بحر طویلهای هدهدمیرزا / 19
ابوالقاسم حالت
مرحوم «ابوالقاسم حالت» (1371–1298)، ملقب به «ابوالعینک»، از شاعران و طنزپردازان چیرهدستی است که آثار ماندگاری از او به یادگار مانده. بخشی از آثار او، «بحر طویل»هایی است که چندین دهه پیش سرود و تعدادی از آنها سالها بعد، یعنی در سال 1363 در کتابی با عنوان «بحر طویلهای هدهدمیرزا» از سوی انتشارات توس انتشار یافت. خودش در مقدمه همین کتاب مینویسد: «این کتاب حاوی قسمتی از بحر طويلهایی است که نگارنده در طی مدتی متجاوز از سیسال همکاری با هیئتتحریریه هفتهنامه فکاهی توفیق سروده و در آن نامه به امضای هدهدمیرزا منتشر کرده است.» البته او خود را در این کار، ادامهدهنده مسیر «حسین توفیق» میداند و بعد از نقل روایتی مینویسد: «ساختن بحر طویل و امضای هدهدمیرزا، درواقع میراثی بود که از آن مرحوم برای من باقی ماند و این کار تقریبا تا آخرین سال انتشار توفيق ادامه يافت؛ زیرا هروقت که دنباله آن قطع میشد اصرار خوانندگان توفیق ادامه آن را اجتنابناپذیر میساخت.»
در ادامه مقدمه، زندهیاد حالت درباره قالب مهجور «بحرطویل» هم نکاتی را یادآور میشود که خواندنی است.
در ستون «طنز مستطاب» صفحه «غیر قابل اعتماد»، برخی از بحر طویلهای ابوالقاسم حالت را خواهیم آورد تا نمونههایی خواندنی از سرودههای طنزآمیز یک استاد طنزپردازی در یک قالب مهجور اما جذاب را عرضه کرده باشیم. بحر طویل این شماره، سرودهای است با عنوانِ «تلافی».
در دهی برزگری بود ستمدیده و پژمرده و رنج از همهسو برده و بس خون جگر خورده و بسیار بد آورده و از بخت خود آزرده و از کار خود افسرده که میکرد بسی کار و همیبرد بسی بار و بهجز محنت و آزار نمیدید، از اینروی بر آن شد که کند چارهی آن رنج و زیان را.
زین سبب گشت مصمم که رود در پی کار دگری، تا دهد او را ثمری، منفعت بیشتری. گشت مهیا سحری، تا که نماید سفری، سوی دیار دگری. داشت خري، با سگ صاحبهنری کآندو مثال دو هواخواه وفادار به هر کار و به هر مرحله بودند مددکار و معین، مردک بی تاب و توان را.
بار و آذوقهی خود بست به پشت خر و بنشست به روی وی و انداخت سگ اندر عقب خویش و دلآسوده ز تشویش، قدم بهر سفر پیش نهاد و وسط راه همی برد بسی کیف چو میدید صفای در و دشت و دمن و نزهت باغ و چمن و گرمی خورشید و درخشندگی آب روان را.
دوسه فرسنگ چو طی کرد، شد از زحمت ره خسته و فرسوده و ناچار به روی چمنی دلکش و خرم ز خر خويش فرود آمد و افتاد و بخوابید و خرش نیز در آن دشت، سرش گرم چرا گشت و دلش بود از آن شاد که هرچند گرسنهاست ولی یونجهی بسیار تر و تازه، برون از حد و اندازه، به هر سوی زمین رسته و او فارغ و وارسته تواند که به کار افکند آنجا سر و دندان و دهان را.
سگ بیچارهی بدبخت هم از گرسنگی سخت زبون بود، وليكن علف و یونجه برایش چه ثمر داشت؟ از اینروی، به حالی که دلش از غم نان آب شده، وز تن او تاب شده، رفت به سوی خر و با ناله به وی گفت که: «ای یار، شد از گرسنگی طاقت من طاق، بیا از ره ارفاق، کمر خم بنما تا که ز پشت تو فرود آورم آن سفرهی نان را.»
خر احمق ز سگ این حرف چو بشنفت، برآشفت و بدو گفت که: «ای یار، من از صاحب خود اذن ندارم که تو را نان بدهم. گرچه تو هروقت شوی گرسنه، ارباب، تو را نان دهد و آب، ولی حال که در خواب بوَد، من نتوانم کمکی با تو کنم. بِه که کمی صبر نمایی و کنی شکر خداوند جهان را.»
سگ بیچاره از این حرف بشد ساکت و رو کرد به يك گوشه و بنشست و دم از چون و چرا بست. در این بین، یکی گرگ دلآزار، شد از دور پدیدار. خر از دیدن او گشت پریشان و ز سگ خواست كمك. سگ چو چنین دید، بخندید و به وی گفت: «من از صاحب خود اذن ندارم که کنم حفظ حیات تو و از بهر نجات تو به رنج افکنم اکنون تن و جان را!».