحاظ ميكند. لوژي، لوگوسي(عقلانيت) است كه در خود موضوع هست.
اما عقلانيتي كه در موضوع هست، چيست؟ اين معقوليت در عصر مدرن وجه رياضي است. يعني همواره اشيا به منزله اموري كه ساختار و هويتشان رياضي است در برابر فاعل شناسايي وضع ميشوند. براي مثال در اين نگاه آهن شيئي سخت و سياه در برابر ما نيست بلكه يك مدل اتمي است كه داراي يك وضع اتمي مشخص است. يعني آهن را در يك مدل رياضي درك ميكنيم در ضريب گسيختگي، ضريب تنش، ضريب خمش و... اين تبديل امر رئال به امر ايدهآل است. حالا آهن براي ما مجموعهاي از روابط و معادلات رياضي است و اين معادلات رياضي، وجه معقول اين شيء است. اين وجه معقول را به عنوان امر خارجي لحاظ نميكنيم. بنابراين شيء از بيواسطگي به وساطت بدل ميشود در نتيجه ديگر عوارض ذاتيه موضوع چنان كه نزد قدما بود، مطرح نيست بلكه شيء از ابعاد گوناگون ايدهآل ميشود مثلا يك وجه آن در شيمي، وجهي ديگر در فيزيك و... هر وجه كه در هر علمي مورد بحث قرار ميگيرد، ايدهآل شده اين شيء از آن وجه است.
اساس علم جدید فیزیک است
به عبارت دقيقتر در علم جديد ما شيئي را از وجوه متعدد ايدهآل ميكنيم كه هر وجهي مستقل از ديگري است. مثلا تحقيقات فيزيك داخل در تحقيقات شيمي نميشود در حالي كه اگر شيئي را به عنوان كل بيواسطه خارجي در نظر بگيريد بايد از عوارض ذاتيه يك كل بحث كنيد اما علم جديد چنين نميكند. بنابراين علم جديد اموري را وضع ميكند كه هر امري يكي از شؤون موضوع به نحو ايدهآل است و هر وجه از ديگري مستقل است. هر وجه براي خود فضايي تحت عنوان ايدهآليته تشكيل ميدهد و دانشمند دايم از طريق مشاهده و تجربه دايم اين وضع ايدهآليته را آزمايش و تست ميكند بنابراين مشاهده و تجربه در دوره مدرن با مشاهده و تجربه نزد قدما متفاوت است. قدما از طريق مشاهده و تجربه به انكشاف ذاتيات مشغول بودند اما مشاهده و تجربه در عصر مدرن به آزمودن ايدهآليته مشغول است. عالم جديد ميكوشد ببيند كه آيا اين فضاي در هم تنيده معادلات با آنچه در خارج است، مطابقت ميكند يا خير. اگر جواب مثبت بدهد، معادله در جاي خودش باقي ميماند و در غير اين صورت معادله را تغيير ميدهد يعني مدام وضع ايدهآليته بايد تغيير كند. به اين ترتيب علم به امري تاريخي بدل ميشود زيرا ابژه مرتبا در اين فاصله بين رئال و ايدهآل تبيين مجدد ميشود. بر اين اساس تاريخ علم پديد ميآيد و مدلهاي گاليله، نيوتن، ورنر، هايزنبرگ و اينشتين با يكديگر تغيير ميكنند. بنابراين لوژي در نظر گرفتن لوگوس دروني در ايدهآليته است نه چيزي كه ما به عنوان شناخت در نظر ميگيريم. اين كار همان اعتبار كردن است يعني موضوع در علم جديد اعتبار ميشود. تبديل بيواسطگي به وساطت با اعتبار صورت ميگيرد. يعني شناسنده با عزل نظر از شيئي خارجي آن را به نحو ايدهآل اعتبار ميكند. اين علم مدرن است و ضرورت و كليت در اين وضع دنبال ميشود. بنابراين در علم جديد ارتباط ما با موضوع خارجي و تصادفي و اتفاقي نيست بلكه ارتباط دروني، زايا و ضروري است.
البته توجه داريم كه منظور از علم جديد(مدرن) در اصل فيزيك است زيرا تمام علوم مدرن تحت تاثير فيزيك هستند. هيچ علمي در دوران مدرن پديد نميآيد جز آنكه علم فيزيك بر آن سيطره دارد. امروز پزشكي و باستانشناسي نيز بدون فيزيك متصور نيست. صورت متعالي و ايدهآل علم در دوره جديد فيزيك است و موضوعات همه علوم از طريق فيزيك، ايدهآل ميشوند. اما در مورد علوم انساني چه ميتوان گفت؟ وقتي علم جديد در قرن نوزدهم به مرتبه كمال خود رسيد به تدريج علوم انساني شكل گرفت. علوم انساني هم به اشكال مختلف از همان الگو تبعيت كرده و ميكند. بايد توجه كرد كه اين علوم، علوم «انساني» و «اجتماعي» و humanity هستند نه علوم انسان. يعني در اين علوم، انسان به عنوان يك موجودي با كليتي بيرون از ما كه ميكوشيم، عوارض ذاتي او يعني احوال، افكار و كنشهايش را كشف كنيم در نظر گرفته نميشود. هدف اين علوم، كشف انسان نيست بلكه توجه به امر انساني است. يعني انسان به عنوان يك امر بيواسطه خارجي به يك امر ايدهآل بدل ميشود. آن وضع يا امر ايدهآل را امر انساني ميخوانند. به اين معنا كه جنبههاي مختلف او مثل حيث رواني و حيث اقتصادي و حيث اجتماعي و حيث اخلاقي و حيث سياسي و حيث حقوقي و... به عنوان اموري ايدهآل منتزع ميشوند و در هر كدام از اين امور ايدهآل، لوگوسي هست كه در علوم انساني مختلف يعني روانشناسي، اقتصاد، جامعهشناسي، اخلاق، سياست، حقوق و... مورد بحث قرار ميگيرد. براي مثال در سوسيولوژي(جامعهشناسي) وجه اجتماعي انسان به عنوان امر معقول ايدهآل وضع ميشود و روابط در هم تنيده آن مورد بحث قرار ميگيرد و بعد آن را با مشاهده و تجربه آزمايش ميكند. اين علوم انساني مختلف از هم جدا هستند و در هم دخالت نميكنند.
البته اينكه الان به تدريج به ميان رشتهاي رسيدهايم امر جديدي است. اين را هم بايد در نظر گرفت كه ممكن است ميان لوژيهاي مختلف تمايز گذاشت يعني يك لوژي پوزيتيويست و ديگري انتقادي و سومي تفهمي باشد مثل تفاوت ماركس، وبر، دوركهايم، ديلتاي و... ماركس ميگويد ما به جامعه به عنوان امري كه وضع شده(ابژه شده) و روابط دروني به عنوان يك موضوع مينگريم. وقتي او ميگويد، ماترياليسم تاريخ فلسفه نيست و علم است، عبور از فلسفه به علم را گزارش ميدهد. يعني فلسفه به علم تبديل ميشود و جامعه روي پاي خودش به عنوان روابطي دروني شكل ميگيرد. از اينجا لوژيهاي مختلف در علوم انساني پديد ميآيند. بنابراين علوم انساني مدرن نيز اعتباري هستند يعني امر خارجي بيواسطهاي به نام انسان را به عنوان امور مختلف ايدهآل كه داراي روابط در هم تنيدهاند، وضع ميكند. اين هم مانند علم يك اتفاق تاريخي است زيرا به محض اينكه بخواهيم امور انساني را به عنوان يك امر معقول و ضروري وضع كنيم با امري به نام آزادي مواجه ميشويم. يعني انسان هست و آزادي. پس تعارض ميان آزادي و آن حيث ضروري و كلي كه ميخواهد در علوم انساني مورد بحث قرار گيرد، ايجاد بحران ميكند. يعني دايم انسان از آن حيث كه آزاد است از اين روابط كه بر او وضع شده، ميگريزد و اين مبدل به بحران ميشود. بنابراين علوم انساني مدرن، علوم بحرانانديش هستند و ميخواهند دايما اين بحراني كه در اين تعارض ايجاد شده به لحاظ تاريخي را برطرف كنند. علوم انساني به بحران فكر ميكند نه شناخت عوارض ذاتيه انسان. اصلا براي رفع بحران پديد آمدهاند. بحران كه هيچوقت تمام نميشود پس علوم انساني نيز تمام نميشوند. علوم انساني از بحران نميگريزد و خودش را به لحاظ تاريخي با بحرانها مطابقت ميدهد و ميخواهد از آنها عبور كند. بنابراين اگر تصور كنيم كه ميتوانيم علوم انساني داشته باشيم كه به عوارض ذاتيه انسان به عنوان يك موجود مستقل خارجي بپردازيم از علوم انساني مدرن خارج شدهايم و به علم ديگري فكر ميكنيم.
علامه و اعتباریات
علامه سيدمحمدحسين طباطبايي را از جنبههاي مختلف ميتوانيم مورد نظر قرار دهيم. يك زمان به عنوان متفكري كه درباره علوم اجتماعي، مباحث اقتصادي و مباحث روانشناختي بحثهاي بسيار مفصلي دارند و عاليترين مباحث را درباره علوم اجتماعي از ديدگاه اسلامي در الميزان مطرح كردهاند. الميزان مملو از اين مباحث است. يك وقت هم ايشان را به عنوان متفكري كه به بنياد فكر كرده در نظر ميگيريم. علامه تنها متفكر در جهان اسلام است كه به اعتبار كردن فكر كرده و متوجه شده كه اساسا علم با اعتبار شكل ميگيرد و موضوع هميشه بايد از بيواسطه به باواسطه بدل شود و موضوع بيواسطه هرگز موضوع علم نيست. مقاله ششم اصول فلسفه و روش رئاليسم يعني ادراكات اعتباري يك حادثه تاريخي در جهان اسلام است. يعني يك متفكر تراز اول به اين بحث پرداخته است و اگر تراز اول نبود شايد اين اهميت را نداشت.
علامه از اين جهت متفكر تراز اول است كه حامل و وارث جميع معارف تاريخي اسلامي است، از تفسير و فقه و اصول گرفته تا فلسفه و كلام و عرفان. سلسله نسب فلسفي او به ابنسينا و ملاصدراست كه با چند واسطه به ايشان ميرسد. معلوم است كه چگونه در اين سنت روييده و رشد كرده است. او به عنوان يك متفكر فريد و وحيد، متوجه امر اعتبار شده و دريافته كه تمام امور بايد ذيل مفهوم اعتبار فهميده شود. مقاله ادراكات اعتباري علامه يك مقاله در كنار مقالههاي ديگر ايشان نيست بلكه صورتي است كه ميتوان تحت آن عنوان، علامه طباطبايي را فيلسوف اعتباريات ناميد. علامه در حواشي بر اسفار جابهجا از اعتبار سخن ميگويد و در نهايهالحكمه و در الميزان نيز از اعتبار بحث ميكند. چطور اين فيلسوف و با چه روحيه و انكشافي متوجه اين امر خطير شده كه اگر اعتبار را كنار بگذاريم هيچ علمي نميتوانيم داشته باشيم؟ اين در تاريخ فلسفه اسلامي نبوده است.
البته به بحث اعتباريات علامه بسيار توجه شده است اما اگر بحث ايشان را جدي بگيريم و در آنچه او گفته، كاوش كنيم و متوجه لوازم و آثارش شويم، ميتوانيم به علوم انساني نزديك شويم و دريابيم چه اتفاقي در آن سوي دنيا رخ داده است. تحت اين شرايط ميتوانيم به مفهوم بحران نزديك شويم و ديگر تصور نميكنيم كه چون غرب هميشه در بحران است پس بدبخت است. البته ما هم غرق در بحران هستيم اما متوجه آن نيستيم. ما تصور ميكنيم بحران عوارض و كف روي آب است و آنها بحران دارند و بيچاره هستند. تصور ميكنيم در ساحل آرامش و نجات هستيم. اما اگر مقاله علامه را درست دريابيم، ميفهميم كه غرب اساسا به معناي بحران است و علوم انساني براي بحران پديده آمدهاند. علوم انساني نه از بحران ميترسند و نه از بحران فرار ميكنند بلكه از بحران استقبال ميكنند. تماميتش در بحران است زيرا متفكر دايم براي رفع بحران فكر ميكند. اين جولان فكر است كه علوم انساني را جلو ميبرد.
مساله را گم نکنیم
با دقت در اين نكته است كه متوجه ميشويم، فيلسوفي در جامعه ما پيدا شده است كه توانسته با مفهوم اعتبار، زمينهاي فراهم كند كه ما هم متوجه موضوعات علوم انساني به نحو مدرن شويم. حالا اگر ميخواهيم با ديدگاه و نظر اسلامي به آن نگاه كنيم، بحث ديگري است. اما بايد متوجه اصل معنا شويم. اگر صرفا به مفهوم فطرت بپردازيم و بخواهيم همه علوم انساني و امور انساني مثل اجتماع، روان، سياست، اقتصاد و... را با توجه به آن توضيح دهيم، نتيجه همين ميشود. ما مساله را گم ميكنيم. اگر به فطرت هم توجه ميكنيم بايد در ضمن امر انساني به آن فكر كرد نه به عنوان يك امر پيشيني كه دايم انسان را با آن مطابقت كنيم و بگوييم همه امور انسان از طريق فطرت است و ما با يك عنوان شايسته، مشكلات غرب را حل كنيم. درست است كه غرب به فطرت قائل نيست زيرا به امر بيواسطه و شهودي قائل نيست. فطرت يك امر شهودي بيواسطه است و آن را به امر باواسطه و ايدهآل تبديل و درباره آن بحث ميكند. اگر فطرت ميخواهد جايي داشته باشد بايد به نحو باواسطه و ايدهآل در نظر گرفته شود نه يك امر بيواسطه كه همه چيز را به آن ارجاع دهيم.
خلاصه اينكه علامه طباطبايي به لحاظ مبنايي از آن جهت كه وارث تمام تفكر اسلامي هستند، زمينهاي بسيار عالي براي آنكه ما به علوم انساني نظر تازهاي بيندازيم، فراهم ميكند. با در نظر داشتن اين بحث است الان كه بحث از اسلامي شدن علوم انساني است، ميتوانيم با يك دست پر به اين بحث بپردازيم. باقي كار متفكران ديگر است كه آن را به نتيجه برسانند و استخراج كنند.