آخرين درس معلم زريندشتي همزمان با روز معلم
اهداي اعضاي بدن يك معلم به 7 بيمار
يزدان مرادي/ «اگر زندگيام با مرگ مغزي به پايان رسيد، اعضايم را به نيازمندان اهدا كنيد.»
سه سال از روزي كه ابولقاسم راستگو، معلم زريندشتي، اين دو جمله را در «وصيتنامه»اش نوشت ميگذرد و حالا خانوادهاش به خواسته او عمل كردهاند؛ چندين بيمار با دريافت اعضاي او، بار ديگر به زندگي لبخند زدهاند.
معلم، 19 آبان 1350 در روستاي درهشور شهرستان زرين دشت شيراز به دنيا آمد. شش سال بيشتر نداشت كه مادرش از دنيا رفت و در 10 سالگي هم پدرش را از دست داد اما زندگي براي او، دو برادر و نامادرياش ادامه يافت. او كه هميشه سوداي معلمي را در سر ميپروراند با قبولي در رشته ادبيات دانشگاه شيراز به آرزوي خود رسيد و چهار سال بعد براي معلمي، در مدرسه شهيد راستگوي روستايشان پذيرفته شد.
با حضور ابوالقاسم راستگو در مدرسه پسرعموي شهيدش، فصل جديد زندگي او رقم خورد. حسين، پسرخاله او به «اعتماد» ميگويد: «ابوالقاسم معلمي را خيلي دوست داشت. ارتباطش با بچهها هم بسيار عالي و خوب بود. او هميشه به من ميگفت كه بايد بچههاي ممتاز و فقير با هم تشويق شوند چون از شش سالگي يتيم شده بود و خودش را از قشر فقير ميدانست.»
معلم 41 ساله، هميشه يك پاي ثابت فتح كوههاي جنوب كشور بود. روحيه عجيبي داشت. با اينكه همه فاميل طرفدار تيم پرسپوليس بودند اما او علاقه شديدي به تيم استقلال داشت و بازار كريخوانيشان داغ بود. او هميشه سعي ميكرد به دانشآموزانش كمك كند.
با اين تصوير، پاييز و بهارهاي بسياري از پي هم ميآمدند تا سرانجام برگهاي تقويم به هفتم ارديبهشت 94 روز دوشنبه رسيد؛ روزي كه سردرد شديدي به سراغ معلم آمد. حسين، درباره روزي كه «معلم به خواسته هميشگياش رسيد» ميگويد: «دوشنبه هفته پيش بود كه ابوالقاسم به من زنگ زد و گفت كه سردرد شديدي دارد. از اين سردردها قبلا هم به سراغ او آمده بود اما آن سردرد آنقدر شديد بود كه نميتوانست تحمل كند. اين طور شد كه پسرخالهام را به مركز درماني روستا برديم اما كمكم حالش وخيم شد و مجبور شديم به بيمارستان نمازي شيراز كه 300 كيلومتر با روستاي ما فاصله دارد، منتقلش كنيم. شرايطش اصلا خوب نبود و بلافاصله بسترياش كردند.»
معلم روي تخت دراز كشيد و چشمانش بسته شد. قرار نبود ديگر كسي بتواند سوي چشمان او را ببيند جز چند بيماري كه در اتاقهاي ديگر بيمارستان نمازي، با درد دست و پنجه نرم ميكردند. قرار بود وصيتنامه ابوالقاسم راستگو، آنها را به زندگي بازگرداند.
حسين ميگويد: «همان سهشنبه با پزشك جراحش حرف زدم. او گفت كه رگهاي مغز ابوالقاسم متورم شده و اميد چنداني به زنده ماندنش نيست و احتمال اينكه دچار مرگ مغزي شود زياد است.» فاطمه، زهرا و علي فرزندان معلم به همراه مادرشان از پشت شيشه، پدرشان را كه دستگاههاي زيادي به او وصل كرده بودند نگاه ميكردند. برادرهاي معلم هم بودند. راهرو مملو از نگراني بود تا سرانجام احتمالي كه پزشكان داده بودند رنگ واقعيت به خود گرفت.
«وقتي خبر مرگ مغزي شدن ابوالقاسم را به ما دادند شوكه شديم. كاري از دستمان برنميآمد اما پزشكان به ما گفتند كه ميتوانيم اعضايش را اهدا كنيم. ما همه قبول داشتيم. همسر ابوالقاسم هم كه ولي قانوني او بود قبول داشت اما يكي از برادرهايش مخالفت كرد كه البته او هم خيلي زود راضي شد.»
حسن راستگو، برادرش كه نميخواست «بدن برادرش را تكهتكه كنند.» به «اعتماد» ميگويد: «ما طوري زندگي كرده بوديم كه ابوالقاسم از پنج شش سالگي برايمان هم برادر بود و هم پدر. براي همين وقتي پزشكها ناگهاني خبر مرگ مغزي شدنش را دادند اختيارم را از دست دادم و گفتم كه نميخواهم برادرم تكهتكه شود اما پسرم كه دانشآموز برادرم بود حرفي زد كه من خيلي تحت تاثير قرار گرفتم و پس از آن با اهداي عضو موافقت كردم.»
پسر حسن به پدرش گفت كه عمويش در آخرين كلاس درسش هم «درباره اهداي عضو و انساني بودن اين حركت» با دانشآموزانش حرف زده است. ديگر اعضاي فاميل هم به برادر كوچكتر معلم گفتند: «اگر دستگاهها را از او جدا كنيم، زنده نخواهد ماند و بازگشت او به زندگي طبيعي محال است اما ما ميتوانيم اعضايش را اهدا كنيم و اين يعني استمرار زندگي ابوالقاسم در كالبد ديگران.»
اما پيش از اينكه آشنايان معلم براي اهداي اعضاي او تصميم بگيرند، خود او اين كار را انجام داده بود. معلم نه تنها از سال 82 فرم اهداي عضو در صورت مرگ مغزي شدن را پر كرده بود بلكه هميشه ساير اهالي روستا و دوستانش را هم ترغيب ميكرد كه اين كار را انجام دهند. حسين، پسرخاله ابوالقاسم راستگو خوب به ياد دارد كه معلم بارها در اين باره با او صحبت كرده است. او ميگويد: «روي در و ديوار بيمارستان نمازي آگهيهاي فروش كليه چسباندهاند. ابوالقاسم اين آگهيها را كه ميديد خيلي ناراحت ميشد و ميگفت كه خيليها توان خريد ندارند. حتي يك بار به شوخي به من گفت كه حاضر است يكي از كليههايش را اهدا كند.»
با موافقت خانواده معلم، او را به اتاق عمل منتقل كردند. آنها خانوادههايي را كه اعضاي معلم به آنها هديه ميشد نميشناسند اما پزشكان به آنها گفتهاند كه كبد ابوالقاسم راستگو را به زني 42 ساله پيوند زدهاند و دو كليهاش هم زندگي را به دو زن 43 ساله هديه كرده است. تعدادي از بيماران هم كه دچار سوختگي شده بودند تحت پيوند پوست قرار گرفتند.
روز پنجشنبه و پس از اهداي عضو، مراسم ترحيم معلم برگزار شد و او زير خروارها خاك آرام گرفت در حالي كه اعضايش، پس از مدتها، اشك و نگراني را از چهره چندين خانواده زدوده است. حسين، جمعيتي را كه به مراسم ترحيم او آمده بودند «باورنكردني» توصيف ميكند و ميگويد: «باوركردني نبود. تا 15 كيلومتر صف ماشين در روستاي دره شور شكل گرفته بود. نميشد باور كرد كه براي يك بچه يتيم اينقدر آدم آمده باشد.»
فاطمه دختر 14 ساله معلم دو خواهر و برادر دوقلو هم دارد. اسمشان زهرا و علي است و هر دو ششسالهاند. آنها ديگر پدرشان را نخواهند ديد اما درسي كه از او آموختند هيچوقت از يادشان نخواهد رفت؛ بنيآدم اعضاي...