ما و آن «جايي» كه در آنيم
ميلاد نوري
شبي رسيد كه در آرزوي صبح اميد
هزار عمر دگر بايد انتظار كشيد (هوشنگ ابتهاج)
ما در كجاي تاريخ ايستادهايم؟ ما كه هستيم كه در آنجا ايستادهايم؟ چنين پرسشهايي تنها در نسبتهايي قابل طرحاند كه از منظر آگاهي برقرار شده است؛ به عنوان مثال، نسبتي كه نويسنده با زبان، سياست و جهان برقرار ميكند و آن را ما مينامد. اگرچه نسبتها اعتبارياند اما حقيقت و ماهيت امور را برقرار ميكنند و اشيا و اشخاص را تعريف ميكنند. فرهنگ، اجتماع، دين، فلسفه و هنر، تمام اينها محصول روابطي دوسويه و چندسويه ميان آگاهي، ديگري، طبيعت و هستي است؛ روابطي كه روشنگر معنايي است كه هر شخص از خودش و جهاني دارد كه در آن زيست ميكند. تاريخ نيز چيزي جز اين نيست كه آدمي نسبتهايي برقرار ميكند؛ و زمان آنها را از هم ميگسلد؛ به اين ترتيب، روابط و نسبتها برقرار ميشوند و ميگسلند و تاريخ شكل ميگيرد.
نهاد بشر، تاريخ را از طريق بازسازي روابط خود ساخته است؛ و «ترابط» اصل اساسي شكلگيري تاريخ بوده است. روزگاري چشم آدميان به ديده تحقير به جهان تجربي پيرامونش مينگريست و ميكوشيد خود را نه با زمان و مكان بلكه در ارتباط با ابديت و الوهيت تعريف كند؛ انسان سنت، انسان قرين الوهيت، جهان حس و تجربه را ناديده ميانگاشت. به تعبير هگل «ساليان دراز چشم آدميان فقط به آسمان خيره بود و بسيار طول كشيد تا به زمين توجه و امر تجربي را جستوجو كند» (پديدارشناسي روح). در آن روزگار «روان به چشم خواري به تن مينگريست و هيچ شكوه و شرفي برتر از اين خوار داشتن نبود؛ روان، تن را ضعيف و رنجور و گرسنه ميخواست و ميپنداشت كه با اين كار ميتواند از شر تن و زميني كه در آن است، رهايي يابد.» (نيچه: چنين گفت زرتشت).
آري، در آن روزگار، آدمي تاريخ را از دريچه نسبتي رقم ميزد كه با وراي تاريخ و وراي زمان و مكان برقرار ميكرد و اينچنين بود كه خود تاريخ را به فراموشي ميسپرد. با اين حال، آدمي نسبتي نوين براي خود تعريف كرد و به جهان تجربي اعتنا و عنايت يافت و دوران مدرن از راه رسيد. دوراني كه در آن، بشريت به جاي آنكه خيره در آسمان لايزال شود به پيشواز زمين رفت و كوشيد خود آفرينشگر باشد و به ستايش خود نشست. احمد فرديد اين دوران را دوران استيلاي خودبنياني بشر مينامد:«صورت غالب در تمدن كنوني جهان، صورت اومانيسم است... آنچه فعلا در همه جهان اسمالاسماست، اومانيسم غربي است و اين اومانيسم كه ادبالدنياست، حوالت تاريخي است».
مواجهه با اين حوالت تاريخي نيز خود مستلزم نسبتي ديگر است؛ مدرنيته و سنت تاريخي غرب، خودش را به مثابه سنتي همهگير بر بشريت تحميل كرده و ايشان را در خود فرو برده است و اين همان چيزي است كه آن را غربزدگي ناميدهاند به تعبير داورياردكاني:«غربزدگي صورتي از پيشرفت انديشه متافيزيكي غرب است كه اكنون يك تاريخ شده و صورت خود را بر همه تاريخهاي ديگر تحميل كرده است.»(درباره غرب). مواجهه با غربزدگي واكنشهايي از سنخ تسليم، تقابل، مبارزه و تامل را رقم زده است كه راه آينده از آن ميگذرد و ايران كنوني نيز داعيهدار تقابلي است با غربزدگي تا از آن طريق از حوالت تاريخياش بيرون رود.
ساليان درازي است كه در اين سرزمين تلاش ميشود تا حيات بشري الهي شود اما چه ميتوان گفت كه سركنگبين صفرا فزوده است. اگرچه شايد درست باشد كه به تعبير هايدگر «تنها باز يك خداست كه ميتواند ما را نجات دهد»؛ اما تلاشي كه اينك و اينجا رقم خورده است، نشان داده كه آدمي چقدر ميتواند خدا را غايبتر كند. حتي اگر حوالت تاريخي بشر غياب اولوهيت است، زيستن با اين غياب بهتر از تلاشي است كه آن را غايبتر و دورتر ميكند. چنانكه هگل در پديدارشناسي روح ميگويد:«اينك نيرويي مشابه [با همان نيرويي كه آدمي را متوجه جهان تجربي كرد] بايد [او] را از غرق شدن در ابتذال حسي نجات دهد و توجهش را به مطلق جلب كند. اما اين حركت به سوي مطلق نيز نبايد در تهييج عرفاني بياساس و هيجان وهمآلود به هم پيچد».
اينك روابط اقتصادي جديدي بر مبناي علم بشر، تمدن را سامان داده است. سلطه تكنولوژي، گسترش ارتباطات و رسميت يافتن سياستانديشي زميني، مستلزم حيات عقلاني مدرني است كه بدون آن جز عُسرت براي ساكنان تمدن ما حاصل نخواهد شد. «ما در كجاي تاريخ ايستادهايم؟» بيآنكه بدانيم پاسخ اين پرسش چيست، ميخواهيم براي تاريخ تكليف تعيين كنيم و از اين روست كه بيش از پيش در حوالت تاريخي خود غرق ميشويم. «ما كيستيم كه در آنجا ايستادهايم؟» ما حقيقتا سرگردانيم ميان آن حوالت تاريخي و تلاش براي تقابل با آن، تلاشي كه از فرط نادانستگي و ناراستياش هر روز بيش از پيش بر مسكنت ما ميافزايد. فقر، فساد، سياستورزي نسنجيده، نفي آگاهي و آزادي و تحميل سلايق شخصي در مسير توسعه سنگ مياندازد و چگونه ميتوان از معناي زندگي در زيست جهاني سخن گفت كه آشوبناكياش جان را به سطوح ميآورد. شايد زمان آن رسيده است كه دريابيم «راه آسمان از زمين ميگذرد»؛ پس نبايد باز غرق در همان فضاي مهآلودي شويم كه روزگاري چشم آدميان به آن خيره بود. حوالت تاريخي ما رويگرداني از حيات عقلاني مدرن نيست بلكه طي مسير توسعه براي تمدني است كه با گسترش عدالت اجتماعي و تحقق آگاهي و آزادي، امكان حيات معنوي را براي شهروندانش رقم ميزند.
مدرس و پژوهشگر فلسفه