تريبون
پريا درباني
صبح، آفتاب خوبي داشت. به نظر ميآمد كه با يك گرمكن بشود سر كرد. اما شب وقتي بالاخره چراغها را خاموش كردم، در اتاق را قفل كردم و از دانشكده بيرون زدم، سوز سرما مرا متوجه اشتباهم كرد.
استاد راهنمام ساعت پنج بعدازظهر به خانه ميرود. اما من بعضي روزها مجبور ميشوم تا ديروقت در دانشگاه بمانم. چون هم بايد پروژه نهايي خودم را پيش ببرم و هم وظايفم را به عنوان يك دستيار استاد انجام دهم.
شالي در كوله داشتم. آن را دور سرم پيچيدم و دماغ و دهانم را با آن پوشاندم. با قدمهاي كوتاه و سريع خودم را به ايستگاه بيآرتي رساندم.
كارت زدم اما همين كه به اتوبوس رسيدم، در بسته شد و با دو مسافر حركت كرد. دستم را از توي جيبم بيرون كشيدم و رو به آيينهبغلِ اتوبوس تكان دادم. افاقه نكرد. لجم گرفته بود. يكمرتبه از ميان پتپتِ اگزوزها و صداي موتور ماشينها فريادي بلند شد كه «هِي! ... خب نگهدار!»
اتوبوس ترمز نكرد. به كمر تابي داد و از ايستگاه خارج شد. شال را از روي بيني و دهانم پايين كشيدم و دور و برم را نگاه كردم. در آن حجم سياهي و دود و داربستهاي فلزي و سرخي چراغ اتوبوسها و پتپت اگزوزها، نتوانستم منبع صدا را پيدا كنم. نفهميدم از اتوبوس خطِ كناري بود، دكهاي كه پنجرههايش با پلاستيك ضخيمي پوشاندهشده يا مردي كه آن دورتر چون پرندهاي پروار در كاپشني با نوارهاي شبرنگ فرورفته.
نشستم روي نيمكت سرد و منتظر اتوبوس بعدي ماندم. اما آن شب اين را فهميدم كه اينجور صداها اگر مرهم نباشند، مُسكن خوبي براي آدمياند. وقتِ اين در و آن در زدن، وقت بيپولي، بيكاري، وقتي كه آدم هر چه ميدود به جايي نميرسد، صداي بلندتري كه حرفش را فرياد بزند دلگرم كننده است. شايد وظيفه اصلي روزنامه هم همين باشد. درد دل مردم را فرياد زدن. واسطهاي كه صداها را به گوش طبقات بالاتر، همتراز و پايينتر ميرساند.
آن شب از سوز سرما كاسته نشد، اما بعد از آنكه كسي از ميان تاريكي فرياد زد «هي!... خب نگهدار!»، تحمل سرما آسانتر شد. خدا را چه ديديد، شايد اتوبوس ديگري صداي اين يادداشت را شنيد و در يكي از شبهاي زمستان پيش پاي كسي نيشترمز گرفت.