• 1404 سه‌شنبه 9 ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
fhk; whnvhj بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 4552 -
  • 1398 پنج‌شنبه 12 دي

از آن روز شهر ما قیافه تازه‌ای به خود گرفت

عقرب‌ها، رتیل‌ها، بالشت‌مارها

خسرو شاهانی

 

 

شهری که ما در آن زندگانی می‌کردیم از شهرهای قدیمی و تاریخی به‌شمار می‌رفت که در حاشیه کویر قرار داشت و به‌طوری‌که در کتاب‌ها و تواريخ نوشته بودند بنای مسجد وسط شهر به نهصد و اندی سال قبل می‌رسید و درواقع شهر ما می‌توانست یک شهر هزار و دویست ساله باشد. بیشتر خانه‌های این شهر قدیمی‌ساز و خشت‌وگلی بود. چون در زمان بنای این خانه‌ها زمین قدر و قیمتی نداشته، صاحبان اولیه خانه‌ها يعني اجداد ما هرچه توانسته بودند مساحت خانه‌ها را وسیع گرفته بودند که از هر ده خانه هشت خانه‌اش تقریبا حكم باغ‌های دوسه‌هزارمتری نیمچه‌مشجر را داشت. دیوارهای چهار طرف خانه با گل رس بود که در اصطلاح محلی به آن «دای» می‌گفتند و اصل ساختمان هم با خشت خام و گل بود و به‌ندرت در خانه‌های قدیمی آجر به‌کار رفته بود. البته این اواخر خانه‌های نوساز چندطبقه هم متعلق به پولدارها در شهر ما بنا شده بود، منتهی با مساحت خیلی کمتر و ارتفاع بیشتر که این خانه‌ها از پی با سیمان و سنگی بالا رفته بود و از کمرکش بنا آجر و آهن و این‌جور چیزها به‌کار برده بودند و صحن خانه‌ها هم که از سیصدچهارصد متر تجاوز نمی‌کرد با موزائیک فرش شده بود و بالطبع در چنین خانه‌هایی جانوران موذی و گزنده مثل عقرب و رتیل و بالشت مار پیدا نمی‌شد اما در عوض تا دل‌تان بخواهد در خانه‌های قدیمی‌ساز و موروثی طبقات سوم و چهارم که دوسوم و بلکه بیشتر جمعیت شهر را تشکیل می‌دادند از این تحفه‌های زمینی و جانوران سوراخ‌نشین فراوان به چشم می‌خورد و اصلا جزء لاينفک افراد خانواده‌های ما به‌شمار می‌رفتند، وجودشان برای ما عادی و ضرر و زیان‌شان با تلافی متقابل قابل تحمل بود؛ به این عبارت که آن‌ها بچه‌های ما را می‌گزیدند و خون ما را در خواب می‌مکیدند، ما هم هرجا پیدایشان می‌کردیم زیر پا می‌کشتیم‌شان يا زنده آتش‌شان می‌زدیم و یا این‌که آن‌ها را می‌گرفتیم در بطری زندانی‌شان می‌کردیم. در عین‌حال، شهرت و معروفیت شهرمان را هم مدیون این جانوران موذی بودیم. مضاف به این‌که خیلی از دولتی‌ها که مأمور خدمت در شهرستان ما می‌شدند از ترس عقرب‌ها و رتیل‌های شهر ما به محل مأموریت‌شان نمی‌آمدند و همان‌جا در مرکز زدوبندی می‌کردند و حکم جای دیگر را می‌گرفتند که این هم خودش برای ما نعمتی بود و بیشتر کارمندان و رؤسای ادارات دولتی از میان مردم بومی شهر که با عقرب‌ها انس و الفتی داشتند انتخاب می‌شدند. اما ادامه این کار برای همیشه مقدور نبود و به‌تدریج پای رؤسا و کارمندان غیربومی و مهندسان و مأموران از شهرهای دیگر به شهر ما باز شد و خواه‌ناخواه در طول خدمت بچه‌بارشان یکی‌دوبار سرپنجه‌ای با عقرب‌ها و رتيل‌ها نرم کردند و همین امر باعث شد که به فکر چاره بیفتند، یعنی از مرکز کمک بخواهند و به‌اصطلاح خودشان برای مبارزه با جانوران موذی و گزنده و خون‌خوار شهر اعتباری تأمین کنند.

گویا نامه‌ای که فرماندار شهر ما در این زمینه به مرکز می‌نویسد با موافقت مشروط روبه‌رو می‌شود به این صورت که جواب می‌دهند دولت نمی‌تواند کلیه اعتباری که برای این مبارزه لازم است در اختیار آن فرمانداری بگذارد، ولی اگر مردم خودشان مایل‌اند با مأمورانی که ما از مرکز می‌فرستیم همکاری کنند، به نسبت وسعت منازل و مساحت زیربنا پولی به تصویب انجمن شهر بپردازند و يک‌سوم هزینه مبارزه را تأمین کنند، یک‌سوم دیگر این هزینه از مرکز حواله خواهد شد و بقیه را هم از صندوق شهرداری بردارید.

به‌دنبال دستور مرکز، انجمن شهر با حضور معتمدین محلی جلسه فوق‌العاده‌ای در فرمانداری تشکیل دادند و پیرامون نحوه مبارزه با عقرب و رتیل و تأمین اعتبار تبادل‌نظر کردند و دو روز بعد اعلانی به امضای مشترک فرماندار و شهردار و رییس انجمن شهر به این مضمون به دیوارها چسباندند: «نظر به تأمین رفاه حال و آسایش اهالی محترم شهرستان، مبارزه دامنه‌داری زیر نظر رؤسای ادارت دولتی و انجمن شهر و کمیته‌های محلی و مأموران اعزامی از مرکز عليه جانوران موذی (عقرب، رتیل، بالشت مار) آغاز شده است و نکات زیر را به اطلاع عامه می‌رساند:

1. کسانی که مساحت خانه‌هایشان به پانصدمتر می‌رسد از پرداخت وجه جهت مبارزه با جانوران موذی معاف‌اند.

2. مسافت خانه‌هایی که از پانصدمتر بیشتر و از هزارمتر کمتر است بابت هر متر ده‌ریال.

3. خانه‌هایی که مساحتش از هزارمتر بیشتر است متری بیست‌ریال باید به صندوق کمیته بپردازند و درمقابل رسید دریافت دارند.

4. خانواده‌هایی که استطاعت مالی ندارند می‌توانند به‌جای پول روزانه به مدت دوماه (مهلت مقرر در تصویب‌نامه) پنج عدد بالشت مار، ده عدد رتیل و حداقل پانزده عقرب زنده به کمیته مبارزه تحویل دهند. جانوران نصفه و کشته‌شده فاقد ارزش می‌باشند و به حساب اهالی منظور نخواهد شد.

5. متخلفین از این دستور به‌شدت مجازات خواهند شد.»

از فردای آن روز مأموران وصول با دفتر و دستک و متر و گز و نیم‌گز و دوربین و سه‌پایه به در خانه‌های ما آمدند و شروع کردند به مساحي و اندازه‌گیری سطح خانه‌های دوسه‌هزار متری موروثی ما. گفتیم که این دستور غیرعادلانه است، شما بروید این پول را از پولدارهای شهر که ارتفاع ساختمان‌شان دل آسمان را دریده بگیرید نه از ما! گفتند: آن‌ها خانه‌هایشان از پانصدمتر کمتر است و مضاف به این‌که نوساز است و فاقد جانوران موذی؛ این جانوران از خانه‌های شما برمی‌خیزند و در آن‌جا زاد و ولد می‌کنند نه در خانه‌های نوساز. دیدیم راست می‌گویند؛ باید این پول را داد، اما از کجا و چه جور؟

قسمتی از صاحبان خانه‌های قدیمی‌ساز که استطاعتی داشتند و علاوه بر خانه، پول و پله‌ای هم از اجدادشان به ارث برده بودند این پول را دادند، ولی از بقیه که نداشتیم تعهد گرفتند روزانه همان تعداد عقرب و رتیلی که در دستور ذکر شده بود بگیریم و تحویل کمیته بدهیم. باز خدا پدرشان را بیامرزد که به فکرشان نرسید هر عضو خانواده موظف است این مقدار رتیل و عقرب و بالشت مار تحویل بدهد و آن را بین افراد خانواده‌ها سرشکن کرده بودند که بالطبع کار ما آسان‌تر می‌شد. از آن روز شهر ما قیافه تازه‌ای به خود گرفت. نصف بیشتر دكان‌ها و مغازه‌های شهر تعطیل شد و زن و مرد و پیر و جوان و دختر و پسر با آفتابه و سيخ و انبر و بطری خالی دور شهر و کوچه و پس‌کوچه‌ها و خرابه‌های محلات قدیمی و قبرستان کهنه پایین‌شهر راه افتادیم، برای این‌که خانه‌های خودمان این‌قدر عقرب و رتیل نداشت و چون با این نوع مبارزه و طرف دعوا آشنایی دیرینه داشتیم سوراخ‌هایشان را می‌شناختیم. یک‌نفرمان با لوله آفتابه آب در سوراخ عقرب‌ها می‌ریخت و یکی‌دو نفرمان پشت دیوار کمین می‌کردیم و همین‌که سوراخ پر آب می‌شد و عقرب یا عقرب‌ها سرشان را از سوراخ بیرون می‌آوردند با انبر می‌گرفتیم‌شان و در بطری می‌انداختیم و از ترس این‌که مبادا بمیرند و کمیته مبارزه قبول نکند وقت گرفتن خیلی مواظبت می‌کردیم که لای انبر نمیرند و یا در بطری را باز می‌گذاشتیم که هوا به آن‌ها برسد و خفه نشوند و به عقل ناقص‌مان کمی شکر و خرده‌نان و این‌جور چیزها هم در بطری می‌ریختیم که بخورند چون شنیده بودیم عقرب شیرینی دوست می‌دارد و غروب که می‌شد مقابل فرمانداری که کمیته مبارزه در آنجا تشکیل بود صف می‌کشیدیم و چند نفر عقرب‌ها و رتيل‌ها و بالشت‌مارها را از ما تحویل می‌گرفتند و رسید می‌دادند.

روزهای اول مبارزه که حرارت‌مان زیاد بود و می‌خواستیم هرچه بیشتر رتیل و عقرب بگیریم و تحویل مقامات صالحه و به‌اصطلاح همان کمیته مبارزه بدهیم و خوش‌خدمتی نشان داده باشیم اغلب اوقات بر سر این‌که سوراخ عقرب را کدام يکی زودتر پیدا کرده‌ایم دعوامان می‌شد و کتک‌کاری می‌کردیم و پنجه به روی هم می‌انداختیم. تمام پی و پاچین دیوارهای خشت‌و‌گلی‌مان را از ترس جناب حاکم با سیخ و میخ و انبر خالی کرده بودیم و از لای بند خشت‌هایش عقرب و رتیل و بالشت مار و جانور بیرون می‌کشیدیم، اما درد اینجا بود که ما هرچه عقرب و رتیل می‌گرفتیم بیشتر می‌شدند که کم نمی‌شدند. یعنی چه؟ شهر ما این‌قدر عقرب و رتیل داشته و ما نمی‌دانستیم؟ لااقل ما روزی ده تا پانزده‌هزار رتیل و عقرب می‌گرفتیم و تحویل کمیته می‌دادیم، اما باز فردا بیشتر می‌شدند؛ نکند کمیته از این‌ها تخم‌کشی می‌کند؟!

از ماه دوم دیگر خسته شدیم چون کار یک میلیون دو میلیون نبود، با این حساب سر به شماره ستاره‌های آسمان می‌زد وکم‌کم کار به جایی کشید که ما دیگر برای پیدا کردن عقرب‌ها و رتيل‌ها دنبال سوراخ نمی‌گشتیم، توی دست‌و‌بال‌مان ولو بودند، هرجا پا می‌گذاشتیم عقرب و رتیل و بالشت مار بود. عجب! عوض این‌که این‌ها کم بشوند روزبه‌روز زیادتر می‌شدند!؟ روزنامه‌های خبری مرکز هم مرتب شرح مبارزه دامنه‌‌دار مسوولان امر را با جانوران موذی می‌نوشتند و از مساعی اولیای امور و همکاری صمیمانه مردم خبر می‌دادند. کم‌کم شک برمان داشت که این کمیته مبارزه، با عقرب و رتیل‌هایی که ما می‌گیریم چه می‌کند، برای زمستان‌شان خشک می‌کنند؟ نکند ما عقرب‌ها را از این‌طرف می‌گیریم و تحویل می‌دهیم و از آن‌طرف آن‌ها ول می‌کنند؟! گفتیم می‌رویم می‌پرسیم؛ پرسیدن که عیب نیست. با عصبانیت جواب دادند ما آن‌ها را به بيابان‌های دوردست می‌بریم و در چاله می‌ریزیم و با نفت آتش‌شان می‌زنیم. دیدیم راست می‌گویند، بیشتر اعضای کمیته را می‌شناختیم؛ همه از معتمدین محلی بودند، با ما دشمنی نمی‌توانستند داشته باشند و اصلا برای چه این کار را بکنند؟ چه نفعی از این کار می‌بردند؟ دوماه مبارزه شد چهارماه. اعتبار پشت اعتبار هرچه که از مرکز می‌آمد و هرچه از صندوق شهرداری برمی‌داشتند و هرچه هم از اهالی به‌زور می‌گرفتند همه‌اش خرج مبارزه با عقرب و رتیل می‌شد و به همان نسبت هم روزبه‌روز بر تعداد عقرب‌ها و رتیل‌ها و بالشت مارها اضافه می‌شد. دسته‌دسته بازرس می‌آمد و می‌رفت و گزارش فعالیت خستگی‌ناپذیر کمیته را به مرکز می‌دادند. دیگر از عقرب‌گیری خسته شده بودیم. از کار و زندگی وامانده بودیم. یکی از شب‌ها بعد از تحویل دادن عقرب‌ها که در مسجد جامع شهر دور هم نشسته بودیم و درباره عقرب‌ها و رتيل‌ها مذاکره می‌کردیم، حرف توی حرف پیش آمد و یکی‌دو نفر گفتند: به‌والله دیگر از این زندگی و عقرب‌گیری به تنگ آمده‌ایم، بیایید فکری بکنید، این که کار نشد، ما که هرچه می‌گیریم فايده نمی‌بخشد و این بی‌پدر و مادرها هم که انگار نظرکرده‌اند، زیاد می‌شوند که کم نمی‌شوند و از در و دیوار ما می‌جوشند! یا بیایید از این شهر کوچ کنیم و به شهر دیگری برویم، یا راه‌حلی پیدا کنیم. یک‌نفر از میان ما که اسمش به خاطرم نمانده اما سال‌ها بود که سر چهارسوی شهر عطاری داشت و دواهای خانگی می‌فروخت گفت: راستش من مشکوکم! گفتیم: به چه چیز مشکوکی؟ گفت: به این‌که این‌ها عقرب‌هایی را که از ما می‌گیرند بسوزانند! غلط نکنم برای این‌که این کار نان و آبدار قطع نشود و پول‌هایی که از مرکز می‌رسد و از ما می‌گیرند ته نکشد، ما هرچه روزها عقرب و رتیل می‌گیریم و تحویل می‌دهیم شب‌ها این‌ها ول می‌کنند. وگرنه ما سال‌هاست اهل این شهریم، بچه همین کوچه و محله‌هاییم، کجا شهر ما این‌همه رتیل و عقرب داشت؟ داشت اما نه به این اندازه!

دیدیم پری بی‌ربط نمی‌گوید، اما چطور بفهمیم، راهش چیست؟ آن‌ها که نمی‌گذارند ما سر از ته و توی کارشان دربیاوریم. عقل‌هايمان را روی هم ریختیم و چندین راه‌حل پیدا کردیم و بالاخره به این نتیجه رسیدیم که از فردا هرکدام‌مان یک شیشه جوهر قرمز با خودمان برمی‌داریم و هرچه عقرب و رتیل گرفتیم با جوهر رنگ‌شان می‌کنیم و شب تحویل می‌دهیم؛ اگر فردا این عقرب‌های رنگ‌کرده در سر راه‌مان پیدا شدند که معلوم است کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه است، وگرنه مبارزه را ادامه می‌دهیم؛ بی‌خودی گناه دم را نباید پاک کرد.

فردا همین کار را کردیم و شب عقرب‌ها و رتیل‌های جوهری و قرمزرنگ را تحویل دادیم. وقتی اعضای کمیته چشم‌شان به عقرب‌های سرخ‌رنگ افتاد با تعجب پرسیدند: چرا این‌ها قرمزند؟ گفتیم: ما چه می‌فهمیم چرا قرمزند؟! حتما به خون‌خواهی کس‌وکارشان آمده‌اند، یا بلای تازه‌ای است که خداوند به جان ما نازل کرده! دیگر چیزی نگفتند، عقرب‌ها و رتیل‌ها را تحویل دادیم و به سر خانه و زندگی‌مان برگشتیم و فرداصبح همه آن‌ها را در کوچه و پس‌کوچه و خرابه‌ها دیدیم که آزادانه راه می‌روند! نگاه‌شان کردیم، یکی‌دوتاشان را گرفتیم و شستیم، دیدیم نخیر، همان ديروزي‌هايند. مانده بودیم چکار بکنیم. ظهر آن روز رادیو در سرویس اخبارش گفت: «به‌طوری‌که خبرنگار ما از شهرستان... اطلاع می‌دهد، به‌دنبال مبارزه عمیق و دامنه‌داری که از چهارماه قبل عليه عقرب و رتیل و جانوران موذی و خون‌آشام در آن شهرستان زیر نظر کمیته مخصوص و معتمدین محل و رؤسای ادارات آغاز شده بود، اخيرا نوعی عقرب قرمزرنگ طبق نمونه ارسالی کمیته که بسیار خطرناک و دارای زهری قتال می‌باشد پیدا شده و عرصه را به اهالی شریف و نجیب شهرستان و کودکان معصوم آنان تنگ کرده‌ است.»

به محض وصول این گزارش، بلافاصله دولت جلسه فوق‌العاده تشکیل داد و چهار میلیون تومان اعتبار برای مبارزه با عقرب قرمز اختصاص داد که دو میلیون تومان آن تلگرافی حواله شد که زیر نظر کمیته و اکیپ‌های تازه‌نفس اعزامی از مرکز به مصرف برسد و دو میلیون تومان دیگر را طبق تصویب‌نامه انجمن شهر باید خود اهالی بپردازند.

 

... خورشید در پشت کوه‌های غرب آرام‌آرام فرومی‌رفت و شب سایه سیاهش را از دامن کویر به روی شهر می‌کشید. از کوره‌راه باریکی که به پشت کوه‌های مشرق منتهی می‌شد، مشتی مردم خسته با کوله‌بارهای سنگین‌شان دست زن و فرزندان‌شان را گرفته بودند و یکی‌یکی پشت کوه گم می‌شدند و سرزمین آبا و اجدادي‌شان را با همه خاطرات تلخ و شیرین و مبارزان سرسخت و جانوران موذی و خون‌خوارش، در سیاهی شب تنها می‌گذاشتند.

(از: مجموعه‌داستان «کمدی افتتاح»/ با عنوان «کوچ»/ چاپ اول: 1346، کتاب‌های پرستو)

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون