درباره «1917» به كارگرداني سم مندس
رهايي با شكوفههاي گيلاس
ابوالفضل رجبي
فيلم «1917» مثل دوندهاي ميماند كه قرار است تا آخر عمرش بدود. حال فرض كنيد كه ما هم بايد همراه با آن بدويم و شايد در اين دويدن به نقطهاي برسيم كه آرزو كنيم كاش اين تير به ما بخورد تا از اين شناي بر نعش مردگان راحت شويم. سم مندس نويسنده و كارگردان، فيلمي ساخته است در باب واقعيت گفته شده از جنگ جهاني اول كه به نظر ميرسد كه تا حدودي ماجراهايي كه بر پدربزرگش گذشته در شكلگيري اين روايت نقش داشتهاند. جنگي كه به نسبت جنگ جهاني دوم، زياد مورد توجه فيلمسازان نبوده است. در «1917» ميتوان بر لاشهها گريست؛ لاشههاي سربازان رها شده در ميدان، لاشه گنديده اسبها و اين خلقي انساني به موازات بهكارگيري حيوان و انسان به جاي ماشينافزار و آلات جنگي در جنگ جهاني اول است. جنگي كه در آن نيروهاي انساني رودرو و در مصافهاي خونينِ پيادهنظام به مسلخ ميرفتند. مندس تصوير كاملي از فضاي حاكم بر جنگ جهاني اول ارايه ميدهد اما چيزي به آن نميافزايد. به عبارت ديگر مندس خود را گرفتار روايتي تكراري از جنگ ميكند و آن ضد جنگ بودن فيلم است. او با ساخت دايرهاي به دور فيلم، آغاز و پايان را به هم ميچسباند تا مخاطب را به نقطه آغازين برساند. اما نميتواند از مرزهاي خودساخته خود فراتر برود و مخاطب را هم در اين مرز گير مياندازد و اجازه تخيل بيشتر را به او نميدهد، چراكه همهچيز در لحظه حال رخ ميدهد.
تمام تلاش مندس ساخت «اكنون» بوده است. «1917» برپايه تكنيك سكانس- پلان شكل ميگيرد و تنها در صحنه بيهوشي اسكوفيلد در نبرد با تكتيرانداز آلماني است كه با يك تك كات روبهرو ميشويم. جايي كه زمان در تعليقِ تاريكي، اجازه ايستادن را به فيلم و بيننده ميدهد. شايد اگر كسي جز راجر ديكينز، فيلمبردار اين فيلم بود «1917»، «1917» نميشد. شخصيت خود فيلم بيشتر بر اين تكنيك استوار است و دوربين ديكينز نقش اصلي را بازي ميكند تا جايي كه گاهي ما هم احساس ميكنيم به عنوان شخص سوم همراه با اسكوفيلد و بليك در حال بردن مهمترين پيغام جنگ براي نجات جان 1600 نفريم؛ چراكه همين كه آفتاب طلوع كند آنها در تله عقبنشيني آلمانها خواهند مُرد. مندس سعي دارد آدمهاي معمولياي در قامت قهرمان خلق كند؛ قهرماناني كه هيچ شباهتي به تصور ما ندارند. آنها وقتي با پهنه وسيع اشغال شده توسط آلمانها روبهرو ميشوند ميگويند فقط براي اين تكه زمين بود! اما جنگيدن در خاك فرانسه براي آزادسازي فرانسه هر سربازِ درگير جنگي را به شك مياندازد كه بهراستي اين جنگ پاياندهنده به تمام جنگهاست؟ ولي موشهاي به جان مردگان افتاده چيز ديگري ميگويند. كارِ مندس دراماتيزه كردن موقعيتهاست. «1917» قصد دارد روايتي انساني و آكنده از رنج و مصيبت، از آن روزي كه فيلم در آن پيش ميرود ارايه دهد. در «1917» كمتر شخصيتها به تفنگ خود دست ميبرند و دشنه و خنجر است كه جان ميگيرد. تمام اينها را با موسيقي متن توماس نيومن تصور كنيد بهواقع اين موسيقي مُسكني بر مصايب نفسگير «1917» است. اگر بخواهم تنها يك دليل براي ديدن «1917» بياورم آوازِ حزين سربازي است كه پيش از حمله در حالي كه همه نشستهاند و بُهت زده به يكديگر نگاه ميكنند ميخواند كه «ميروم تا به خانه برسم» است و همه ميدانيم كه مرگ است كه در انتظار آنان نشسته نه خانه. بايد ديد كه شكوفههاي گيلاس فرمان حمله را به سرود زندگي بدل ميكنند يا نه. بايد ديد اسكوفيلد در مرز مرگ و زندگي كجا ميايستد.