بیاعصاب
روحالله احمدی
مدرک فوق دکترا دارم
منتها آس و پاس و بیکارم
زن گرفتم، زنم ولم کرد و
رفت، حالا بدون شلوارم
شام و صبحانهام یکی شده و
این وسط گمشدهست ناهارم
شب و روزم تخیلی شده است
شب شبیه شغال بیدارم
روزها ایستاده میخوابم
درب و داغان شدهست اعصابم
ظاهرا گرچه شاد و خندانم
چند وقتیست درب و داغانم
آنقدَر توی گِل فرو رفتم
گل رسیدهست تا تهِ رانم
توی تهران به این درندشتی
منم و گاز و بوقِ پیکانم
جای تفریح و خنده و شادی
یا به دنبال لقمهای نانم
یا به دنبال جرعهای آبم
درب و داغان شدهست اعصابم
خشن و سخت و خشک و بددهنم
هرچه دستم رسید میشکنم
گرچه از دور شکل انسانم
از جلوتر شبیه کرگدنم
هرکسی چپ نگاه کرد به من
باید او را دمر کنم، بزنم
پسپریشب فرار میکردند
هم پدر، هم برادرانِ زنم
هم همه دوستانِ نابابم
درب و داغان شدهست اعصابم
چون نماندهست طاقت و تابم
درب و داغان شدهست اعصابم
باید آزاد مثل رود شوم
من که حالا شبیه مردابم
خنده درمان درد بیدرمان
خنده باشد همیشه شادابم
من که اینقدر خوب لالایی
بلدم، پس چرا نمیخوابم
چون نماندهست طاقت و تابم
درب و داغان شدهست اعصابم
مگو
ناصر داروگر کرمانی
هرچه میخواهی بگو اما سخن از ما مگو
پر بگو، خیلی بگو، جز مدح ما اما مگو
عاقل آن باشد بگوید من ندیدم اشتری
پس شتر دیدی ندیدی این سخن هرجا مگو
هاونی بردار و شب تا بامداد آهن بکوب
کار خود میکن، بهجز بهبه ز کار ما مگو
این سخن نشنیدهای تلخ است حرف حق زدن
پس، از آن حرفی مزن، جز صحبت از حلوا مگو
هرچه میخواهی بگو لیک آنچه را باید مگو
ور بزن، صحبت بکن، لیکن حقایق را مگو
از برای زندگی در این جهان ناآمدی!
حرفی از بودن تو هم پس اندرین دنیا مگو
هرچه را انسان که میبیند نباید بیندش
جز به سود ما نمیبین و سخن اصلا مگو!
صحبت از آزادگی اندر تخیل جایز است
من گرفتم گفتهام «ف» خود تو دیگر «فا» مگو!