رفتار و يادگارهاي ادبي فروغ فرخزاد بعد از گذشت نيم قرن هنوز محل مناقشه و كنجكاوي عوام و اهالي ادبيات است. اگر دهه ۴۰ شمسي را دوران طلايي هنر ايران بدانيم به واسطه حضور نامهاي متعدد بزرگ در هنرهاي مختلف، در دهههاي بعدتر در نزد هنرمندان مرد، فرار از زير سايه آن نامهاي تاثيرگذار را ميشود ديد. مثلا در داستان شهريار مندنيپور، عباس معروفي، ابوتراب خسروي و... در سينما عباس كيارستمي، اصغر فرهادي، جعفر پناهي و... در موسيقي حسين عليزاده، كيهان كلهر و مسعود شعاري، در شعر شاپور بنياد، شاپور جوركش، سيد علي صالحي و در يك اتفاق تاثيرگذار از سوي رضا براهني، شاعران دهه هفتاد؛ اما در گستره شعر زنان، سايه فروغ فرخزاد هنوز بر آثار زنان شاعر ايران قابل رويت و بررسي است. فروغ با پيوند زنانگي با شعر و صراحت در بيان تمايلات و روحيات زنانه، هنوز ميتواند شاهيني باشد براي وجود اين رفتار به صورت شاعرانه در شعر. امروز اگر صراحتي در بيان شعر زنان ايران ميبينيم، حاصل پيمودن مسيري است كه فروغ در آن سالها به سختي پشت سر گذاشت و هموارش كرد.
از ديگر نكات درنگبرانگيز در حيات كوتاه فروغ، تداوم و رو به جلو بودن در مسير هنري است. او با كتاب شعرهاي «اسير»، «عصيان» و «ديوار» شروع كرد كه نقطه آغاز مسير ادبياش بود و امروز مخاطب شعر او را با اين دو كتاب به جا نميآورد، بلكه نام فروغ در اوج با «تولدي ديگر» و «ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد» در حافظه جمعي ثبت شد. بررسي زندگي فروغ تنها معطوف به فروغ و شعرش نيست. حواشي اطراف او (ميگويم حواشي به معناي مركزيت زندگينامه شخصي و ادبياش) مخاطب شعر و ادبيات را سوي شخصيتهاي ديگري مانند پرويز شاپور، ابراهيم گلستان و مهرداد صمدي ميكشاند. مهرداد صمدي را بايد يكي از عجايب ادبيات ما دانست. كسي كه هم از حد قابل اعتنايي از دانش روز ادبيات جهان برخوردار بود و هم از دانش عربي-اسلامي. شرحي مفصل درباره او را نادر ابراهيمي در مقدمه «چهار كوراتت» اليوت -كه مترجمش صمدي است- ميتوان خواند. نقش كليدي صمدي در روز خاكسپاري كه باعث شد مراسم به صورت شرعي برگزار شود، از اتفاقات تاريخي ادبيات معاصر ايران است. نماز روز تشييع را هم مهرداد صمدي به جا آورد و چه غمانگيز كه اگر گزارشي از تشييع فروغ نبود، به علت كمبود آثار صمدي، مخاطب شعر فارسي به سختي ميتوانست نام او را بيابد. كسي كه مرگ و حياتش به يك اندازه در پرده ابهام است.
از سوي ديگر حرفهاي صريح و بعضا فحاشيهاي ابراهيم گلستان به اهالي هنر چه درست و چه غلط از او چهرهاي سنگي و عصبي در ذهن مخاطب ساخته؛ اما با روايتي كه مسعود بهنود از او ميدهد و اشكهاي پنهانياش در عزاي فروغ به شهادت سروهاي خانه گلستان، چهرهاي جديد از يكي از مهمترين كاراكترهاي هنر آوانگارد ايران ارايه ميشود. در فيلم مستند گلستان، طفره رفتن او در جواب دادن به پرسشهايي درباره فروغ، نشان از اهميت موضوع براي اين شخصيت مهم تاريخ هنر ايران دارد. براي نسل جوانتر يكي از راههاي شناخت گلستان و اهميتاش در سينما و مستندسازي، حيات هنري فروغ فرخزاد است و البته فيلم مهم او «خانه سياه است».
همه آن غسالههايي كه حاضر به غسل دادن فروغ نشدند يا كساني كه ايستادن به نماز بر پيكر بيجانش را از او دريغ كردند، نميدانستند او يكي از تاثيرگذارترين شخصيتهاي ادبي معاصر است. چه فيگورهايي كه او از خود واقعي زن ايراني در عصر جديد ارايه داد و چه در دو دفتر شعر موفقاش يعني «تولدي ديگر» و «ايمان بياوريم...» كه بيزمان هستند و امروزه از منابع ارزشمند شعر معاصر محسوب ميشوند.
ديماه در تقويم شعر معاصر فارسي يادآور فروغ فرخزاد است و ما در نهايت تاريكي نشسته و بر سپيدي كاغذ چهره فروزاناش را به كلمه مينشانيم. فروغ از آن دست هنرمنداني است كه تبديل به كاراكتر شد و زندگياش نسلهاي بعد از خودش را متاثر از خودش كرد. امروز خوشبختانه از او يادگارهاي بسياري در دسترس است. فيلم مهم «خانه سياه است» كه از مثالهاي هميشگي تاريخ سينماست و فايلهاي صوتي شاعر از شعرخوانيهايش با آن صداي محزون و پر نفوذ. صدايي كمرو از شاعري پيشگام و مرز ناشناس در حوزه تخيل و انديشه. صدايي كه دشوار است گنجاندنش با –مثلا- خاطرات هوشنگ گلشيري در مستند «سرد سبز» در يك قاب. مستندي كه گلشيري در آن به درستي به صراحت كلام فروغ اشاره ميكند و از نشانههاي ساختارشكني عرف معمول ايراني توسط او ميگويد.
از فروغ كه ميگويم سردم ميشود
قاسم آهنينجان
و اما فروغ محصول رنجهاي خويش است و شعر او محصول رنجهاي اوست، اين را ميگويم كه حرف نيما يوشيج را تعميم داده باشم.
اين را ميگويم كه گفته باشم نه گلستان و نه هيچ كس ديگر قادر به ساختن شاعر نيستند، شاعر مجسمه نيست كه از سنگ يا چوب بتراشند و صيقل دهندش.
در ابتدا بايد بگويم من هرگز فروغ را نديدهام، هيچ خاطره شخصي از او ندارم و قطعا او هم هرگز براي من چيزي ننوشته و هيچ حرفي در ستايش من و شعر من نگفته.
اولينبار است كه از فروغ ميگويم.
فروغ اساسا آدم ناراحتي بود و بيش از همه با خودش دعوا داشت، با خودش مشكل داشت و بيش از هر چيز در پي ويراني خويش و چارچوبها بود. كافي است به زندگي و شعر و حرفها و نوشتههايش بنگريم. انساني رنجور و حتي تحقير شده، دختري كه در خانهاش زنداني بود و زندانبانش پدري نظامي و خشن و بيتفاوت و بيمحبت به فروغ.
پول، نفت، سينما، ادبيات جهان، مدرنيسم و... كافي بود كه فروغ مستعد فرياد باشد، فرياد سر خود و زندگي خود و اين فرياد در فرآيندي به انتحار او انجاميد، بله، من معتقدم تمام زندگي فروغ، انهدام خويشتن بود و انعكاس و شعله اين انهدام، شعر فروغ بود. همه درد و رنج كه از پدر، برادر نااهل، همسر و... نصيب برده بود، شدند مايه شعر او و او به آغاز شعر و كتاب خويش عصيان كرد. عصيان به ناملايمتيها، به دردها و رنج و زخمها كه ديد و كشيد. به شعر عصيان كرد و به زندگي در قالب يك ياغي زيست و قواعد و قوانين رسم و آيين را به كنار گذاشت.
بعد از پروين اعتصامي در زنان شاعري درخور و نامدار نبود و اين قرعه به نام فروغ فرخزاد افتاد. كتاب اول او عصيان آنگونه بود كه كتاب آهنگهاي فراموش شده از احمد شاملو، دقيقا مثل هم و يكديگر و هر دو بعدها ابراز ندامت و پشيماني كردند از چاپ اولين كتابشان.
ابراهيم گلستان، نبوغ هنري داشت، پول و جاذبه بسيار داشت، بسياري از هنرمندان نامدار پيش از آنكه اثري داشته باشند نزد گلستان ميرفتند، گلستان تشويق و تاييد و حمايت ميشد، كيميايي، ناصر تقوايي، احمدرضا احمدي، آيدين آغداشلو، رويايي، هوشنگ باديهنشين و... همه تحت نظارت و حمايت گلستان بودند تا به امروز. گلستان پدرخواندهاي تمامعيار بود، استوديو فيلمسازي داشت با تجهيزات كامل، مدام با هنرمندان در رابطه بود، شاعر، مترجم، نقاش و...
فروغ در ارتباط با ابراهيم گلستان با سينما آشنا شد.
براي فيلمهاي مستند گلستان متن (نريشن) مينوشت و در همين زمان بود كه فيلمسازان بزرگي چون برتولوچي و تاركوفسكي را ديد و قطعا در كنار گلستان سينما آموخت، يكي، دو نقش غيرمهم در تئاتر و سينما بازيكرد، اما اثري مستند تحت عنوان خانه سياه است، ساخت و فيلم فروغ هنوز از بهترينهاي سينماي مستند است،.
اولين كتاب فروغ، عصيان براي او هيچ اعتباري نداشت ولي او با ديگر شاعران مهمي چون اخوانثالث، شاملو، سهراب سپهري و... آشنا شده بود و معاشر بود با نصرت رحماني و منوچهر آتشي و رويايي و مهمتر از ابراهيم گلستان، گلستان تجربه و درك و فهم خود را در اختيار فروغ گذاشت، نسبت به زندگي و شعر فروغ حامي بود.
زندگي فروغ آشفته شده بود، ارتباطش با همسرش پرويز شاپور تاريك شده بود، فرزندش كاميار تنها و بيمادر و فروغ روحي آواره و ويران را با خود حمل ميكرد.
گلستان ديوانهوار فروغ را دوست داشت، اما خانواده گلستان همسر دختر و پسرش حضور فروغ را برنميتابيدند.
مقصر اصلي به ظاهر پرويز شاپور معرفي شده بود و هر كس ميخواست همدردي با فروغ داشته باشد، هتاكي به پرويز شاپور ميكرد. پرويز شاپور از بهترين مردم روزگار بود مهربان و محترم و بعدها كتابنامههاي فروغ به پرويز شاپور كه چاپ شد، معلوم شد شاپور آدمي خشن و بدرفتار نسبت به فروغ نبود. در ضمن خود شاپور هنرمند بود، هنرمندي منزوي كه بيش از هر كسي با شاملو رفاقت داشت.
به هر حال فروغ مخالفاني هم داشت، مثلا جلالآلاحمد يا هوشنگ ايراني كه حتي فروغ و شعرش را مسخره ميكردند.
فروغ به جايي رسيده بود كه خود حامي شاعران ديگر بود از شعر بيژن جلالي، احمدرضا احمدي و منوچهر آتشي دفاع ميكرد. نادر نادرپور را دست ميانداخت و او را شازده خطاب ميكرد، عاقبت روزي كه حال خوبي نداشت در حال رانندگي با اتومبيل جيپ با جدول خيابان تصادف كرد و به شكلي دردناك مرد.
فروغ زود مرد، تازه داشت پرواز ميكرد، شعرهايش هوادار داشت، شخصيتش را دوست داشتند، حرفها و صداقتش را.
اما او تصادف كرد، مرد و از يك عمر آوارگي و پريشاني رها شد. فروغ هميشه در اوج بوده بعد از مرگش و روز به روز علاقهمندان به شعر او افزون شدند.
فرازهايي از شعر او را پشت كاميونها نوشتند يا بر بدنها خال كوبيدند، جملههايي مثل پرواز را به خاطر بسپار/ پرنده مردني است، يا تنها صدا است كه ميماند و سطرهاي ديگر و بسيار از فروغ در ذهن و بر زبان ديگران است.
من خود در هر فصل از طبيعت كه باشم اين بند از شعر فروغ را كه ميخوانم سردم ميشود؛ به شدت سردم ميشود: «اينك اين منم زني در آستانه فصل سرما».
رهايي از سيطره ادبيات مردانه و تداوم راه نيما
رويا تفتي
گويا قرار است به اين پرسش پاسخ بدهم كه چرا ميگوييم فروغ اولين صداي زنانه در شعر فارسي است و در مقام شاعر زن، كدام جنبه از شعر فروغ برايم در كار شاعري راهگشاست؟
از بين نامهايي كه در سدههاي گذشته در تاريخ ادبيات آمده، رابعه بنتكعب (سده 4 هجري) و مهستي گنجوي (سده 5و6 هجري) به دليل اينكه هم در زندگي خصوصيشان جسور و سنتشكن بودهاند و هم عاشقانه از معشوق مرد سخن گفتهاند، به فروغ نزديكترند. رابعه را «مادر شعر پارسي» مينامند. كسي كه بحور و اوزان جديدي را وارد شعر فارسي كرد. «ملمع» ساخته و پرداخته ذهن زيرك اوست. متاسفانه جز چند غزل و قطعه از رابعه چيزي به جاي نمانده و تمامي اشعارش توسط برادرش از بين رفتند، همانطوري كه خودش هم.
مهستي گنجوي نيز از برجستهترين رباعيسرايان است. او را بنيانگذار مكتب «شهرآشوب» در قالب رباعي ميدانند؛ شعرهايش از متن زندگي برميخاستند و با نگاهي غيرمذكر و به دور از كليشهها و چارچوبهاي زمانه...
تا ميرسيم به فروغ. او از اين نظر متمايز ميشود كه خودش را از سيطره ادبيات مردانه رهايي بخشيد و به صدا و زباني رسيد كه خاص خودش بود و اگر اسمش را از پاي شعرش برداري، ميشود تشخيص داد كه توسط يك زن سروده شده است. فروغ هميشه تاكيد داشت كه محتواي شعر نسبت به قالب آن از اهميت بيشتري برخوردار است و به مرور به توسع نگاه و ارتباطات و مطالعاتش در شعر افزود، قالب چارپاره و حتي عروض نيمايي (به شكل مالوف) ديگر جوابگويش نبود. اين شد كه در شعر و فن آن پيچيد و قالب و وزن را به نفع آنچه ميخواست بگويد، تغيير داد و موفقتر از ديگر همعصرانش و حتي در ادامه راه نيما، موفقتر از خود نيما به آن دكلماسيون طبيعي مدنظر او رسيد. فروغ اهل قلنبه سلنبه گويي نبود و دستي در تئوريپردازي نداشت ظاهرا؛ اما مصاحبههايش كه نشاندهنده جستوجوگري و حس قوي اوست، سرشار است از نكتههاي دقيق و ظريفي كه به بسياري از نقد و نظرها پيرامون شعر و هنر ميارزد. خصوصيت بارز ديگر فروغ انتقاد از خود بود كه آن را كمتر به ويژه در آقايان ديدهام.
شعر فروغ از جنبههاي مختلف تاثيرگذار و راهگشاست. براي خود من آن صداقت و صراحتي كه داشت (و الان كه ۵۰ چند سال از مرگش ميگذرد هنوز هم كمياب و ناياب است و عكس آن در رفتار ما با شدت بيشتري نهادينه شده) نشان داد كه ميشود «شاعر بزرگ» بود و دروغگوي بزرگ نبود. شعري گفت كه احسنش، اكذبش نباشد.
شعرهاي فروغ را دوست دارم و از خواندنشان لذت بسيار ميبرم و خيلي وقتها با خودم زمزمه ميكنم، ولي نوشتههاي «مارگريت دوراس» بيشتر من را به نوشتن تحريك ميكند و سوق ميدهد. دليلش را نميدانم. شايد به خاطر تفاوت ديد يا زاويه نگاهمان باشد. او به نوميدي خود معتاد بود كه فرصتش را ندارم من؛ يا آن را پذيرفتهام و چپاندهام لاي ديگر خرت و پرتهاي زندگي.
او ميگفت: «من به پايان ره نينديشم/ كه همين دوست داشتن زيباست».
من پايان ره را ميدانم، گزينه بهتري سراغ ندارم. او ميگفت: «چراغهاي رابطه تاريكند»، چراغهاي رابطه من مجازياند. او ميگفت: «اگر به خانهام آمدي اي مهربان چراغ بيار!» من هم همين را ميگويم.
در هر حال تفاوت فاحشي وجود دارد، بين زمانه ما با زمانه فروغ، در سطح خرد و كلان و طبعا تجربههاي متفاوتي ميطلبد، چه در زمينه شعر، چه در زندگي. مثل او سعي ميكنم همعصر خودم باشم، نه مقلد خود يا ديگري... و آزمون و خطا حتي به شرط شكست را به رخوت ترجيح ميدهم.
نگاتيو ذهن و عين در پرتو نور مهتابي
محمدباقر كلاهياهري
هزار و سيصد و چهل و هفت بود. من در سيكل دوم دبيرستان درس ميخواندم. بهتر است بگويم درس نميخواندم و در رشته رياضي درجا ميزدم. دو سال مردودي در آن سالها باعث شد كه اكنون نسبت به مردود شدن نوعي احساس نوستالژي داشته باشم. مفهوم گذر زمان را كه به زيان من پيش ميرفت و هيچ افقي براي زمان آينده نميديدم با تلخكامي احساس ميكردم. فكر ميكردم زندگي براي كساني كه به قواعد او تسليم نميشوند، جريمهها و تنبيهات شديدي منظور كرده است. ادامه در صفحه 9