اسم معینی نداشت، هرچه صدایش میکردند جواب میداد؛ فیدل، ببری ژولی... حتی اگر سوت میزدند و یا موچ میکشیدند حیوان باوفا آن را هم به حساب اسمش میگذاشت و گوش و دمی میجنباند، جلو میدوید و پوزه به پشت کفش طرف میکشید.
صاحب معلوم و معینی هم نداشت، همه اهل محل صاحبش بودند، سالها بود که مستأجر آن محل بود، کار به کار کسی نداشت. هرچه میدادند میخورد و هرجا پیش میآمد میخوابید. از دست آزار بچهها رنج میبرد اما به پاس محبت بزرگترها زجر و شکنجهای که میدید تحمل میکرد و عکسالعملی نشان نمیداد. آزارش به هیچکس نمیرسید و حتی برای یکبار هم مزاحمتی برای کسی فراهم نکرده بود.
سالی ششهفتتا بچه میزایید که یکیدوتایش در همان روزهای اول چشم از جهان میبستند و بقیه هم که میماندند همبازیهای خوبی برای بچههای محله بهشمار میرفتند.
گاهی که آزار و اذیت بچههای محله از حد میگذشت و بچههایش را در معرض تهاجم بیرحمانه و آماج سنگ و چوب بچهها میدید چنگ و دندانی نشان میداد و خرناسهای میکشید، اما زود متوجه میشد که اگر عکسالعمل شدیدتری نشان بدهد دیگر جایش در آن کوچه و محله نیست. خوب میدانست که اگر دندانش به جایی از بدن جگرگوشههای مردم فرو برود حداقل مجازاتی که برایش قائل خواهند شد یا مرگ است یا تبعید و آوارگی و سرگردانی؛ در آنصورت کجا برود و با اهل کدام محله درست بشود؟ حيوان در آن محل برای خودش حق آب و گل قائل بود و سالها به در و دیوار کوچه و مردم محله و اذیت و آزار بچهها خو گرفته بود و نمیتوانست دل بکند.
وقتی که آزار و اذیت بچهها نسبت به خودش و بچههایش از اندازه میگذشت، چشمهای ملتمس و خوشحالتش را به بزرگترها میدوخت، اما نگاه که همیشه جوابش سنگ و چوب بود. اغلب اوقات برای اینکه از تیررس بچهها دور باشد زیر پل کوچکی که روی جوی کنار کوچه درست کرده بودند میخزید و بچههایش را زیر دست و پایش میگرفت، اما در آنجا هم در امان نبود. دوطرف مجرای پل را بچهها محاصره میکردند و با فروکردن چوبهای بلند از دو طرف و پرتاب سنگ، آسایشش را بههم میزدند. خیلی کم اتفاق میافتاد که رهگذری به حمایت از او برخیزد و اگر هم چنين آدمی پیدا میشد آسایشش موقتی بود، چون به محض رفتن او دوباره شروع میشد.
ساعت راحت و آسایش او و بچههایش فقط موقعی بود که شب پرده سیاهش را روی شهر میکشید و همه به خواب میرفتند. تنها در تاریکی شب بود که میتوانست به اتفاق بچههایش آزادانه در کوچه و محله پرسه بزند و در میان خاکروبهها چیزی پیدا کند و با بچههایش بخورد و همینکه خورشید از پشت کوههای مشرق بالا میآمد مصیبت و بدبختی او و بچههایش هم شروع میشد. وقتی بچههایش یکیدوماهه میشدند جمع آنها بههم میخورد، هرکدام از راهی میرفتند و دیگر معلوم نبود که چه بر سرشان میآمد؛ زیر اتومبیل میرفتند، طناب طفل بازیگوشی به گردنشان میافتاد و از این محله به آن محله و از این کوی به آن کویشان میبردند؛ خدا میدانست. حیوان چشمبهراه هم بعد از مدتی فرزندانش را فراموش میکرد و فراق آنها برایش عادی میشد. ... حیوان بیش از همه به اکبرآقا سپور محله دل بسته بود و بیشتر از همه اهل محل، اکبرآقا را دوست میداشت؛ چون علاوه بر اینکه در طول سال از اکبرآقا صدمه و آزاری نمیدید بسیاری از اوقات اکبرآقا به حمایتش هم برمیخاست و با توپ و تشری که به بچهها میزد او را از چنگشان خلاص میکرد. صدای پا و گردش چرخ آهنی گاری دستی اکبرآقا را روی آسفالت و سنگفرش کوچه میشناخت و همینکه صدای چرخ گاری دستی اکبرآقا بلند میشد حیوان هرکجا بود خودش را به او میرساند و پوزهاش را به پشت و پای او میمالید و روی کفش خاك گرفته و کثیف اکبرآقا را چندبار میلیسید و بهدنبالش راه میافتاد و اکبرآقا هم که اینهمه عاطفه و محبت و حقشناسی در حیوان میدید وقتی سطلهای خاکروبه را از خانهها بیرون میآورد که در گاری دستیاش بریزد اول محتویات آن را کنار دیوار و جلو حیوان خالی میکرد و حیوان اگر تنها بود که بهتنهایی و اگر بچهدار بود با بچههایش میان خاکروبهها و زبالهها پوزه فرو میکردند و به مرحمت اکبرآقای سپور، چیز بهدردبخوری پیدا میکردند و میخوردند و همینطور خانهبهخانه حیوان با بچههایش بهدنبال اکبرآقا میرفت... این محبتهای دوطرفه، هردو را بههم علاقهمند کرده بود، هم اکبرآقا حيوان با عاطفه را دوست میداشت و هم حيوان حقشناس نمیتوانست دل از دوستی و محبتهای اکبرآقا بكند.
... آن سال هم حیوان زایید و صاحب شش بچه شد. هنوز بچههایش بیستروزه نشده بودند که دستور سگکشی از طرف مقامات صالحه صادر شد و به در و دیوار اعلان چسباندند و در روزنامهها آگهی کردند که در برابر هر لاشه سگ، دو تومان به آورنده میدهند.
صبح آن روز حیوان سینهکش آفتاب دراز کشیده بود و بچههایش به پستانهای خشکیده و بیشیر او افتاده بودند و ظاهرا شیر میخوردند که صدای گردش تكچرخ اکبرآقای سپور روی آسفالت کوچه بلند شد. چشمهای حیوان برق زد، سرش را بلند کرد، گوش و دمی جنباند. خواست بلند شود بچههایش مانع شدند. سر و کله اکبرآقا از خم کوچه پیدا شد، حیوان با دیدن دوست قدیمیاش نهیبی به خودش زد و از جا بلند شد، خودش را به اکبرآقا رساند، پوزه روی کفشش مالید. اکبرآقا ایستاد، دو پا به عقب، چرخ زبالهکشی را زمين گذاشت، نگاهی به چشمهای منتظر و خوشحالت رفیق قدیمیاش انداخت، بیاختیار لرزید، پای دیوار را نگاه کرد، بچههای کوچك او را دید که در پناه دیوار در هم میلولند، آب دهانش را بهسختی فروداد، چشمهایش را لحظهای روی هم گذاشت، زیر لب با خودش حرف زد... حیوونکی... چه فرقی میکنه؟ من نکشمش یکی دیگه دوتومنش رو میگیره!...
پلکهای چشمش را باز کرد. حیوان همچنان کنار پای او ایستاده بود و نگاهش میکرد. منتظر بود با هم راه بیفتند و آشغالها و خاکروبههای خانههای محله را تحویل بگیرند.
اکبرآقا دستش را آهسته به گاری دستیاش نزديك كرد و از روی خاکروبهها تکه جگر سیاهی برداشت و پیش رفیق قدیمیاش انداخت. حیوان با التهاب و ذوقزدگی تکه جگر را از روی زمین برداشت، نگاهی به صورت دوست و حامیاش کرد و تکه جگر سیاه را بلعید.
اکبرآقا دو دسته گاری را به دست گرفت و پایههای گاری از زمین کنده شد. حیوان هم طبق عادت بهدنبال او راه افتاد. صد قدمی که رفت احساس کرد دست و پایش قادر نیستند تنهاش را بکشند؛ دلش گر گرفته بود و میسوخت، زبانش باد کرده بود. لحظهای ایستاد، احساس کرد تشنه شده، برگشت، بهسختی خودش را روی زمین میکشید، خودش را به بچههایش رساند و دستهایش لرزید و در چند قدمی بچهها زمین خورد. بچهها بوی مادرشان را تشخیص دادند، به طرفش هجوم بردند، روی پستانهای خشکیدهاش افتادند، کف غلیظی از دهان حيوان بیرون زد و زنخدانش را پوشاند...
اکبرآقا برگشت، تكچرخ آهنیاش روی زمین میگشت و صدا میکرد، اما دوستش دیگر صدای چرخ او را نمیشنید؛ چشمهایش باز بود اما دوست قدیمیاش را نمیدید. اکبرآقا چرخش را کنار رفیق سابقش نگهداشت، نگاهی به چشمهای باز و بیحالت رفیقش انداخت، لرزید... خجالت کشید... با پنجه کفش پلکهای سگ را روی هم انداخت، دو پای او را گرفت، لاشه سنگینش را از روی زمین بلند کرد و روی خاکروبههای داخل گاری دستی انداخت، دسته گاری را گرفت، بلند کرد، فشاری داد، تكچرخ آهنی گاری دستی به گردش درآمد. آنطرف زیر دیوار، بچههای حیوان از سر و کول هم بالا میرفتند و نمیدانستند مادرشان چه شد...
اکبرآقا نگاهی به لاشه دوست قدیمیاش کرد... زیر لب غريد: «ای... بد نشد... تا اینجا شد دوازده تومن!».
(از: مجموعهداستان «پهلوان محله»/ با عنوان «نارفیق»/ چاپ سوم: انتشارات امیرکبیر، 1358)